پاورپوینت کامل طاووس باغ ۷۵ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل طاووس باغ ۷۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۷۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل طاووس باغ ۷۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل طاووس باغ ۷۵ اسلاید در PowerPoint :
۴۰
بخش پایانی
پیرمرد او را با محبت بدرقه کرد. اسبی هم به او داد تا خودش را به بغداد برساند. خبر در تمام سامرا پیچیده بود و مردم
از صبح خیلی زود آماده بدرقه اسماعیل به سمت بغداد شده بودند. اسماعیل دلش می خواست هر چه زودتر خودش را به
سیدبن طاووس برساند. او که در غربت و درد و بی پناهی، پناهش داده بود و باعث این دیدار باصفا و رستگاری اسماعیل
شده بود. در میان بدرقه پرشور مردم سامرا، راهی بغداد شد و بدون وقفه اسب تاخت…
روز بعد با شوق و هیجان شدیدی که قلبش را می لرزاند به بغداد رسید. از دور به پل بغداد که رسید دستش را سایه بان
چشمانش کرد. چشمانی که هنوز هر لحظه به یاد آن دیدار آسمانی پر از اشک می شدند. سیل جمعیت سر پل منتظر او
بودند و هر مسافری که می رسید اسم و خصوصیاتش را می پرسیدند. اسماعیل به جمعیت که رسید همه با هم
سؤال بارانش کردند. با همان چشمان اشک آلود و بغضی که گلویش را می فشرد، سر تکان داد و گفت: من اسماعیلم…
اسماعیل بن حسن هرقلی، همانکه منتظرش بودید… همانکه مولایش او را شفا داده… با شنیدن این جملات، مردم که او
را شناختند، از هر سو به سویش هجوم بردند و هر کس می کوشید تا دستش را بر سر و روی او بکشد… هجوم جمعیت
اسماعیل را از اسب فرود آورد و کم مانده بود زیر دست و پای مردم زمین بخورد که ناگهان از میان فریادهای جمعیت
صدایی آشنا شنید که نام او را می برد. سید بن طاووس بود که با جمعی از دوستانش به استقبال او آمده بود. با همه
وجودش فریاد زد: سید… سید…
سید با شتاب جلو آمد. مردم به احترامش راه باز کردند. سید به اسماعیل که رسید از اسب پیاده شد و اسماعیل جوان را
در آغوش گرفت و با چشمانی اشکبار سر و صورتش را غرق بوسه کرد نه از آن جهت که دردش شفا یافته بود; از آن رو که
صاحب الامر را زیارت کرده بود. اسماعیل همچون پسری که بعد از یک دوران پر از درد و رنج به آغوش پدر رسیده باشد،
بغضش ترکید. سر بر شانه سید با صدای بلند گریه کرد. سید چشمان اشکبار اسماعیل را بوسه باران می کرد و زیر لب
مدام می گفت: «به فدای چشمانی که سعادت دیدار مولا را داشته » و اسماعیل قدرت تکلم نداشت که بگوید: «سید، امام
تو را فرزند خود خطاب کرد… تو چه کرده ای که…»
سید اسماعیل را از خود جدا کرد و گفت: تو شفا یافتی؟
اسماعیل سر تکان داد. سید که خود شاهد رنج غربت و درد اسماعیل بود روی زخم را باز کرد و چون اثری از آن غده
چرکین ندید، فریادش به گریه بلند شد و لحظه ای نگذشت که از هوش رفت. اسماعیل آشفته سر سید را بغل گرفت.
قطره های اشک از چشمان اسماعیل بر سر و روی سید می بارید و اسماعیل آرام با خودش زمزمه می کرد: تو از شفا یافتن
من به دست حضرت به این حال و روز افتادی، من چه بگویم که با چشمانم او را دیدم، با گوشهایم صدای نازنینش را
شنیدم و با دستهایم پا و رکابش را گرفتم و بوسیدم…
سید آرام آرام به هوش آمد و با کمک اسماعیل و دیگر دوستانش بلند شد و به شانه اسماعیل تکیه داد. هنوز سید سوار بر
اسب نشده بود که سواری بسرعت به سمت جمعیت آمد. از اسب پیاده شد. موج جمعیت را شکافت و خودش را به سید و
اسماعیل رساند و گفت: وزیر پیغام داده که امر ما را اطاعت کرده ای یا نه؟ سریعا خبرش را بیاور.
فرستاده وزیر منتظر پاسخ سید نشد و با سرعت از میان جمعیت گذشت و سوار بر اسب شد و از آنجا رفت. سید رو به
اسماعیل گفت: ناظر بین النهرین پیکی به بغداد فرستاد و خبر شفایافتن تو را به خلیفه داد. خلیفه خبر را به وزیرش داده
بود و او هم قبل از آمدن تو مرا طلبید و گفت از سامرا کسی می آید که خداوند بوسیله حضرت بقیه الله او را شفا داده و او
با تو آشناست. به دیدنش برو و زود خبرش را برای ما بیاور… همینکه فهمیدم تو شفا یافته ای مردم را به اینجا رساندم. اما
می بینی که وزیر صبر ندارد و نمی گذارد به حال خودمان باشیم. اینها تا از صحت ماجرا مطمئن نشوند راحتمان
نمی گذارند.
اسماعیل دست سید را در دست گرفت و گفت: ولی من… من از سوی صاحب الامر برای تو پیغامی دارم. دل سید فرو
ریخت و پرسید: برای من؟…
دست سید میان دست اسماعیل شروع به لرزیدن کرد. اسماعیل دست او را گرمتر فشرد و گفت: نمی دانم چه کرده ای که
به این مقام رسیده ای.
سید با صدایی که از شوق و هیجان می لرزید التماس کرد: حرف بزن حضرت چه فرمود؟
– آقا به من فرمود: وقتی به بغداد رسیدی مستنصر خلیفه عباسی تو را می طلبد و به تو عطایی می دهد، از او قبول نکن…
سید دستش را روی قلبش گذاشت. آهی جانسوز کشید و اشکهایش یکپارچه فرو ریختند: بعد؟…
– بعد فرمود: به فرزندم رضی بگو…
قلب سید برای لحظاتی چنان شروع به تپیدن کرد که حس کرد هر آن از سینه اش خارج می شود. اسماعیل با چشمان
اشک آلود به صورت سید خیره شد و دوباره گفت: فرمود به فرزندم رضی بگو که نامه ای برای علی بن عوض درباره تو
بنویسد و من…
سید صیحه ای از دل کشید و از هوش رفت. قلبش گویی گنجایش این همه شادمانی و سرور را نداشت و لحظاتی او را به
آسمان برد تا جسم خاکی اش بتواند این بار عظیم روح را تحمل کند…
بر جمعیت بی خبر از آنچه بین سید و اسماعیل گذشته بود، هر لحظه افزوده می شد.
علیرغم میل قلبی شان بناچار راهی خانه وزیر شدند. وزیر هم علیرغم خواست قلبی اش بنا به امر خلیفه از آنها استقبال
کرد اما رو به اسماعیل کرد و با لحنی سرد گفت:
این چه حکایتی است که در همه بغداد و سامرا پیچیده؟ قصه ات را مو به مو برایم نقل کن.
اسماعیل نگاهی به سید انداخت و همه ماجرا را گفت. وزیر چند قدم از او دور شد و از پنجره اتاق به آسمان نگاه کرد و با
خود اندیشید:
اینها دیگر چگونه آدمهایی هستند؟!
رویش را به طرف اسماعیل و سید برگرداند و گفت: باید مطمئن شوم که برای کسب شهرت از خودت قصه ای نساخته
باشی. لبهای اسماعیل لرزید. حرفی نزد. سید سر به زیر انداخت. وزیر فرمان داد همه اطبا بغداد که قبلا اسماعیل را
دیده اند هر جا که هستند سریعا خودشان را به او برسانند. فرستادگان وزیر در بغداد پراکنده شدند تا هر کدام طبیب و
جراحی را فرا بخوانند. اسماعیل بناچار در کنار سید منتظر ماند. وزیر اجازه مرخص شدن به آنها را نداد و تاکید کرد تا
اطمینان کامل از ماجرا، آنها حق خروج از خانه او را ندارند. او هم مثل ناظر بین النهرین در صدد گزارش دادن عین
ماجرا به خلیفه بود.
اطبا که خبر شفا یافتن اسماعیل را شنیده بودند با پیغام وزیر سراسیمه و هیجان زده یکی بعد از دیگری از راه رسیدند.
به جای آن چهره دردکشیده و رنجور اسماعیل، چهره ای شاداب اما اشک آلود دیدند. همه با هم حرف می زدند و
نمی توانستند هیجان و شگفتی خود را پنهان کنند. با آنکه می دانستند وزیر مامور خلیفه سنی مذهب بغداد است. وزیر
برای آرام کردن آنها، اخمهایش را در هم کشید. گرهی به پیشانی اش انداخت و آمرانه پرسید: شما این مرد را می شناسید؟
همه گفتند: بله.
وزیر پرسید: آیا قبلا او را دیده اید؟
موسی بزرگ اطبا گفت: بله او مبتلا به زخمی بود که در ران پای چپش عفونت شدیدی کرده بود.
– علاج او را چه تشخیص دادید؟
– علاج او منحصرا در عمل کردن پای او بود و گفتیم که اگر او را جراحی کنیم مشکل است زنده بماند، چون غده در
قسمت حساسی روی رگ پایش رشد کرده بود.
– بر فرض که جراحی می شد و زنده می ماند. چقدر زمان لازم بود تا جای زخمش خوب شود؟
– لااقل دو ماه. ولی جای آن سفید و بدون آنکه مویی در آنجا بروید، باقی می ماند.
– شما چند روز پیش زخم او را دیده اید؟
– ده روز قبل او را معاینه کردیم.
وزیر با چهره ای در هم کشیده از شنیدن پاسخهای صریح موسی و تایید همه اطبا گفت: همگی جلو بیایید و پای این مرد
را دوباره ببینید.
لباس اسماعیل را کنار زد و اطبا متعجب نگاهی به جای خالی غده و نگاهی به چشمان درخشان و اشکبار اسماعیل
انداختند. سید هم کمی آن طرفتر ایستاده بود و آرام اشک می ریخت. اسحاق بین آنها پزشک مسیحی بغداد بود. با دیدن
پای اسماعیل با شگفتی گفت: به خدا قسم این معجزه حضرت مسیح است. سید زیر لب گفت: مسیح هم به فدای مولای
ما می شود و نمازش را به او اقتدا می کند…
وزیر با دیدن شگفتی و هیجان اطبا روی پای اسماعیل را پوشاند و از آنها دور شد. پشت به جمع جراحان بغداد، اسماعیل
و سید بن طاووس رو به پنجره ایستاد و از شدت خشم فقط توانست زیر لب بگوید: همگی مرخصید…
چند روزی بود که اسماعیل مهمان سید بن طاووس بود و سید همانگونه که حضرت امر فرموده بود، برای علی بن عوض،
نامه ای نوشته و فرستاده بود و منتظر پاسخ او بود. اسماعیل در خانه سید بیش از همه جا و همیشه احساس آرامش
می کرد.
خادم که تازه در خانه را باز کرده بود به اتاق آمد و گفت: آقا فرستاده وزیر است.
سید با دلخوری گفت: دست از سرمان برنمی دارند.
اسماعیل گفت: صاحب الامر پیش بینی فرموده بود که خلیفه احضارم می کند. وزیر حتما برای همین کار مرا خواسته.
حدس اسماعیل کاملا درست بود. وزیر اسماعیل را احضار کرده بود تا با هم به قصر مستنصر بروند. خلیفه که تمام ماجرا
را شنیده بود از وزیر خواسته بود تا اسماعیل را به دیدنش ببرد.
فرستاده وزیر منتظر ماند تا سید و اسماعیل آماده رفتن شوند. وزیر به محض دیدن آنها، همراهشان شد چون
ی دانست خلیفه بیش از این نمی تواند صبر کند.
با ورود آن سه نفر به قصر، خلیفه به استقبالشان آمد و گفت: تو که هستی جوان که قصه ات دهان به دهان می گردد و
آوازه ات به همه جا رسیده؟
اسماعیل گفت: بنده ای از بندگان خدا هستم، اسماعیل بن حسن هرقلی.
– جریانت را کامل برایم بگو؟
اسماعیل همه ماجرا را گفت و ماجرای جمع کردن اطبا توسط وزیر را هم افزود. خلیفه دقایقی طولانی به آنچه شنیده
بود فکر کرد و بعد به خادمش فرمان داد تا کیسه پولی را که هزار دینار در آن بود به اسماعیل بدهد. خادم بسرعت کیسه
را حاضر کرده و به اسماعیل داد. اسماعیل نگاهی به سید انداخت و گفت: من نمی توانم آن را بپذیرم.
خلیفه با تعجب پرسید: چرا نمی پذیری؟ از که می ترسی؟
اسماعیل سر بلند کرد و گفت: از کسی نمی ترسم. اطاعت امر کسی را می کنم که مرا شفا داده.
– من متوجه منظورت نمی شوم.
– صاحب الامر به من فرمود: وقتی به بغداد رسیدی مستنصر خلیفه عباسی تو را می طلبد و به تو عطایی می دهد، از او
قبول نکن.
رنگ خلیفه سرخ شد. بشدت از اسماعیل رو برگرداند. شگفت زده از پیش بینی صاحب الامر و مکدر از امر کردن او به
نپذیرفتن هدیه…
اسماعیل به طرف در به راه افتاد و منتظر حرفی از خلیفه نشد. سید لبخندی به روی اسماعیل زد. خادم متعجب کیسه
هزار دیناری که از سوی اسماعیل رد شده بود را در دست گرفته و ایستاده بود. تا به حال هرگز ندیده بود کسی به این
راحتی هدیه خلیفه را رد کند. خلیفه پشت به خادم و حاضران قصر ایستاده بود و به فکر فرو رفته بود.
لحظه وداع برای هر دوی آنها سخت بود، اما برای اسماعیل سختتر، او غریب و دردمند آمده بود و حالا تندرست و
شادمان برمی گشت و این تحول بزرگ را مدیون اعتبار و آبروی سید بود. با بدرقه سید و مردم، اسماعیل به هرقل
بازگشت و سید در حله باقی ماند. این اولین باری نبود که او مورد لطف و محبت صاحب الامر قرار می گرفت و دلش از این
بابت سرشار شوق شده بود. اما این اولین بار بود که خلیفه اینطور از نزدیک متوجه مقام و منزلت سید شده بود. این بود
که هنوز چند روزی از رفتن اسماعیل به هرقل نگذشته بود که فرستاده ای به خانه سید فرستاد و او را به دربار احضار کرد.
سیدبن طاووس از این کار بشدت احساس خطر کرد و دریافت که خلیفه بعد از این ماجرا آرام نمی گیرد. فرستاده خلیفه
منتظر ماند تا او آماده سفر شود و فاصله حله تا بغداد لحظه ای از او دور نشد تا ا
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 