پاورپوینت کامل عروس باغ سیب ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل عروس باغ سیب ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل عروس باغ سیب ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل عروس باغ سیب ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :
۴۳
آفتاب گرم تابستان بشدت می تابید و باغ سیب زیر درخشش آفتاب از همیشه زیباتر شده بود . «محمد» که در نزدیکی باغ سیب
روی زمین کوچک کشاورزی اش کار می کرد، خسته، قد راست کرد . بیل را در خاک فرو برد و با دستمالی که بر گردن بسته بود،
عرق پیشانی اش را پاک کرد . آفتاب به آخرین حد از گرمای ظهر رسیده بود . دست از کار کشید و به طرف جوی آبی که از کنار
مزرعه اش می گذشت، رفت . آستینهایش را بالا زد و وضو گرفت و زیر سایه درخت تنومندی که کنار آب بود، قامت به نماز بست .
خنکای آب جویبار و حلاوت نماز، خستگی را از تنش برد . نمازش را که خواند روی علفهای نرم کنار آب نشست تا نان و پنیر و
سبزی را که مادرش در دستمالی پیچیده بود بخورد . ناهار ساده اش را با اشتها خورد و بلند شد تا دوباره آبی به صورتش بزند و
برای کار در گرمای مزرعه آماده شود . هنوز دستش را در آب فرو نبرده بود که سیب سرخی غلت زنان در آب به سویش آمد . با
خودش فکر کرد حتما از باغ سیب «سید» به آب افتاده است و درختان باغ او آنقدر سیب دارند که اگر یک سبد پر از سیب هم از
دست کارگری به آب بیفتد، اعتنا نمی کند . این فکر که از ذهنش گذشت، دست به آب برد و سیب را گرفت و آن را به صورتش
نزدیک کرد . حس کرد با نان و پنیر سیر نشده و سیب را با اشتها خورد . سیب ترد و شیرینی بود و خوردنش مطبوع و گوارا . اما
همینکه تمام شد، ناگهان از خودش پرسید: محمد! صاحب این باغ و درختان سیب، راضی بود تو سیبش را بخوری؟ از صبح توی
گرما عرق ریختی و بیل زدی تا یک لقمه نان حلال برای خودت و پدر و مادر پیرت به دست آوری، آن وقت …
این فکر او را از جا کند . سفره خالی نان و پنیرش را کنار درخت گذاشت و به سوی باغ سیب به راه افتاد . از فراز پرچین باغ می شد
سرشاخه های درختان سبز را دید که غرق سیب بودند و کارگران با سبدهای بزرگ مشغول سیب چینی . فکر کرد حتما از
ست یکی از همینها سیبی به آب افتاده است . به طرف در چوبی باغ به راه افتاد . سید دورتادور باغش را دیوار کشیده بود و این
مساله، دلهره محمد را بیشتر کرد . چرا که فکر کرد اگر سید راضی بود که مردم سیبهایش را به همین راحتی بخورند که دور
باغش دیوار نمی کشید . به در باغ که رسید، در زد . کارگری در را باز کرد . خسته به نظر می رسید و یک سبد پر از سیب سرخ و تازه
در دست داشت . محمد سلام کرد و گفت: خدا قوت! با صاحب باغ کار دارم . کارگر از جلوی در کنار رفت و گفت: بیا تو! آقا سید
آنجاست، انتهای باغ . باید نمازش تا حالا تمام شده باشد .
محمد پا به باغ گذاشت . سالها همسایه این باغ بود و تا به حال وارد آن نشده بود . در برابر مزرعه کوچک و زمین زراعی او، این باغ
سیب، بهشتی زیبا و پرنعمت بود . تا چشم کار می کرد ردیف درختان سیب بود و کارگران سیب چین که حالا برای نماز ظهر دست
از کار کشیده بودند و سبدهای پر از سیب را تحویل سرکارگر می دادند و برای وضو به سمت نهر آبی که از وسط باغ می گذشت
می رفتند . کوهی از سیب سرخ کنار باغ روی هم انباشته شده بود . یک لحظه از دل محمد گذشت: سید الآن به من می خندد .
می گوید میان این همه سیب و درختانی که هنوز غرق میوه های درشت و آبدار است، تو نگران سیب کوچکی هستی که از دست
کارگری به آب افتاده و قسمت و روزی تو شده؟ … اما با این همه باید بروم …
سایه مطبوع و خنک درختان و بوی خوش سیب جان و روح محمد خسته و تنها را زنده کرده بود . صدای بلبل از هر گوشه باغ به
گوش می رسید و پروانه های سفید در همه جا پرواز می کردند . با دیدن این همه زیبایی در آن باغ با خودش گفت: کاش به جای بیل
زدن بی حاصل روی آن زمین کوچک و کاشتن یونجه می توانستم صاحب فقط چندتا از این درختان سیب باشم . سید این همه
درخت داشته باشد و من … و به خودش نهیب زد . محمد! یادت رفت برای چه کاری آمده بودی! به انتهای باغ که رسید، دید سید
در سایه درختان سیب، بر روی فرش کوچکی نشسته و به تعقیبات نماز مشغول است . با دیدن محمد، پیش پایش بلند شد . محمد
سلام کرد و گفت: قبول باشد . سید جواب سلامش را داد و گفت: قبول حق . خوش آمدی جوان . خسته نباشی .
– دلخسته نباشید سید! مزاحم نمازتان شدم .
– نه ابدا . تمام شده بود . داشتم سجاده ام را جمع می کردم . که هستی و چه می خواهی؟
– نامم محمد است . در همسایگی باغ شما زمین کوچکی دارم که در آن کار می کنم . ساعتی پیش تازه ناهارم را خورده بودم که در
جوی آبی که از باغ شما می گذرد و به زمین من می رسد، سیب سرخی را دیدم . آن سیب را ناخواسته خوردم . اما … اما بعد
پشیمان شدم و … و فکر کردم از کجا معلوم که صاحبش راضی باشد . آمدم تا بپرسم راضی هستید یا نه و اگر نیستید چه کنم که
راضی شوید . حاضرم پول آن را بپردازم یا در ازای آن هر کاری که شما بگویید بکنم .
حرفهایش که تمام شد، نفس راحتی کشید و منتظر جواب ماند . سید صمیمانه به رویش لبخند زد و گفت: کاش پسری مثل تو
داشتم … !
و بعد بی آنکه به چشمان محمد نگاه کند، سجاده اش را جمع کرد و یک سبد کوچک پر از سیب را پیش روی او گذاشت و گفت:
نوش جان کن . سیبهایش شیرین و آبدار است . می گویم برایت غذا هم بیاورند تا کاملا گرسنگی ات رفع شود .
محمد شرمنده گفت: نه سید! راضی به زحمت نیستم . باور کنید با همان سیب سیر شدم . اصلا گرسنگی به این زحمت و
مزاحمت که برای شما پیش آمد رجحان داشت . امیدوارم حلالم کنید . دیگر رفع زحمت می کنم . سید دست محمد را گرفت و
گفت: کجا؟!
– به مزرعه می روم . هنوز خیلی کار مانده که باید تا غروب انجام بدهم .
سید، محمد را وادار به نشستن کرد و گفت: مگر من گفتم که راضی هستم؟
رنگ از روی محمد پرید . به زانو بر زمین فرود آمد و نالید: از همین می ترسیدم .
سید محکم و آمرانه گفت: حالا سیبی بخور تا ببینم …
– نه … نه نمی خواهم . بگویید چه کنم تا راضی شوید .
سید نگاهش را از محمد دزدید و به سیبهای سرخ داخل سبد انداخت و گفت: رضایت من به این سادگی نیست . بالاخره سیب
صاحب داشت و تو باید اول می پرسیدی، بعد می خوردی، نه اینکه اول بخوری و بعد بپرسی!
محمد در نهایت شرمندگی در خود فرو رفت . دیگر آن همه زیبایی و صفای باغ در نظرش جلوه ای نداشت . فقط دلش
ی خواست سید بگوید راضی ام و او را خلاص کند . اما هیبت نگاه سید او را وادار به نشستن کرده بود . در حالیکه سید رضایت هم
نمی داد . آمد بگوید: ولی اینهمه درخت و اینهمه سیب، آن وقت به خاطر یک سیب … اما حرفی نزد . سید اضطراب محمد را که دید
گفت: بگو بدانم اهل کجایی؟
محمد همانطور سر به زیر گفت: اهل روستای «نیار» که در چند فرسخی اردبیل است .
– زندگی ات با کشاورزی می گذرد؟
– بله! زمین کوچکی دارم که از پدربزرگم برای پدرم به ارث رسیده . او دیگر ناتوان شده و نمی تواند کار کند و من به جای او کار
می کنم . خانه کوچکی در «نیار» هم داریم که پدر و مادر پیرم در آن زندگی می کنند . تنها فرزند و نان آورشان منم و کار در مزرعه
هم سخت و دشوار است . هر روز صبح برای کار در مزرعه باید چند فرسخ تا اینجا پیاده بیایم و غروب هم خسته به روستایم برگردم
…
فکر کرد با این حرفها می تواند دل سید را به رحم آورد و رضایت او را جلب کند . اما سید با همان نگاه نافذ که دل محمد را
می لرزاند گفت: با این همه من راضی نیستم!
محمد درمانده گفت: بگویید چه کنم که راضی شوید .
سید لبخند شیرینی زد و گفت: اینطور که پیداست ازدواج نکرده ای .
محمد جاخورد: ازدواج؟! نه …
– بسیار خوب! شرط حلال بودن آن سیب سرخ این است که تو دختر مرا به همسری بپذیری!
رنگ محمد سرخ شد . سرش را تا می توانست به زیر انداخت . انتظار داشت سید بگوید بدون مزد برایم کار کن اما انتظار شنیدن
این حرف را نداشت . سید حال و روز محمد را که دید گفت: خب نظرت چیست؟
محمد سر بلند کرد و گفت: دختر سید بزرگواری چون شما عزیز و محترم است . من هم جوان فقیر و کشاورزی هستم و برایم
باعث افتخار است … اما فکر نمی کردم شرط حلال بودن سیب باغ شما، ازدواج با دخترتان باشد …
سید سرش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: خدا خودش می داند که چقدر این دختر برایم عزیز است و تنها فرزند و وارث من
است . مادرش را در کودکی از دست داده و من به خاطر آسایش خاطر او، دوباره همسری اختیار نکرده ام . در زندگی هیچ چیز کم
ندارد جز یک همسر باایمان و پاکدامن و فکر می کنم این همسر خوب تویی . چرا که به خاطر شبهه در سیبی که آب به مزرعه ات
آورده، اینگونه مضطرب و پریشان شده ای و حلالیت می طلبی . پیداست که حلال و حرام خدا را محترم می شماری و همین برای
من بسیار ارزش دارد . پس تو با ازدواج با دختر من موافقی؟
محمد با شرم و شادمانی، دستهایش را که می لرزیدند، در هم حلقه کرد تا سید لرزش آنها را نبیند و زیرلب آهسته گفت: وصلت با
دختر شما برای جوان فقیر و غریبی چون من افتخار بزرگی است .
سید دست روی دستان محمد گذاشت و گفت: بسیار خوب! آن سیب سرخ به شرط ازدواج تو با دخترم بر تو حلال است . راضی
شدی؟
محمد ناباورانه گفت: عجب سیب پربرکتی!
سید نفس عمیقی کشید و گفت: ولی یک مساله ناگفته هم هست .
دل محمد فرو ریخت: اگر در برابر این همه ثروت که دختر شما دارد، چیزی از من می خواهید من دستم تهی است .
سید نگاهش را از محمد گرفت و به درختان پر از سیب دوخت و گفت: نه، من چیزی جز خوشبختی دخترم از تو نمی خواهم . من
همه چیز دارم و بهترین مجلس عروسی را برای تو و دخترم برپا می کنم . اگر همه اهالی «نیار» هم به اینجا بیایند، من در پذیرایی از
آنها کوتاهی نمی کنم . چرا که دختر من، یگانه دختر من، لایق بیش از اینهاست و اینها همه به پاس نعمت وجود تو جوان باایمان و
خداترس است . اما … اما مساله چیز دیگری است .
محمد نگران به دهان سید چشم دوخت . سید دستی به محاسن سفیدش کشید و سکوت کرد .
محمد سکوت طولانی سید را که دید گفت: نمی دانم چه سرنوشتی در انتظار من است که برداشتن سیبی از آب، دنیای تازه ای را
به روی من گشوده است . حال از شما عاجزانه می خواهم بیش از این مرا در دلهره و اضطراب نگذارید و بگویید مسئله چیست .
سید انگار که برای اولین بار پرده از رازی برمی دارد، گفت: محمد! دختر یگانه و نازنین من، از نعمت سلامتی کاملا بی بهره است! !
محمد چشمانش را به چشمان روشن و نورانی سید دوخت و سید ادامه داد: او نه می بیند، نه می شنود، نه حرف می زند و نه راه
می رود …
محمد حس کرد گر گرفته است . پوست صورتش از شدت هیجان داغ شده بود . نفس در سینه اش مانده بود و بالا نمی آمد . یک
لحظه تصور دختری علیل و نابینا او را بر زمین میخکوب کرد . سید او را به حال خودش رها کرد و بلند شد . محمد حتی توان
اینکه با نگاهش عکس العملی نشان دهد نداشت . شرط سید در برابر حلال شمردن آن سیب، سنگین تر از آن بود که فکرش را
می کرد . سید ابتدا آن همه از ثروت و مکنت دخترش گفته بود تا او را آماده پذیرش این واقعیت سنگین بکند و بعد چنین حقیقت
تلخی را بر زبان آورده بود .
محمد با خود اندیشید: به خانه برگردم و به مادر پیرم بگویم به خاطر خوردن یک سیب حرام، کارم به اینجا رسید که یک عمر
پرستار دختری کور و کر و فلج باشم! … واقعا اگر طرف حساب این معامله خدا بود همین قدر سخت می گرفت؟! نه … خدا این همه
سختگیر نیست . بخشنده و مهربان است .
سید که دید محمد سخت به فکر فرو رفته و هیچ حرفی نمی زند جلو آمد و گفت: جوان خیلی توی فکری …
محمد سر بلند کرد . دهانش خشک و تلخ شده بود . مزه شیرین آن سیب سرخ به تلخ ترین زهرها بدل شده بود . پشیمانی و
ندامت از خوردن آن سیب بر جانش پنجه می کشید . دهانش را باز کرد، اما تلخی و خشکی دهان، توان حرف زدن را از او گرفته بود
.
سید که او را سخت مردد و نگران دید گفت: با آنکه تو جوان باایمانی هستی و دخترم را نیز بسیار دوست دارم اما اصرار نمی کنم .
اگر راضی به این وصلت نیستی، حرفی نیست . فقط بدان که آن سیب را حلالت نمی کنم . همین!
محمد دست دراز کرد و سیب سرخی را از توی ظرف پیش روی سید برداشت و گفت: تو خودت را جای من بگذار . خوردن یک
سیب آب آورده، چنین تاوانی دارد؟ می گویی که دخترت نه می بیند، نه می شنود، نه راه می رود . من چگونه یک عمر با کسی
زندگی کنم که هرگز مرا نخواهد دید، صدایم را نخواهد شنید و در فراز و فرود زندگی، همگام من نخواهد بود … تو بگو جای من
بودی می پذیرفتی؟ …
سید آخرین تیری که در ترکش داشت رها کرد: ولی او صاحب ثروت هنگفتی است . می دانی این باغ سیب چقدر ارزش دارد؟ تو
بدون زحمت صاحب همه اینها خواهی شد . من وصیت نامه ام را نوشته ام و تمام زندگی ام را برای دختر و داماد آینده ام به ارث
گذاشته ام .
محمد دردمندانه آهی کشید و گفت: این ثروت به چه درد من می خورد، وقتی که همسرم یک عمر با من سخن نگوید، راه نرود و
مرا نبیند … نه … قبول کن سید که شرط سنگینی گذاشتی . سنگین تر از جرم و گناه من … سید آمرانه گفت: حرف همین، اگر
رضایت مرا به خاطر حلال بودن آن سیب می خواهی، همین است و به راه افتاد و از محمد دور شد و او را با پریشانی و تردیدش تنها
گذاشت . کارگران که ناهارشان را خورده بودند، دست به کار شدند و سید بی توجه به حال محمد، به میان آنها رفت و با امر و نهی
خودش را مشغول نشان داد . محمد ناچار بلند شد تا از باغ بیرون برود . در تمام عمرش لقمه ای حرام نخورده بود . پدرش تا سرپا و
سالم بود در زیر آفتاب داغ مزرعه عرق ریخته بود، دستهایش پینه بسته و کمرش خمیده شده بود و او هم از وقتی به یاد داشت کار
کرده بود و حالا …
به راه افتاد . تردید و دودلی به دلش چنگ انداخته بود و حرام بودن سیبی که خورده بود مثل یک حبه آتش درونش را می سوزاند .
تصور زندگی با دختری علیل و ناتوان هم برایش دردناک بود . او امیدوار بود بتواند همسری جوان و سالم به خانه بیاورد تا در
سالهای پیری یار و مددرسان مادر و پدر پیرش باشد نه اینکه … آهسته باغ را طی کرد . دیگر آن همه زیبایی در نگاهش هیچ
جلوه ای نداشت . نگاه پرسشگر و سنگین کارگران باغ آزارش می داد و بخصوص نگاه غریب سید که او را تا جلوی در دنبال می کرد،
برایش قابل تحمل نبود . با شتاب از باغ بیرون رفت و در را پشت سرش بست . به مزرعه خودش که رسید بیل را برداشت تا مشغول
کار شود . اما حس می کرد اصلا توان بلند کردن آن را ندارد . بیلی که صبح آنقدر تند و سریع در خاک نرم مزرعه فرو می رفت، انگار
میله ای سنگین و فولادی بود که در دل سنگ اثر نمی کرد . بیل را به کناری انداخت و زیر سایه درخت نشست و بی آنکه
ست خودش باشد اشک از چشمانش سرازیر شد و زیرلب زمزمه کرد:
خدایا اگر محمد تنها و بی پناهت را با سیب آب آورده ای امتحان می کنی، کمکش کن که سربلند از این امتحان بگذرد . تو می دانی
هرگز حرام نخورده ام و دیگر هم نمی خواهم بخورم . تو خودت از دلم خبر داری و می دانی که ازدواج با آن دختر علیل هم
جوانمردی ای می خواهد که می ترسم نداشته باشم . او گناهی نکرده که به این روز افتاده اما اگر می خواهی عمری را با او سرکنم به
من جوانمردی و گذشت عطا کن و اگر تقدیر من به این ازدواج نیست، به دل سید بینداز که از این شرط بگذرد و آن سیب را بر من
حلال کند تا من به دنبال سرنوشتم بروم …
سر بلند کرد و با دیدگانی اشکبار به آبی آسمان چشم دوخت و به آنچه که سید گفته بود اندیشید …
×××
غروب، درهم و آشفته، پیاده، راهی روستا شد و تمام راه با خدا حرف زد و اشک ریخت . حس می کرد در برابر دشوارترین امتحان
زندگی اش قرار گرفته; بر سر دوراهی تردید: اگر با آن دختر ازدواج می کرد یک عمر رنج به دنبال داشت و اگر به او پشت می کرد با
مال حرامی که خورده بود، غضب خدا را به جان خریده بود .
پا به حیاط خانه گذاشت مادر پیرش را دید که در ایوان نشسته و نماز می خواند . محمد به جز سلام، هیچ حرفی بر زبان نیاورد .
وضو گرفت و به نماز ایستاد تا کمی آرام شود و مادر و پدرش پی به آشفتگی درونش نبرند . چشمان اشک آلود و چهره پریشان
محمد در تاریکی بعد از غروب پیدا نبود . اما پدر که نمازش را خوانده بود و سر سجاده ذکر می گفت، از حرکات محمد فهمید که
حالش مثل همیشه نیست . مادر نمازش را که تمام کرد فانوس را از میخ دیوار برداشت و روشن کرد . در پرتو نور فانوس چهره
محمد آشکارتر نشان می داد که گریه کرده و پریشان است . نمازش را که خواند بسترش را از اتاق آورد و روی ایوان خانه پهن کرد تا
بخوابد . شب تابستانی روستای نیار، ستاره باران بود و محمد هر شب دوست داشت به پشت بخوابد و ستاره ها را نگاه کند . اما آن
شب فقط زود بسترش را انداخت تا مجبور به جواب دادن به نگاه نگران و پرسشگر پدر و مادرش نشود . شاید اگر دیگر خواهر و
برادرانش در کودکی از بیماریها و فقر جان به در برده بودند و خانه با حضور آنها این همه ساکت و آرام نبود، اینقدر آنها روی پلک
زدن محمد هم دقیق نمی شدند . اما فقط او برایشان مانده بود و عزیزشان بود .
محمد پشت به پدر و مادر دراز کشید . مادر دستی به زانوهایش گرفت و به زحمت از جا بلند شد . چادرنمازش را از سر برداشت و
بالای سر او رفت و گفت: محمد چه شده؟ مگر گرسنه نیستی که به رختخواب رفته ای؟ تازه مغرب بالا آمده . چه وقت خواب است؟
محمد بی آنکه سر برگرداند گفت: خسته ام مادر … گرسنه نیستم … و در دل گفت: همان سیبی که خوردم بس است . همان سیب
حرامی که دارد گوشت تنم می شود .
مادر سر درنیاورد: یعنی چه گرسنه نیستی . از صبح بیل زده ای و کار کرده ای و بجز یک لقمه نان و پنیر، چیزی نخورده ای . حالا
می گویی گرسنه نیستی؟
پدر که نگران، حرفهای مادر و پسر را گوش می داد گفت: محمد از هر کس بتوانی حالت را پنهان کنی، از من و مادرت نمی توانی .
بیست و سه سال است که صدای نفسهایت هم برای ما آشناست . قلب ما به صدای قلب تو می تپد . از ما پنهان نکن . بلند شو
بنشین و هرچه در دل داری به ما بگو . هم ما را از نگرانی نجات بده هم خودت را سبک کن . اگر از من و مادرت کاری ساخته بود،
مطمئن باش دریغ نمی کنیم . اگر هم در گشودن گره از مشکلت ناتوان بودیم، برایت دعا می کنیم که دعای پدر و مادر ناتوانی چون
ما در حق فرزند خوبی چون تو حتما مستجاب است .
حرف پدر، دل محمد را قدری آرام کرد . راهی که پدر نشان داده بود تنها راه نجات فعلی او از این وضع پریشان بود . از جا برخاست
و به احترام خواسته پدر و مادر نشست . اشک اما مجالش نداد که حرفی بزند . مادر آشفته با دست چروکیده و لرزانش، اشک را از
محاسن سیاه محمد پاک کرد و گفت: مادرت زنده نباشد تا اشک تو را ببیند . حرف بزن چه شده؟ تو که جوان شاد و خنده رویی
بودی . تو که با آمدنت به خانه شادمانی می آوردی . امروز چه بر سرت آمده که اشکت را جاری کرده؟
محمد به زحمت و تنها برای تسلی دل مادر و پدر بغضش را فرو خورد و گفت: یک عمر به من لقمه حلال دادید و من هم از وقتی
جای پدر را در مزرعه گرفته ام، زحمت کشیده ام و عرق ریخته ام تا لقمه حلال به خانه بیاورم . مادر نگران پرسید: خب مگر امروز
غیر از این بود که گفتی؟
و پدر به فکر فرو رفت . محمد جواب داد: امروز آب جویبار سیبی از باغ سیب سید به مزرعه آورد و من یک آن فریب شیطان را
خوردم، سیب را از آب گرفتم و خوردم . بی آنکه فکر کنم آیا صاحب آن راضی است یا نه . پدر نگاهش را به چشمان اشک آلود محمد
دوخت و گفت: محمدم! این که غصه ندارد . به باغ می رفتی و رضایت صاحب سیب را جلب می کردی . حتی اگر قرار بود پول سیب
را بدهی یا حتی بدون مزد برایش کار کنی .
– رفتم پدر … رفتم و همه اینها را که گفتی گفتم . اما او شرطی برای رضایت گذاشت ک
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 