پاورپوینت کامل همیشه پشتیبان ۶۱ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل همیشه پشتیبان ۶۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل همیشه پشتیبان ۶۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل همیشه پشتیبان ۶۱ اسلاید در PowerPoint :
۶۸
اسماعیل دستش را روی شانه یوسف گذاشت و گفت: صبور باش. خدا بزرگ است اگر طفل معصوم تو عمو داشته باشد،
خدا خودش اسباب نجات او را فراهم می کند.
یوسف که تمام صورتش از اشک خیس شده بود; گفت: وقتی مادرش دارد پیش چشمم پرپر می زند و جان می دهد. طفل
را می خواهم چه کنم؟!
– این حرف را نزن مرد! او هم بنده ای از بندگان خداست. خدا می داند چه سرنوشتی در انتظار اوست.
حرفهای اسماعیل نمی توانست به دل منقلب و روح پریشان یوسف، آرامش ببخشد. همسر جوانش اسماء، در حال جان
دادن بود و از دست قابله و طبیب هم کاری ساخته نبود.
هر دو برادر در حیاط خانه کوچک یوسف بی قرار و ناآرام قدم می زدند و اسماعیل سعی می کرد او را آرام کند. یوسف به
تنه درخت کهنسال نخل حیاط تکیه داد و گفت: من بدون اسماء چه کنم؟…
ناگهان پیرزن قابله از اتاق بیرون دوید; یوسف!… یوسف!…
وحشت از چشمان کم فروغ او می بارید. اسماعیل جلو دوید: چه خبر شده؟
اما یوسف از ترس شنیدن خبر بد، جرات پرسیدن هم نداشت. پیرزن جلوتر آمد: اسماء…
– حرف بزن زن… حرف بزن!
– اسماء… اسماء مرد…
یوسف به زانو فرود آمد و با دو دست محکم بر سرش کوبید و از عمق وجودش ناله کرد. پیرزن نهیب زد: مثل مادر مرده ها
چرا به خاک افتاده ای؟ بلند شد، فکری بکن!
یوسف نالید: چه فکری؟… زندگی را که نمی توانم به اسماء بگردانم…
و خودش را روی خاک انداخت. اسماعیل جلو رفت: چه می گویی پیرزن؟ مگر خودت نگفتی که اسماء مرد؟ حالا
می خواهی این مرد بخت برگشته چه کند؟
قابله پیر، عرق پیشانی اش را پاک کرد و گفت: بچه… بچه زنده است از دست من و طبیب هم کاری ساخته نیست… چه
باید بکنیم؟
یوسف از جا بلند شد: چطور ممکن است؟
پیرزن دوباره نهیب زد: از من می پرسی؟ اصلا حالا چه وقت این سؤال است؟ فکری بکن… آیا باید شکم اسماء را باز کنیم و
بچه را نجات بدهیم یا چون مادر مرده، بچه را هم باید با او دفن کنیم؟
یوسف وحشت زده گفت: من طبیبم یا عالم؟ من چه می دانم باید چه خاکی بر سر کنم.
– آخر تو پدر بچه ای.
– باشم! من چطور می توانم چنین حکمی را صادر کنم؟
اسماعیل جلو رفت: گوش کن. من راه حل این معما را می دانم!
یوسف با تعجب نگاهش کرد: تو؟!
– آری من! شما مراقب وضع طفل باشید، من الان برمی گردم.
یوسف دستش را کشید: تو گوش کن. اگر به دنبال طبیب می روی که من بهترین طبیب بغداد را آورده ام. این زن هم
بهترین قابله بغداد است. تو کجا می روی؟
– من به خانه «شیخ مفید» می روم تا حکم این مساله را از او بپرسم.
چشمان گریان یوسف درخشید: آفرین بر تو. اصلا به فکر خودم نرسید. پس زود برو برگرد.
اسماعیل سر تکان داد و با شتاب از خانه بیرون رفت. تا خانه شیخ راهی نبود. تمام راه را دوید. به در خانه که رسید آنقدر
محکم در را کوبید که خدمتکار خانه، وحشت زده فریاد زد: چه خبر است؟ مگر سربازان حکومتی قصد جانت را کرده اند
که اینطور در می زنی؟… در را شکستی… آمدم…
اسماعیل دوباره مشت به در کوبید: بازکن پیرمرد! مساله مرگ و زندگی یک طفل معصوم در بین است. خدمتکار پیر
شیخ، با شتاب در را باز کرد! اسماعیل نفس نفس زنان پرسید: شیخ کجاست؟
– آنجا… در اتاق درسش… ولی… صبر کن…
– نمی توانم…
و به طرف اتاق شیخ دوید. جمعی جوانان دور او حلقه زده بودن و شیخ برایشان صحبت می کرد. اسماعیل پا به اتاق
گذاشت. شیخ که متوجه صدای در شده بود، با دیدن چهره هراسان اسماعیل از جا بلند شد: چه شده مرد جوان!
اسماعیل نفسی تازه کرد و گفت: سلام شیخ… عذرم را بپذیر… همسر برادرم دقایقی پیش از دنیا رفت. او طفلی در شکم
داشت که نتوانست آن را به دنیا بیاورد و مرد… قابله می گوید طفل زنده است. چه کنیم؟ شکم او را بشکافیم و طفل را
نجات دهیم یا چون مادرش مرده، او را با مادرش دفن کنیم؟
شیخ مفید نگاهی به جمع شاگردانش که با اشتیاق منتظر شنیدن فتوی و نظر شیخ بودند، انداخت و گفت:
– چون مادر مرده است، طفل را هم با مادرش دفن کنید!
اسماعیل نفس عمیقی کشید. در قلبش احساس درد شدیدی کرد. به عقب برگشت و با شتاب و بدون خداحافظی از
خانه شیخ مفید بیرون دوید. دیگر رمقی برای دویدن نداشت. حالا برادرش چه حالی پیدا می کرد؟ همسر جوان و اولین
فرزندش را با هم از دست می داد. آن هم در حالیکه فقط یک سال با اسماء زندگی کرده بود…
دل اسماعیل مملو از غم بود که به خانه یوسف رسید: با آنکه می دانست او بیصبرانه منتظر است اما قدرت نداشت پایش
را به حیاط خانه بگذارد. جرات گفتن حرف شیخ را هم به یوسف نداشت..
دو قدم مانده به خانه یوسف صدای پای اسبی شنید. توجهی نکرد و پا به چارچوب در خانه گذاشت، اما هنوز پای
دیگرش را به حیاط نگذاشته بود که کسی او را به نام صدا کرد: اسماعیل… صبر کن…
رو برگرداند. جوان خوش سیمایی بود که لباسی سفید و زیبا پوشیده بود. او را تا به حال در آن محله ندیده بو. دوباره او را
به نام صدا کرد، اسماعیل… شیخ مفید مرا فرستاد که بگویم شک اسماء را باز کنید و طفل را بیرون بیاورید و بعد زخم را
ببندید و او را دفن کنید.
اسماعیل آنقدر از شنیدن این پیغام شادمان شد که بدون هیچ حرفی و تاملی به حیاط دوید. قابله پیر و یوسف جوان، هر
دو از جا کنده شدند و یا هم پرسیدند چه شد؟
اسماعیل گفت: بچه را در بیاورید… بچه را تا زنده است نجات دهید…
از شدت هیجان و خستگی، زیر سایه نخل روی زمین رها شد. قابله به اتاق دوید و یوسف به دنبالش به طرف اتاق دقت.
تنها دقایقی بعد صدای گریه نوزاد در اتاق پیچید و لبخند رضایت بر لبهای اسماعیل شکفت.
قابله، نوزاد را در پارچه تمیزی پیچیده و به حیاط آمد. یوسف هم گریه می کرد و هم می خندید. قابله، نوزاد را به دست
اسماعیل داد: بگیر عمو! این هم برادرزاده تو.
اسماعیل فرزند برادرش را در بغل گرفت و بوسید: پسر است یا دختر؟
یوسف آهسته بوسه ای بر گونه نرم او زد و گفت: پسر… پسری بدون مادر…
اسماعیل آهی کشید و گفت: باور نمی کنید اگر بگویم چه شد!
یوسف پسرش را به قابله داد و گفت: چه شد؟
– من به خانه شیخ مفید رفتم و از او حکم مساله را پرسیدم. شیخ هم بدون هیچ تردیدی گفت: بچه را با مادرش دفن
کنید.
یوسف وحشت زده گفت: تو که گفتی…
– صبر کن. مساله همین جاست. من به در خانه که رسیدم. هنوز پایم را به حیاط نگذاشته بودم که سواری خوش سیما و
نیکو به سرعت خودش را به من رساند. مرا صدا کرد و گفت: شیخ مفید مرا فرستاد که بگویم شکم اسماء را باز کنید و
طفل را نجات دهید…
یوسف با تعجب به چشمان اسماعیل خیره شد: او که بود؟
– گفتم که فرستاده شیخ بود. خودش گفت که شیخ مرا فرستاده… فکرش را بکن اگر کمی دیرتر شیخ آن جوان را
فرستاده بود، الان این پسر زیبا زنده نبود.
– راست می گویی. اگر پسرم را هم از دست داده بودم، تحمل مرگ اسماء بسیار دشوارتر بود… حالا دلم به این خوش است
که یادگاری از او دارم. خدا این طفل معصوم را به خاطر آرامش دل من، به من بخشید. برو و از طرف کن از شیخ تشکر
کن.
– حتما… همین حالا می روم.
اسماعیل از خانه بیرون رفت. با شتاب کوچه ها را پشت سر گذاشت. به خانه شیخ مفید که رسید، برخلاف دفعه قبل، با
آرامش درکوبه را به صدا درآورد. خدمتکار پیر شیخ در را باز کرد. با دیدن چهره او گفت: برگشتی جوان؟ خیر است! این
دفعه سربازان حکومتی دنبالت نکرده اند؟
اسماعیل لبخند زد: سلام پدر جان… مرا ببخش. وضع بدی داشتم. حالا می توانم، دوباره شیخ را ببینم؟
پیرمرد هم لبخندی زد و گفت: سلام پسرم… اجازه بده به شیخ خبر بدهم.. هنوز درسش به آخر نرسیده.
اسماعیل پا به حیاط گذاشت حیاط کوچک خانه گذاشت. حیاط کوچک خانه شیخ با صفا و آرام بود. لحظه ای نگذشت که
خدمتکار به او اجازه ورود به اتاق شیخ را داد. اسماعیل با احترام و آرام به اتاق رفت و به شیخ و شاگردانش سلام کرد،
انگار که بخواهد شتابزدگی دفعه قبل را جبران کند. شیخ مهربان و گرم از او استقبال کرد: خوش آمدی مرد جوان. باز
چه اتفاقی افتاده؟
اسماعیل سر به زیر انداخت: مزاحم کارتان شدم تا از طرف برادرم از شما تشکر کنم. اگر آن جوان نیکو را نفرستاده
بودید، الان برادرزاده ام مرده بود.
شیخ با تعجب از جا بلند شد: جوان؟ کدام جوان نیکو؟ از که حرف می زنی مرد؟!
اسماعیل به چشمان متعجب شیخ خیره شد: همان جوان که با اسب به دنبالم فرستادید. درست موقع رسیدن من هنوز
پایم را به حیاط خانه برادرم نگذاشته بودم که آمد و گفت شما او را فرستاده اید تا به ما بگوید شکم همسر برادرم را باز
کنیم و طفل را نجات بدهیم!
شیخ بی اختیار به زانو فرود آمد. لرزه بر اندام نحیف و لاغرش افتاد: جوان؟ فرستاده؟… من اصلا کسی را سراغ تو
نفرستادم و حکمم همان بود که خودم اینجا به تو گفتم.
اسماعیل شگفت زده گفت: چطور ممکن است؟ او مرا به اسم صدا کرد و حتی نام همسر برادرم را هم برد.
شیخ به زمین چشم دوخت: مگر تو اینجا که آمدی اسمت را به من گفتی؟ مگر تو اسم همسر برادرت را بردی؟…
اسماعیل پیش روی شیخ زانو زد: نه… نه…
– پس چطور کسی را که من به دنبال تو فرستادم، در حالیکه خودم اسم تو و آن زن را نمی دانستم، او می دانست. چشمان
نورانی شیخ مفید پر از اشک شد: اصلا من در این خانه اسبی ندارم… آن مرد جوان را من نفرستادم…
شاگردان شیخ همه متوجه شدند که حال او
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 