پاورپوینت کامل ملحفه سفید نورانی ۵۹ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل ملحفه سفید نورانی ۵۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل ملحفه سفید نورانی ۵۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل ملحفه سفید نورانی ۵۹ اسلاید در PowerPoint :
۷۴
ماشین هنوز چند صندلی خالی داشت. کنار دست من طرف پنجره هم خالی بود. شاگرد راننده مرتب داد می زد:
قم، قم، قم فوری، داخل شهر، بدو که رفتیم… من از بس که عجله داشتم این پا و آن پا می کردم و گاهی به گونه ای که فقط خودم و
شاید یکی دو نفر می شنیدند، مثلا به عنوان اعتراض می گفتم:
بابا، پس کی می خواهید راه بیفتید؟ علیرغم غر ولندهای من هیچکس با من همصدا نشد. بالاخره دیدم چاره ای نیست باید دندان
روی جگر گذاشت و صبر کرد. ساکت نشستم، و ظاهرا مشغول تماشای مسافرها و ماشینهایی که در حال سوار و پیاده کردن
مسافر بودند شدم. در عالم خودم بودم که صدایی به گوشم خورد، برگشتم دیدم آقایی بالا سرم ایستاده، به من گفت:
آقا ببخشید شما تنهایید؟
سریع خودمو جمع کردم و گفتم:
بله خواهش می کنم، بفرمایید و بلند شدم تا کنار پنجره بنشیند. وقتی نشست و ساک دستی اش را زیر صندلی گذاشت. رو به من
کرد و گفت: آقا مزاحم که نشدیم؟ گفتم:
اختیار دارید شما ببخشید که من اول متوجه نشدم و… طولی نکشید که ماشین راه افتاد از شهر که خارج شدیم کم کم غروب
نزدیک می شد و آفتاب چون پیرمردی خسته، عصازنان دور می شد و تاریکی بدنبال آن آهسته آهسته به همه جا سایه می انداخت.
علیرغم تاریک شدن هوا داشتم مجله ای را که همراهم بود ورق می زدم و عناوین مطالب و عکسهای آن را نگاه می کردم وقتی
رسیدم به صفحه حوادث کمی بیشتر مکث کردم مطالب مختلفی چون خبر تصادف، دزدی، قاچاق، آتش سوزی و… در آن به چشم
می خورد که خبرنگار مجله یا مسؤول صفحه مزبور با بهره گیری کامل از شیوه های رایج روزنامه نگاری یا به اصطلاح خودشان
ژورنالیستی آنها را با تعابیر و سوتیترهای مخصوصی که هیجان آور باشند کنار هم آورده بود. از بین همه آنها یک مورد بیشتر
توجهم را جلب کرد و ناخودآگاه گفتم:
عجب روزگاری شده نه رحمی مانده نه انسانیتی و… مسافر بغل دستی من که خیال کرده بود با او هستم. بلافاصله گفت:
مگر چی نوشته؟
در حالی که آن مطلب را به او نشان می دادم مجله را طرف او برده گفتم:
اینو بخوانید…
مجله را گرفت و مشغول خواندن شد معلوم بود به خاطر کم بودن نور با مشکل آن را می خواند. بعد از خواندن رو به من کرد و
گفت:
ای آقا این که چیزی نیست، هر روز صدها از این بچه ها پدر و مادرهای پیر خودشان را از خانه بیرون می کنند، خیلی هم با
غیرت هایشان لطف کرده آنها را به خانه سالمندان و… می فرستند… بعد اضافه کرد:
اینها هنوز اول کار است بگذار صبح دولت اعمال ما خودشو نشان بدهد آن وقت ببین شاهد چه حوادثی خواهیم بود.
در این لحظه که او گرم صحبت بود پیرمردی با نزدیک شدن ماشین به مرقد حضرت امام خمینی (ره) شروع کرد به صلوات
فرستادن… بعد از آنکه صلوات فرستادیم، در حالی که مسافر همراه من روی خود را به طرف مرقد امام برگرداند، گفت:
خدا رحمت کند این مرد بزرگ، این مسیح زمان را چقدر برای بیدار شدن ما تلاش کرد. گاهی با محبت و گاهی با نهیب زدن بارها
می فرمود:
عالم محضر خداست در محضر خدا گناه نکنید. در انجام وظایف فردی، اجتماعی خودتان کوتاهی نکنید تا جامعه سالم داشته
باشید. ولی ما گوش نکردیم و یا اگر گوش هم دادیم زود فراموش کردیم گرفتار دنیا شدیم، هر چه بیشتر به دنیا رسیدیم حریص و
حریص تر شدیم مثل آب دریا بود هر چه بیشتر می خوردیم بیشتر تشنه می شدیم. کار ما به آنجا رسید که محور ارزشهای اغلب ما
پول و ثروت و مقام و… شد در نتیجه هر روز بیشتر از قبل از خدا و پیامبر غافل شدیم. همین طور پشت سر هم یک ریز داشت
صحبت می کرد برای اینکه من هم بتوانم چند کلمه ای بگویم حرف او را قطع کرده گفتم:
ای آقا معلوم که خیلی دل پری داری؟
در پاسخ گفت:
چرا دلم پر نباشد؟ این همه شهید دادن ها و این همه ضرر و خسارت تحمل کردن ملت بی جهت بود؟ آیا جز این بود که
می خواستیم خوب شویم و جامعه خوب داشته باشیم؟ و گر نه زمان طاغوت که نان و آب و عیش و نوش مان براه بود. پس چرا حالا
به این وضع دچار شده ایم؟ جوان دیروز ما چطور شده بود در حالی که اسیر بعثی ها بود حاضر نمی شد با یک خبرنگار غیر
مسلمانی که پوشش مناسبی نداشت مصاحبه کند ولی امروز عکس فلان فوتبالیست یا هنرپیشه غربی را روی پیراهن خود می زند
و افتخار هم می کند. شیعه ای که معتقد است در هر هفته حداقل یکبار پرونده اعمالش به حجت خدا و امام زمان، علیه السلام،
نشان داده می شود و آن وجود مبارک از مشاهده گناهان او مکدر می گردد، اینگونه عمل می کند؟ آیا توجه داریم که با اعمال
نسنجیده خودمان چقدر دل امام زمان، علیه السلام، را به درد می آوریم؟… بعد آهی کشید و ساکت شد.
چند لحظه بعد خطاب به من گفت:
شما در قم زندگی می کنید؟
گفتم: بلی! ولی چند وقتی است که جهت انجام ماموریتی مجبورم صبح به تهران بیایم و عصری برگردم. گفت:
خوش به حالتان، به خدا! قدر مکانی را که در آن زندگی می کنید بدانید; در بهشت زندگی می کنید و خبر ندارید.
… وقتی از حرم حضرت معصومه،، علیهماالسلام، و مسجد جمکران و… حرف می زد گویی می خواست پر در آورد. بعد از لحظاتی
نمی دانم چه شد که دوباره صحبت بین ما دو نفر گل انداخت. ناگهان از من پرسید:
پارسال که ما آمده بودیم در اطراف مسجد جمکران ساختمان سازی های مفصلی در جریان بود باید خیلی وضع آنجا عوض شده
باشد، این طور نیست؟
من هم بدون آنکه به روی خودم بیاورم که چند سالی است اصلا جمکران نرفته ام، با یک حالت حق به جانب که گویی همین الساعه
از جمکران می آیم گفتم:
جمعیت نگو اصلا جا برای سوزن انداختن پیدا نمی شود و… احساس کردم چشمانش پر از اشک شد و فوری صورتش را به طرف
پنجره برگرداند… کمی بعد گفت:
به خدا قسم این خاندان کریم اند; به دوست و دشمن عنایت دارند. این ما هستیم که قدرناشناسی می کنیم حالا که پیش آمده
بگذار بگویم:
چند سال پیش نه جمکران را می شناختم نه در بند این امر بودم. مثل اغلب مردم مشغول زندگی روزمره ام بودم، یک روز صبح
که از خواب بیدار شدم ناگهان احساس کسالت عجیبی که آن وقت سابقه نداشت مرا فراگرفت، متوجه شدم که یک حالت غیرعادی
پیش آمده است اما چرا؟ نفهمیدم. با این همه توجه چندانی نکردم به این امید که زود برطرف می شود یا یک ساعت دیگر ولی
چند روز گذشت نه تنها حالم خوب نشد بلکه به نظرم می رسید که هر روز حالم بدتر از روز گذشته می شود. مجبور شدم که به
پزشک مراجعه کنم. علیرغم مراجعه به پزشکان متعدد نتیجه ای نگرفتم. کم کم به نگرانیم افزوده شد. پس از انجام آزمایشها و
عکس برداری های مکرر، پزشکهای شهرستان به من گفتند: شما یک ناراحتی خونی پیدا کرده اید باید هر چند وقت خون بدنتان
عوض شود و این کار چون در شهرستان میسر نیست لذا بهتر است که هر چه زودتر به تهران بروید و ادامه معالجات را در آنجا
دنبال کنید. با هزار مکافات مقداری پول تهیه کرده و به تهران آمدیم و به کمک خویشان مهربان و جوانمردی که در تهران داریم
پزشک متخصصی را یافتیم و نتیجه آزمایشها و معاینات تشخیص پزشکان شهرستان را تایید می کرد. پزشک مذکور مرا به
بیمارستانی در تهران معرفی کرد تا نسبت به تعویض خون اقدام نماییم و به این ترتیب مقرر شد تا در فرصت های معینی جهت
تعویض خون به آن مرکز درمانی مراجعه کنیم. رفت و آمدهای پی در پی و مخارج سنگین دوا و درمان و از همه بدتر مؤثر نبودن
معالجات کم کم مرا دلسرد می کرد… در پایان یکی از این سفرها صبح زود که به لنگرود برگشتم زنگ تلفن به صدا درآمد اتفاقا
گوشی را خودم برداشتم یکی از خویشان ساکن تهران بود که در این مدت بیماری بیشترین زحمات من در تهران بر دوش او بود.
راستش از تلفن او در صبح به آن زودی نگران شدم ولی از نوع احوالپرسی او معلوم بود که از چیزی خوشحال است و در عین حال
از لحن او می شد تشخیص داد خیلی هیجان زده است طولی نکشید که با حالت بغض در حالی که گریه می کرد، به من گفت: فلانی
اصلا نگران نباش برای من یقین شده است که تو هر چه زودتر شفا پیدا می کنی و…
من از بس که از این رفتار او تعجب کرده بودم هاج و واج گوش می کردم بدون اینکه بتوانم پاسخی بدهم او هم یکریز حرف می زد…
بالاخره جرات به خرج داد و با هیجان گفتم:
آخه، خوب بابا طوری حرف بزن که من هم بفهمم چی شده؟ من که هنوز از چیزی سر در نیاورده ام. او که کاملا با گریه حرف
می زد، گفت:
فلانی وقتی این بار به تهران آمده بودی از دیدن وضع تو آن هم در این سن و سال خیلی ناراحت شدم، آنقدر دلم سوخت که
همه اش از خدا می خواستم به جوانی تو رحم کند و… تا این که دیشب در خواب دیدم وارد مجلسی شدم که خیلی شلوغ بود
پرسیدم چه خبر است یک صدایی بدون آنکه صاحب آن قابل دیدن باشد، می گفت: امام زمان،علیه السلام، فلانی را شفا داده است…
طولی نکشید که سراسیمه از خواب بیدار شدم ساعت را که نگاه کردم متوجه شدم که هنوز اذان صبح نشده است سرجایم باقی
ماندم تا وقت اذان بشود… ولی نمی دانم چند دقیقه گذشت که باز در یک حالت بین خواب و بیداری دوباره خودم را در آن مجلس
شلوغ دیدم که همان صدا باز به گوشم خورد… این بار فورا از جایم پریدم نگاه کردم دیدم سر تا پای بدنم غرق
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 