پاورپوینت کامل همسفر با خورشید ۸۶ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل همسفر با خورشید ۸۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۸۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل همسفر با خورشید ۸۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل همسفر با خورشید ۸۶ اسلاید در PowerPoint :

۲۴

محمود دست او را گرفت و گفت: آرام باش مرد! جان این همه حاجی را سپرده اند دست من و تو . علی اصغر دستش را از دست
محمود بیرون کشید و پشت به محمود کرد و گفت:

– اولا جان اینها دست خداست، نه دست من . ثانیا …

بر گشت و در چشمان محمود خیره شد: تو که شاهد بودی من از تهران تا مکه دراین جاده ها چی کشیدم . پشت سر این قافله
ماشین خاک خوردم و دم نزدم . در بیابان های حجاز شن به چشم و دهانم ریخت . چیزی نگفتم . اما در راه برگشت می خواهم جلو
باشم .

محمود دستی به موهای غبارآلودش کشید و گفت: خاک اینجا هم صفا دارد که روی سر و صورت ما بنشیند . لج نکن مرد! اگر از
قافله ماشین ها جدا شویم و اتفاقی برایمان بیفتد، جواب خانواده این همه را چه می دهی ؟ اینها به هزار امید به حج رفته اند، هنوز
زیارت کربلا را در پیش دارند …

ساک سفرم را برداشتم و به طرف علی اصغر و محمود رفتم . همه مسافران سوار شده بودند جز مسافران ماشین ما که دور دو
راننده تهرانی حلقه زده بودند و هر کسی چیزی می گفت . محمود که مرا دید قدمی جلو گذاشت و گفت: حاج اسماعیل، تو بزرگ و
روحانی این کاروانی . تو به این جوان بگو دست از این کارش بردارد . ما در راه رفتن به مکه با ماشین های پلیس حمایت شدیم، حالا
وقت برگشتن، این جوان می خواهد میان بر بزند و از جمع جدا شود .

جلوتر رفتم . دستی به شانه علی اصغر زدم و گفتم ببین جوان من چهارده سفر به مکه رفته ام . بار اولم نیست . اما تو برای اولین
بار است که پا به این بیابان می گذاری . راه حجاز تا عراق تماما بیابان و شنزار است . جاده ها هم، همه خاکی هستند و یک طوفان
شن که بیاید زمین و آسمان را به هم می ریزد . اگر گم شویم، نجاتمان ممکن نیست . خیلی مسیر خطرناکی است .

علی اصغر میان هیاهوی حاجیان و راننده ها و بوق ممتد اعلام سوار شدن و امر و نهی پلیس محافظ کاروان، سر تکان داد و انگار که
اصلا حرف های مرا نشنیده باشد به طرف ماشین رفت و گفت:

– حاج اسماعیل، احترامت واجب است، اما همین که گفتم . من تمام مسیر تهران تا مکه را خاک خوردم . در برگشتن به تهران
می خواهم جلو باشم . آب و گازوئیل هم به قدر کافی داریم . محمود هم که راننده خوبی است، کمکم می کند . سوار شوید که برویم
و از بقیه جلو بزنیم .

منتظر نماند تا من بقیه حرفم را بزنم . همسفران ما هم که همه اولین باری بود که به این سفر آمده بودند، همراهیم نکردند و
سوار شدند . شوق رسیدن به کربلا و بعد هم برگشتن به وطن، بر اصرار علی اصغر، مهر تایید زد و وقتی به خود آمدم که دیدم تنها
مسافر جا مانده از ماشین هستم . اینجا دیگر نمی توانستم به عنوان روحانی کاروان حرفی بزنم . در این برهوت، من هم مسافری
بودم که راننده مرا به سفر می برد .

بقیه حاجیان تحت حمایت پلیس سوار شدند و یک قافله از ماشین های حجاج، به دنبال هم راه افتاد و علی اصغر در آن شلوغی و
ازدحام، دور زد و راهش را به سمت بصره کج کرد تا به قول خودش میان بر بزند و نگاه من از پنجره غبار گرفته ماشین به بیابان
پیش رویمان خیره ماند .

سیاهی شب، وهم انگیز، بر تمامی دشت سایه انداخته بود و سکوتی سنگین و دلهره آور، فضای ماشین را پر کرده بود . تا چشم کار
می کرد ظلمت و تاریکی بود ودر عمق نگاه همه نگرانی موج می زد . علی اصغر وحشتزده شده بود و مرتب مسیرش را عوض می کرد
. هر سی، چهل کیلومتر که می رفتیم می ایستاد، پیاده می شد و در ظلمت شب به دنبال نشانه و نور امیدی می گشت، اما هیچ چیز
جز دشت و خاک و تاریکی نمی دید . ماشین را برای نماز خاموش کرد . همه به من نگاه می کردند و من هیچ حرفی برای گفتن
نداشتم . محمود سکوت سنگین فضا را شکست و گفت: حاج اسماعیل تو زیاد این راه را آمده ای تکلیفمان چیست؟ چه باید بکنیم؟

سعی کردم لحن کلامم بوی شماتت و سرزنش ندهد، گفتم: من که گفتم از قافله ماشین ها جدا شدن، دراین بیابان خیلی
خطرناک است . دو شبانه روز است که سرگردان فقط دور خودمان می گردیم . علی اصغر پریشان و آشفته از پشت فرمان بلند شد و
در راهروی ماشین به طرف صندلی من آمد و گفت: درست! ولی حالا تکلیف ما چیست؟

گفتم: شاید از روی ستاره ها بتوانم بفهمم کجا هستیم .

چشمان نگران علی اصغر درخشید . دستم را گرفت و گفت: حاجی پس معطل چی هستی؟

بلند شدم و زیر نگاه همسفرانم که امیدوار شده بودند از ماشین پیاده شدم . کمی از ماشین دور شدم همه منتظر و نگران پیاده
شدند . من ستاره ها را می شناختم . چهارده سفر گذشتن از بیابان های حجاز، مرا با آسمان این سرزمین آشنا کرده بود . علی اصغر
در کور سوی نور چراغ ماشین به من خیره شده بود . سرم را بلند کردم و به آسمان چشم دوختم . دستم را گرفت و با التماس گفت:
حاجی حرفی بزن . دستش از وحشت می لرزید . گفتم: ما … ما گم شدیم .

محکم با دست به پیشانی اش کوبید و گفت: نه … نه …

گفتم: خیلی از مسیر اصلی دور شدیم . امشب باید همین جا بمانیم تا بیش از این در تاریکی دورخودمان نگردیم . فردا بعد از نماز
صبح راه می افتیم و راه آمده را بر می گردیم .

علی اصغر توان حرف زدن نداشت . از من دور شد . محمود نگران جلو آمد: چی شد حاجی؟ گفتم: همان که انتظارش را داشتیم …
ما گم شدیم .

محمود هم محکم دو دستش را بر سرش زد و گفت: خاک بر سر شدیم حاجی … بیچاره شدیم حاجی … چقدر تو اصرار کردی،
چقدر من گفتم … گوش نکرد .

دستش را گرفتم و گفتم: سرزنش آن جوان حالا دیگر بی فایده است . باید به فکر چاره بود . فردا که آفتاب طلوع کند و ذخیره آب
و گازوئیل تمام شود معنی گم شدن در بیابان را می فهمیم … بیا برویم نمازمان را بخوانیم . محمود پریشان از من دور شد و
لحظه ای نگذشت که صدای فریادش در برهوت شب، دل همه را فرو ریخت: گم شدیم … ما تو این بیابون گم شدیم …

همهمه در جمع افتاد . وحشت در صدای همه موج می زد . همه همصدا حرف می زدند و هیچکس نمی توانست این جمع را آرام
کند . به طرف آنها رفتم و گفتم: آرام باشین . شما زائران و حاجیان خانه خدا هستید و بعد هم زائر کربلا . خدا بزرگ است . به خدا
توکل کنید . همه امشب توی ماشین همین جا می خوابیم تا فردا راه آمده را برگردیم .

علی اصغر در بیابان از ما دور شده و صدای هق هق گریه اش در میان هیاهوی حاجیان گم شده بود .

تمام شب همه در دلهره و اضطراب بیدار بودند و خواب به چشم هیچکس نیامد . نماز صبح مان را که خواندیم لقمه نانی که همراه
داشتیم خوردیم و راه افتادیم . بیابان شن نرم داشت، و شب، باد، شن را روی راه آمده ما ریخته بود و اثری از راه نبود . تا چشم کار
می کرد شن بود وشن …

تمام روز سرگردان و آشفته، زیر آفتاب داغ تابستان، دور خودمان گشتیم . به هر سمت که می رفتیم، جز بیابان و افق دور دست
چیزی نمی دیدیم . شب که از راه رسید وحشتمان از شب قبل بیشتر شده بود . محمود قمقمه آب را خم کرد . حتی یک قطره از
آن هم توی دهانش نچکید . حاج احمد پیرمرد اهل شاهرود که کمتر از ما توان تحمل داشت با دیدن قمقمه خالی محمود ناله کرد:
ما همین جا می میریم … آرزوی دیدن زن و بچه مان به دلمان می ماند . علی اصغر عصبی فریاد زد: بس کن حاجی! آیه یاس نخوان .
حاج رضا که جوان بود و سرپا، بلندتر از علی اصغر فریاد زد: حق داری سر ما بیچاره ها داد بزنی . همه ما را به کشتن دادی؟ حاج
رسول دست حاج رضا را گرفت و گفت: آرام باش پدرجان . با داد و فریاد که به جایی نمی رسیم . محمود بلند شد و گفت: حاجی
راست می گوید، آرام باشید ببینیم چه خاکی بر سرمان باید بریزیم . علی اصغر بی قرارتر از قبل محکم روی فرمان کوبید و گفت: از
کجا می دانستم به این روز سیاه می افتیم ؟

حاج احمد نالید: حاجی که گفت: پیرمرد چهارده سفر مکه رفته، راه را می شناسد . به تو گفت، گوش نکردی . علی اصغر نهیب زد:
پیرمرد احترام خودت را نگه دار . نمک به زخم مون … .

آمدم بلند شوم که آرامشان کنم . ماشین تکانی خورد و ایستاد . با خاموش شدن صدای ماشین که نشان می داد گازوئیل هم تمام
شده وحشت همه را در بر گرفت . تاریکی شب وهم آلوده تر شده بود . همه به هم نگاه کردیم . در عمق نگاه هم، ترس از مرگ در
بیابان به وحشت و اضطراب شب قبل افزوده شده بود . پیاده شدیم . با تیمم نمازمان را خواندیم و کنار ماشین روی شن ها
نشستیم . کاری از دست هیچکس ساخته نبود . نه یک قطره آب، نه یک قطره گازوئیل ، نه یک نشانه و نه یک راهنما .

علی اصغر نگاهش را از همه می دزدید و سعی می کرد جدای از بقیه باشد . وقتی همه سوار بودیم او پیاده می شد و وقتی برای نماز
پیاده می شدیم، نمازش را سریع می خواند و سوار می شد . اما دیگر مهم نبود او باعث این سرگردانی شده بود . همه به مرگ فکر
می کردیم . مرگی که به زودی در اثر تشنگی و گرمای روز، آن هم روز تابستان در بیابان های حجاز به سراغمان می آمد .

هر چه آفتاب بیشتر روی دشت پهن می شد، بر شدت عطش ما هم افزوده می شد . قمقمه ها و ظرف های خالی آب، هر کدام
گوشه ای روی خاک افتاده بودند و ماشین هم مثل یک تکه آهن پاره بی خاصیت، میان بیابان افتاده بود . فقط در پناه سایه اش
می توانستیم از شدت سوزش پوستمان در زیر آفتاب در امان بمانیم . به نزدیکی ظهر که رسیدیم آنها که مسن تر بودند مثل حاج
احمد، بی رمق افتادند و جوان ترها با آخرین قدرت، تلاش می کردند تا بیهوش نشوند . رنگ همه به شدت پریده بود . با آخرین رمق
سرپا نشستم و رو به دوستانم گفتم:

– من این بیابان ها را می شناسم . سه روز است که سرگردانیم . نه گذر کسی به این برهوت می افتد و نه کسی از میان آن قافله
ماشین ها، متوجه گم شدن ما شده و اگر هم شده باشد هرگز به دنبالمان نمی آیند . چون امیدی به زنده ماندن ما ندارند . بیایید
همه دامان امام زمان ، علیه السلام، را بگیریم . این را بدانید اگر او به ما جواب ندهد، می میریم و طعمه حیوانات وحشی می شویم .

همه با سکوت و چشمان خیس اشک به من خیره شده بودند . دهانم خشک و تلخ شده بود و با نهایت نا امیدی حرف می زدم:
بیایید تا قبل از آنکه از تشنگی کاملا بیهوش شویم، هر کدام برای خودمان یک قبر بکنیم . اگر افتادیم و دیگر نتوانستیم بلند
شویم، حداقل خودمان را به قبرمان برسانیم . باد شن را روی ما بریزد و خود به خود مدفون شویم و به چنگ حیوانات وحشی
بیابان نیفتیم .

همه به هم نگاه کردند . نمی دانم چرا این حرف ها را زدم و این پیشنهاد رادادم . یعنی عمدا مرگ دراین بیابان را پذیرفته بودم؟
نمی دانم هر چه بود، بر زبانم جاری شد و همه در نهایت درماندگی بی هیچ اعتراضی پذیرفتند . شن نرم بود و به راحتی هر کدام به
دست خودمان قبرمان را کندیم . نوزده قبر در کنار هم . شن دشت از اشک چشمانمان خیس شده بود . صورت بر خاک گذاشته
بودیم و انتظار مرگ را می کشیدیم . باد شن را به سر و صورتمان می ریخت و لب های خشک و ترک خورده مان مزه خاک می داد .
علی اصغر آشفته تر از بقیه ضجه می زد . عذاب وجدان و پشیمانی از کاری که کرده بود، دردناک تر از عطش و کندن قبر خودش،
آزارش می داد . هیچکس حال خودش را نمی فهمید و در بیابان، باد صدای گریه و ضجه حاجیان گمشده را با خود به دور دست ها
می برد …

قبرها را که حفر کردیم، هر کس کنار قبری که برای خودش کنده بود، زانو زد و من روضه خواندم و همه گریه کردیم و هم صدای
با هم مولای مان امام زمان (ع) را صدا کردیم:

یا فارس الحجاز، یا ابا صالح المهدی ادرکنی …

همه در نهایت استیصال صدایش می کردیم . من میان گریه و ناله گفتم: فکر کنید چه کار خیری تا به حال برای خدا کرده اید، خدا
را به آن کار خیر قسم بدهید . هر کس حرفی می زد . اما صدای گریه باعث می شد هیچکس نفهمد دیگری چه می گوید . گفتم
بیایید با خدا قرار بگذاریم اگر از این بیابان نجات پیدا کردیم، هر چه را که همراهمان هست در راه خدا ببخشیم و بقیه عمرمان هم
اگر کسی حاجتی داشت و از ما در خواستی کرد، حاجتش را برآورده کنیم .

هر کس با حالی که داشت با خدا عهدی می بست . کم کم حس کردم تحمل این همه ضجه و درماندگی را ندارم . به زحمت از جایم
بلند شدم و به راه افتادم . کمی دورتر از آنها، تپه ای بود که پشت آن، باد شن را کنار زده بود و گودال کوچکی به وجود آمده بود . به
آنجا رفتم و در آن گودال زانو زدم . فقط دلم می خواست تنها باشم . من به آنها گفته بودم قبر خودشان را بکنند . اما در آن لحظه از
قبری که برای خودم کنده بودم وحشت داشتم و دلم نمی خواست آن را ببینم . به شن های داغ بیابان چنگ زدم و ضجه زدم:
خدایا من دلم نمی خواهد اینجا بمیرم . دلم می خواهد به وطنم برگردم . خانواده ام را دو باره ببینم . یا امام زمان! تو اگر اینجا به
داد ما نرسی می خواهی کجا به فریادمان برسی؟ ما که داریم در این آفتاب داغ بیابان از شدت عطش جان می دهیم . تو که فقط
ناجی توی کتاب ها و داستان ها نیستی . ناجی آدم هایی قدیمی . تو فقط امام زمان شیخ مفید و مقدس اردبیلی و بحر العلوم که
نیستی . پس ما چی؟ ما که با ماشین بدون گازوئیل، بدون یک قطره آب در این برهوت مانده ایم … پس ما چی؟ تو امام ما هم
هستی؟ تو فارس الحجازی، امام همه شیعیان … دیگر صدایم بالا نمی آمد . آنچه می گفتم فقط بر دلم می گذشت . زبانم از شدت
عطش به کامم چسبیده بود و

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.