پاورپوینت کامل باغبان باغستان توحید ۴۱ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل باغبان باغستان توحید ۴۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل باغبان باغستان توحید ۴۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل باغبان باغستان توحید ۴۱ اسلاید در PowerPoint :

۵۸

بیابان در کوره خورشید می سوخت. تا چشم کار می کرد خشکی بود و صحرای لخت و عور که سایه تک درختی هم نوید آسایشی در
گذرنده برنمی انگیخت.

هرم گرما از زمین برمی خاست و سرابی می ساخت که ذهن عطشان رهگذر را به رؤیائی شیرین و لذت بخش می کشید، رؤیای
برکه آبی زلال و سایه سار چندین نخل و جان پناهی در برابر هجوم گرمای بی امان کویر…

بوته های خار، بی بهره ای بر شاخه، خاکستری و ساکت، در غربت صحرا، همراه باد گرم مویه می کردند.

گاهی هجوم باد، موجی از شنهای زمین را می پراکند و به صورت رهگذر می ریخت.

گرسنه و تشنه از راهی دور می آمد، لباسی مندرس بر تن داشت، دستار را دور سر و صورت پیچیده بود و جز دو ردیف مژه
خاک آلود که چشمان تشنه و مضطرب مرد را حفاظت می کرد همه صورتش در سربند پنهان بود.

تا مدینه، ساعتی راه مانده بود. از عمق سراب در سمت راست او گاهی بلندی کوههای سنگی و تیره در چشمان او پیدا می شد و
زمانی در سراب ناپدید می گشت.

زبان خشکیده اش به کام چسبیده بود. فقیر بادیه نشینی بود که به امید زندگی راحتی به سوی مدینه راه می سپرد. باد پیراهن
بلند عربی اش را که از ساق پا می گذشت به بازی می گرفت.

دست را حمایل چشمها نمود و دو پلک را بر هم فشرد و دیده را به دورسوی افق دوخت. دیگر ردیف کوههای نه چندان بلند از دامن
سراب بالا ایستاده بودند.

با دست راست دامن لباس را از خاک صحرا تکاند و بسته زیربغل را روی سر نهاد و با دست دیگر تعادل بسته را روی سر نگاهداشت.
او همه دار و ندارش را روی سر داشت و به سرعت قدمها می افزود.

موج گرم باد، دستانش را می آزرد و شن پراکنده در فضا مجبورش می ساخت تا دست را گاهی سپر چشمها سازد. تنها شیون نسیم
در لابلای خاربوته ها بود که تنهایی کویر را فریاد می کرد. از آخرین تپه شنی بالا آمد و بر فراز ارتفاع کوتاه آن ایستاد. نگاهی به
کوههای روبرویش انداخت و سپس دیده ها سنگین شد و به پایین تر نگریست.

زیرپا، در امتداد نگه عطشان و گرسنه اش، حلقه سبز نخلستانهای مدینه به گرد شهر و زیر حرارت آفتاب لمیده بود و آنهمه
باغستانهای زمردگون، بشارت زمزمه جویهای جاری آب بود که روح خسته اش را نوازش می کرد، و دل محرومش را امیدوار
می ساخت.

قدمها را یله کرد تا هر کجا که دلخواهش است بر زمین استوار شود و پیش رود. در افکار دراز خودش غوطه می خورد: «شاید در
مدینه بتوان نان راحتی به دست آورد، شاید بتوان کاری برای خود دست و پا کرد، شاید…».

از زادگاه کوچک خود خسته شده بود. آنهمه صحراگردی و هر روز چشم به غروب خونین صحرا دوختن و هر سحر با ستاره های
درشت و روشن و دست چین کویر به صبح نگریستن برایش یکنواخت و ملالت آور بود. دل پرعاطفه اش از رنج فقر و بی عدالتیهای
محیطش می گداخت و روحش که به پاکی و سادگی گلبوته های غریب دهکده اش بود به امید فضای سالم تری به سوی شهر پرواز
می کرد.

از واحه (۱) ای در عمق صحرا می آمد و اکنون به سرزمین پیامبر، صلی الله علیه وآله، و علی، علیه السلام، گام می نهاد. جانش مثل فوج
چلچله ها که مژده بهاران با خود دارند به سوی این شهر مقدس بال و پر گشوده بود.

چقدر دوست داشت فرزندان فاطمه، علیهاالسلام، دختر پیامبر خدا را ببیند،در محفل حسن بن علی، علیه السلام، فرزند بزرگ
علی، علیه السلام، بنشیند،به گفتار حسن بن علی، علیه السلام، ریحانه رسول خدا گوش بسپارد،و برتر از همه، در مسجدالرسول،
بلندترین شخصیت اسلام، وارث علم الهی علی، علیه السلام، را ببیند و چشم را به چشمان مقدسش بدوزد و از عطر روحانی آن
ملکوتی جان را عطرآگین سازد.

از کشتزاری گذشت و چشمانش دنبال جوی آبی می گشت تا جگر تفته اش را آسوده سازد ولی آبی نیافت.

باغها را گویا چند روز پیش تر آب بسته بودند و اکنون در جویها از آب خبری نبود. به نخلها رسید که انبوه و سردرهم قد برافراشته
بودند. خود را به سایه آنها کشید، راه را کوتاه تر کرد و از کناره جوی به میان باغ رفت. شاید هم امیدوار بود قبل از اینکه وارد شهر
شود جوی آبی بیابد…

نسیم نسبتا خنکی به صورتش خورد و حریرگونه نوازشش کرد. در زیر سایه نخلی تکیه بر تنه ستبر آن داد و نشست تا کمی
بیاساید.

غیر از صدای جیرجیرکها و گنجشکها که از فراز نخلها می خواندند، صدایی چون تماس لبه تبری بر تنه درختی یا ضربه بیلی بر
لبه جویی به گوشش خورد و بدقت گوش سپرد.

گویا باغبانی در انبوه نخلها مشغول آبیاری زمین یا بریدن شاخه ها و علفهای هرزه بود. با خود گفت:

حتما آبی و غذایی پیش او یافت می شود تا بتوان لب تشنه را تر کرد و شکم گرسنه را به لقمه ای راضی نمود.

برخاست و به دنبال صدا روان شد. هرچه پیش می رفت صدا واضح تر و رساتر به گوش می رسید. راهش را به سوی وسط باغ و به
دنبال صدا کج کرد تا اینکه بالاخره از پشت چند نخل مردی را دید که پشت به او مشغول کار بود. جلوتر رفت و سلام کرد. مرد
باغبان برگشت و با مهربانی و لبخند جواب سلام گفت.

میانه بالا بود

با چشمهایی به گیرایی یک باغ پر از نرگس

با برآمدگی شکمی برابر سینه

علامت سجده بر پیشانی

با لباسی وصله دار

کمربندی از لیف خرما بر کمر

دامن لباسش کوتاه بود و پا را نمی پوشاند

سپیدرو بود و دانه های عرق بر صورت مهربانش نشسته بود

انبوه محاسن سپید، هیبتی روحانی بر آن چهره بخشیده بود

ابروانی کشیده

و پیشانی بلند، چون آئینه صفات الهی داشت.

مرد غریب به این منظره باشکوه نگریست و حالتی روحانی دلش را انباشت و آهسته گفت:

از راه دور می آیم. گرسنه و تشنه هستم. آیا پیش شما غذایی یا آبی پیدا می شود که رفع خستگی کنم؟

مرد با لبخند گفت:

زیر آن درخت کوزه آبی و سفره نانی هست.

و با دست اشاره به نخل کهنی در همان نزدیکی نمود.

مرد به سوی درخت رفت. کوزه آبی یافت و سفره ای که در آن چند گرده نان جو بود. بفراغت نشست و از کوزه آب نوشید. قدری
مکث کرد و دوباره نوشید تا سیراب شد. سپس دست به سفره برد و قرص نانی برداشت اما هرچه کرد آن را بشکند نتوانست.

با خود گفت:

– بنده خدا از من فقیرتر است. چه نان سخت و خشکی برای ناهار آورده. چطور می تواند چنین نان مانده و خشک شده ای را
بخورد؟

دلش به حال مرد باغبان سوخت. بعد از تلاش بسیار وقتی دید که نمی تواند نانها را بخورد برخاست و به سوی باغبان بازگشت و
گفت:

– برادر عزیز، از لطفی که در حق من کردی ممنونم. ولی…

باغبان لبخندی زد و عرق پیشانی را با پشت دست پاک کرد و گفت:

– فکر می

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.