پاورپوینت کامل عهد دل ۷۸ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل عهد دل ۷۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۷۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل عهد دل ۷۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل عهد دل ۷۸ اسلاید در PowerPoint :
۲۶
از حضرت صادق (ع) نقل شده، هر کس چهل صبح دعای عهد را بخواند از یاوران قائم (ع) خواهد بود و اگر پیش از ظهور آن
حضرت بمیرد، خدای قادر او را از قبر برانگیزد تا در خدمت حضرتش باشد . . . اگر این حقیر چهار دوره و در هر دوره چهل صبح
این دعا را خواندم نه به طمع برانگیخته شدن و در کنار حضرت جنگیدن، که لیاقتم را صد چندان فروتر از آن می دانم، بلکه به
امید دیدار حضرت، دوره پنجم خواندن دعا را آغاز کردم . عطش و اشتیاق دیدن حضرت مدت ها بود که آتش به جانم می زد . با آن
که عبارات دعا را حفظ بودم اما نسخه دست نویس آن را پیش رو گذاشتم، چرا که دیدن آن کلمات شور دیگری در وجودم
برمی انگیخت . مثل روزهای پیش وقتی به جمله «. . . اللهم ارنی الطلعه الرشیده، والغره الحمیده، . . .» رسیدم; که وصف وجنات
حضرت است، بی اختیار اشکم روان شد و باز از دلم گذشت که ای کاش حضرتشان را می دیدم، حتی برای لحظه ای . بلافاصله به
خود نهیب زدم که تو کجا و دیدار حضرت کجا؟ با سوز و حسرت بیشتری دعا را زمزمه کردم و اشک ریختم . ناگهان صدای در
منزل آمد . حتما کسی کاری واجب داشت که آن وقت صبح به در خانه ام آمده بود . خواستم دعا را قطع کنم دلم نیامد . به
خواندن ادامه دادم به این نیت که بعدا از صاحب دق الباب حلالیت بگیرم . برای بار دوم و سوم و چهارم در زدند و هر بار محکم تر .
از حس و حال درآمده بودم، حواسم به صدای در بود واشکم خشک شده بود . اما به هیچ وجه نمی توانستم از صد و شصت و یکمین
دعای عهدم بگذرم . با شرمندگی از آن طرز دعا خواندن که الفاظش صرفا لقلقه زبان بود نه سوز دل، دست به دعا برداشتم و
نالیدم . «همین است آقا جان! عفو بفرمایید اراده ضعیف و حواس پرتم را . . . بی لیاقتی ام . . . این دعا را نادیده بگیرید تا به جبرانش
فردا به هزار سوز و گداز چنان دعایی بخوانم که . . .» مجدد در زدند، بلند و سمج و شاید عصبانی . نخیر! فایده ای نداشت . بی آنکه
سجاده را جمع کنم، رفتم تا در را باز کنم . سه تا از جوان های جلسات قرآن و نماز بودند; علی و محمد و جواد . مرا که دیدند
شرمنده سر به زیر انداخته و گفتند «کار واجبی داشتیم که مزاحم طاعات و استراحت شما شدیم .»
همیشه این جوان ها با آن رو در بایستی همیشگی و سرخ و سفید شدنشان اشتیاقم را برای شوخی و سر به سرگذاشتن
برمی انگیختند . گفتم: «از ذکر و دعاو حس و حال که انداختیدم، کله صبح آمده اید، پدر در خانه ام را درآوردید . بس که مشت و
لگد و کله کوبیدید . . .» .
علی که سعی می کرد جلو خنده اش را بگیرد گفت: «دلیل داریم حاج آقا! امروز پنجشنبه است . دلمان گرفته، حاجت داریم، گفتیم
برویم جمکران زیارت، بلکه حضرت قابل بدانند و حاجاتمان را برآورده کنند . منت بگذارید و همراهمان بیایید، نفستان حق است و
حضرت حتما به دعای شما شفیع حاجاتمان می شوند . . .»
محمد دنباله حرف را گرفت و گفت: «شما واسطه ما باشید، به دلمان افتاده که حضرت صدایمان را می شنود .»
با شرمندگی عرق خیالی را از پیشانی گرفتم و گفتم: «ای بابا! بنده حقیر اگر ذره آبرویی پیش مولا و سرورمان داشتم که برای
خودم دعا می کردم، نه برای شما بی انصاف ها که! ! ! در بیچاره را اینطور کج و داغان کرده اید .»
و دست کشیدم روی در، جایی که رنگش پریده و کمی زنگ زده بود . جواد خندید، دستی را که بر در گذاشته بودم گرفت و گفت:
«دیروز با آن ذکری که از اوصاف حضرت گفتید دلمان را آتش زدید، رویمان را زمین نزنید، دوست داریم بیایید .»
محمد پرید وسط حرفش، دست انداخت دور گردنم . مرا بوسید و گفت: «اگر بیایید در هم می خریم و زنگتان را هم تعمیر می کنیم
تا احتیاجی به مشت و لگد نباشد . . .»
دیدم صلاح نیست در جواب ردم پافشاری کنم . مضافا آن که دلم برای حال و هوای مسجد جمکران و نماز حضرت پر می کشید .
گفتم: «باشد قبول! منتها اول بیایید تو، چای و چاشت بخورید تا من هم آماده شوم و برویم .»
× × ×
هر سه نفر آنها مکانیک بودند، شاید به این دلیل ماشین خیلی روان می رفت .
دست به فرمانشان خوب بود . نزدیک دریاچه نمک خورشید از افق طلوع کرد . نزدیک قم فقط کمی بالا آمده بود . کاروانسرای
مخروبه ای را که قهوه خانه علی سیاه نام داشت رد کردیم . چون علی کمی سبزه رو بود، سر به سرش گذاشتم و گفتم: «این هم
قهوه خانه شما .»
دو نفر دیگر خندیدند و علی لب هایش را به هم فشرد تا نخندد . ادامه دادم: «یا امروز زود راه افتادیم یا شما خیلی تند و روان
رانندگی کردید .»
جواد گفت: «خب زود راه افتادیم .»
اما علی که پشت رل نشسته بود گفت: «نه حاج آقا مال رانندگی بنده است . دست فرمان که خوب باشه . . . البته ماشین را هم
خودم سرویس کردم حرف ندارد . حیف که اتاقش پوسیدگی دارد، آن را هم عوض کنم صفر کیلومتر می شود و در جوار شما
می رویم پابوس امام رضا (ع) .»
به صدای بلند گفتیم: «ان شاءالله »
محمد گفت: «حالا اگر ماشینت را چشم نکردی .»
ناگهان ماشین به قول مکانیک ها ریپلی کرد و خاموش شد . محمد گوش علی را کشید و گفت: «بفرما! ماشاءالله که نگویی
اینطوری می شود .»
علی سری به حسرت و ناراحتی تکان داد و گفت: «شرمنده حاج آقا شدیم .»
زدم به شانه اش و گفتم: «پیش خدا شرمنده نشوی . تازه غمی نیست وقتی سه تا مکانیک مجرب اینجا هستند .»
هر سه پیاده شدند و کاپوت را زدند بالا . من هم از خدا خواسته رفتم پایین، خورشید بالا آمده، اما هوا خنک بود، بخصوص نرمه
بادی هم می وزید . نفسی عمیق کشیدم و خدا را از امکان زیارتی که پیش آمده بود شکر کردم . رفتم پیش جوان ها که خم شده
بودند روی موتور و هر یک نظری می داد و می خواست حرفش را به کرسی بنشاند، که یا دل و روده کاربراتور را بیرون بریزند، یا
جگر دلکو را بخراشند یا رگ و پی سیم کشی ها را بازبینی کنند . فکر کردم با شوخی آن حالت جرشان را تعدیل کنم . پس سر بردم
بین سرهایشان و دست گذاشتم رو باطری و گفتم: «گمان کنم این چیزه اضافه است .»
محمد خندید و گفت: «آن که باطری ماشینه، اگر نباشه ماشین روشن نمی شود .»
ابرو بالا انداختم و گفتم: «خوب نشود! بکنیدش بیندازید دور، بنده هم تو رادیو ترانزیستوری ام دو تا باطری قلمی اعلا دارم
بگذارید جای این . . .»
هر سه خندیدند . ادامه دادم . «اصلا یه پیشنهاد بهتر . علی آقا گفت اتاق ماشین پوسیدگی داره، بیاین صندلی ها را برداریم، کف
ماشین را هم با یه اشاره سوراخ کنیم . برویم تو ماشین بایستیم و بدنه اش را با دست بلند کنیم و یا علی! تا جمکران بدویم . آخه
درست نیست همیشه ماشین به ما سواری بده، یک بار هم ما سواریش بدهیم .»
رفقا از ته دل خندیدند . روحیه شان عوض شده بود . خواستم باز مزه پرانی کنم، چشمم به آنطرف جاده افتاد . به فاصله یکی دو
کیلومتر، سیدی ایستاده بود و معلوم نبود چکار می کرد . سر بلند کردم و راست ایستادم . درست دیدم! سیدی با لباس سفید و
عبای نازک با عمامه سبز مثل عمامه خراسانی ها، نیزه ای به بلندی هشت متر دست گرفته بود و روی زمین خط می کشید . با خود
گفتم: «عجب! اول صبح، تو این دوره و زمانه، درس و مکتب را ول کرده، معلوم نیست با این نیزه دراز وسط بیابان چکار می کنه؟
بسم الله برویم ارشادش کنیم .»
بی آنکه چیزی به جوان ها بگویم، از خاکریز جاده پایین رفتم و به او نزدیک شدم . عبای نازکش در باد موج می خورد و با آن
نعلین های زرد و نو قدم های بلند برمی داشت و با نیزه روی زمین شیارهایی می کشید . یک بوی عجیب، بوی عطر و عودی که تا
حالا نبوییده بودم به مشامم خورد . نفس عمیقی کشیدم و کیف کردم . سرخوش و سرحال کنارش ایستادم و گفتم: «پدرجان!
شما سیدی! عالمی! الآن زمان توپ و اتم و تانکه! با این نیزه دراز آمده ای چکار می کنی؟ خوبیت نداره، برو پدرم! برو درست را
بخوان!»
به نیمرخ رو به من چرخید . عجب صورتی! مثل مهتاب سفید . ابروهای پیوسته، بینی کشیده و خالی بر گونه اش بود . مکثی کرد،
به دور دست خیره شد، باز پشتش را به من کرد و با قدم های بلند دور شد، در حالی که همچنان نیزه اش را بر خاک می کشید . با
خود گفتم سر صحبت را باز کنم بگویم دوست و دشمن رد می شوند خوب نیست، شما عالمی مردم به اسم شما و لباستان قسم
می خورند، بفرما برو درست را بخوان . . .
ناگهان با صدایی بلند که طنینش دلم را لرزاند گفت: «آقای عسکری! اینجا را برای بنای مسجد خطکشی می کنم .»
نفهمیدم مرا از کجا می شناسد، اصلا حواسم نبود . سه سؤال پیش خود طرح کردم تا از او بپرسم . اول این که مسجد را برای جن
یا ملائکه می سازد که دو فرسخ از قم آمده بیرون و زیر آفتاب نقشه کشی می کند؟ درس حوزوی خوانده یا معماری؟ ! دوم آنکه
مسجدی که مسجد نشده، محرابش کجاست؟ صحنش کجا و حسینیه اش کجا و . . . ؟ سوم آنکه کدام بنده خدا این همه راه می آید
تو این مسجد نماز بخواند؟ جن یا ملائک؟»
پس با قدم های بلند خود را به او رساندم و تازه یادم آمد سلام و علیک نکرده ام . ناگهان رو به من چرخید . میانه بالا بود با سینه ای
فراخ . دسته ای موی مشکی از زیر عمامه اش بیرون آمده، روی شانه اش ریخته بود . صورتی مهتابی، محاسنی سیاه، دندان های
بسیارسپید و چشمانی سیاه و سخت نافذ داشت . تا لب به سلام جنبانم، سلام کرد، ته نیزه را به زمین فرو برد و مثل کودکی مرا
پیش کشید و سرم را به سینه اش فشرد . نفس عمیقی کشیدم و از هیبت آغوش و بوی خوش تنش دلم لرزید و از لرز دل، تنم به
لرزه افتاد . به نرمی رهایم کرد . قدمی به عقب برداشتم . خواستم سربلند کنم و به چشمانش نگاه کنم جرات نکردم . بس که
نگاهش براق و بران بود . به سرم زد با او شوخی کنم . در تهران هر وقت شاگردانم شلوغ می کردند می گفتم مگر روز چهارشنبه
است و این اصطلاحی برای شلوغی هایشان بود . تا خواستم بگویم امروز چهارشنبه نیست، پنجشنبه است که زده ای به دشت و
بیابان! تبسم کرد و گفت: «می دانم چهارشنبه نیست و پنجشنبه است . سه سؤالی که داری بپرس!»
باز نفهمیدم که چطور پیش از پرسیدن، از حرف ها و سؤال هایم مطلع است . گفتم: «سید اولاد پیغمبر! اول صبح آمده ای بیابان را
خطکشی می کنی؟ مردم به لباس شما قسم می خورند، زشت است، برازنده نیست، برو پدر جان درست را بخوان . اصلا بگو ببینم
مسجد را برای جن می سازی یا ملائکه .»
نفس عمیقی کشید و خیره ام شد . نگاهش را تاب نیاوردم، سرم را پایین انداختم . گفت: «برای آدمیزاد! اینجا هم آباد می شود .»
سر را خاراندم، عجب قاطعیتی! کمی چرخیدم رو به باد تا باز بوی خوشش را به مشام کشم، گفتم: «حالا شما قطعا می دانی،
محراب مسجد کجاست؟ صحنش کجا؟ و . . .»
با سر انگشت به خطکشی ها اشاره کرد و گفت: «یکی از عزیزان فاطمه زهرا (س)، بر این خاک شهید شده . اینجا که پیکرش افتاده
محراب است و آنجا که خونش ریخته مؤمنین برای نماز می ایستند . آنجا که دشمنان بر خاک افتادند آبریزگاه است .» روی گرداند
و به مربع مستطیلی بزرگ اشاره کرد . انگار بغضی گلویش را فشرد، سکوت کرد . به صورتش نگاه کردم و برق اشکی در چشمانش
دیدم . با صدایی که نافذتر و قاطع تر شده بود گفت: «اینجا هم حسینیه است که مردم برای پدرم عزاداری می کنند .»
از دیدن اندوهش دلم گرفت، اشکم بی اختیار روان شد . گفتم: «بر کافران و یزیدیان صدها هزار لعنت .»
با نگاهی مهربان خیره ام شد، تبسم کرد و ادامه داد: «پشت حسینیه کتابخانه می شود که خودت کتاب هایش را می دهی .»
جا خوردم، از قاطعیتش و این که مرا هم در آبادی مسجد سهیم دانسته بود . گفتم: «به سه شرط! اول این که تا آن موقع زنده
باشم .»
گفت: «ان شاءالله »
گفتم: «شرط دوم این که اینجا مسجد شود .»
تبسم کرد و گفت: «بارک الله »
باز آن رگ سرخوشی و شوخی ام گل کرد، گفتم: «شرط سوم این که به اندازه استطاعتم، حتی اگر یک کتاب هم شده به کتابخانه
مسجد اهدا کنم تا امر نواده پیغمبر را اجرا کنم، اما تو برو درست را بخوان، این هوا را از سرت دور کن! نیزه و مسجد و خطکشی؟ !
چه معنی دارد که . . .»
نگذاشت حرفم تمام شود . با آن دستان سپید و قدرتمن
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 