پاورپوینت کامل شفای یک نگاه ۵۵ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل شفای یک نگاه ۵۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل شفای یک نگاه ۵۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل شفای یک نگاه ۵۵ اسلاید در PowerPoint :

۶۸

پیرمرد، پشت در، حسین را که دید بی مقدمه آمد در
را ببندد که حسین پایش را لای در چوبی خانه گذاشت و
مانع از بستن آن شد و با صدایی که از بغض و ناامیدی
می لرزید گفت:

ـ حداقل جواب سلامم را بدهید.

پیرمرد رو برگرداند و گفت: عزیز من! چرا اینقدر
مزاحم آرامش ما می شوی؟ ما که همه حرفهایمان را
زدیم. من که به تو گفتم چرا حرف حساب نمی فهمی؟

حسین درمانده سر به زیر انداخت و گفت: چه کنم
که دلم حرف حساب نمی فهمد. کاملاً حق با شماست اما
چه کنم دل نمی کنم از این خانه. به خدا دست خودم
نیست.

پیرمرد از لحن تضرع آمیز حسین متأثر شد،
دستش را از روی در برداشت. حسین در را که آزاد دید
جرأت پیدا کرد و سر به زیر ایستاد: می دانم دختر شما
ارزش همه دنیا را دارد کاش ثروتی داشتم همه را
نثارش می کردم اما چه کنم که دستم خالی است و…

سرفه حرفش را برید و امانش نداد که جمله اش را
تمام کند. با شدت گرفتن سرفه، خون از دهانش بیرون
زد با شتاب دستمالی جلوی دهانش گرفت. پیرمرد
آزرده از دیدن خون روبرگرداند و صبر کرد تا
سرفه های پی در پی او آرام گیرد. رنگ چهره حسین
سیاه شد. به دیوار تکیه داد. دستمال غرق خون شد…

کمی که آرام گرفت، پیرمرد نگاهی به دست و دهان
خون آلود او انداخت و گفت: فقر و نداری ات به کنار، خدا
خودش بین من و تو حاکم، جای من بودی، دختر
دسته گلت را به کسی می دادی که با یک سرفه تمام
دهانش پر از خون می شود؟!…

حسین از جواب درماند. پیرمرد به طرف حیاط
رفت، ظرف آبی از چاه کشید و به او اشاره کرد که جلو
برود. قلب حسین شروع به تپیدن کرد. درد سینه اش را
از یاد برد، پا به حیاط گذاشت، اما به خودش اجازه نداد
نگاهی به اتاقها بیندازد شاید او را ببیند. پیرمرد از
حیای او خوشش آمد. آب ریخت تا او خون دهان و
دستهایش را بشوید. پارچه تمیزی هم آورد تا دست و
رویش را خشک کند. نگاهی به چشمان او انداخت. جوان
زیبا و برازنده ای بود و شایسته دخترش فاطمه اما…
نگذاشت نگاه پر از التماسش او را در تصمیمی که گرفته
بود سست کند. به طرف در رفت و به او اشاره کرد: برو
جوان، برو. صد بار گفتم باز هم می گویم من دخترم را
آن هم یگانه دخترم را به جوان بیمار و فقیری چون تو
نمی دهم.

حسین دست پیرمرد را گرفت و گفت: بیمار بودنم
که دست من نیست و شفا از خداست. فقیر بودنم هم به
این خاطر است که عمرم را صرف تحصیل علم کرده ام.

پیرمرد دستش را از دست او درآورد و گفت: بیمار
بودنت کار دست دختر من می دهد و او را هم گرفتار و
بیمار می کند. علمت هم برای خودت خوب است؛ علم که
نان و لباس نمی شود.

حسین سرش را پایین انداخت و گفت: اگر به جای
کسب روزی حلال و علم و دانش، در بازار نجف
حجره ای داشتم و تاجر پارچه بودم باز هم به من همین
حرف را می زدید؟

پیرمرد برافروخت: یعنی می گویی هر کس که تاجر
است صاحب روزی حلال نیست؟ برو پسرجان! برو
بگذار زندگیمان را بکنیم.

و با دست حسین را به طرف در هل داد. حسین
درمانده به طرف در رفت ولی جلوی در سست شد:

ـ شما فقط یک بار دیگر فکر کنید شاید…

پیرمرد عصبانی شد: من چند بار بگویم دخترم را
به تو نمی دهم. همین!

و حسین را از در بیرون کرد و در را محکم پشت
سراو به هم کوبید. حسین به دیوار تکیه کرد. سرفه
دوباره به سراغش آمد. دستمالش را هم در خانه
پیرمرد جا گذاشته بود. با گوشه لباسش از ریختن خون
بر روی زمین جلوگیری کرد. سرفه بی امان نفسش را
بند آورد. روی زمین کنار کوچه نشست و دوباره خون
از دهانش بیرون زد. بیماری سل کهنه شده بود و پولی
برای درمان نداشت. تنها بود و کسی نبود که از او
پرستاری و مراقبت کند. یاد اولین باری که او را دیده
بود بر جانش آتش زد:

سرفه بیچاره اش کرده بود. به دیوار تکیه داده بود
و هر چه می کرد نفسش آزاد نمی شد. وقتی سر بلند کرد
تا نفسی تازه کند نگاهی توجهش را جلب کرد. دختری
به سرعت از پیچ کوچه پیچید و به سمت خانه ای رفت که
حسین به دیوار آن تکیه داده بود. یک آن دست و دهان
او را که خون آلود دید وحشت کرد. ایستاد و مردد ماند
که چه کند. حسین که همیشه مجبور بود به رهگذران
متعجب توضیح دهد، وحشت او را که دید گفت:

ـ نترسید… چیزی نیست.

و با همین مکث و نگاه بود که حس کرد تارهایی
درون دلش لرزید. حسی به او دست داد که برایش کاملاً
تازگی داشت. دختر به سمت در به راه افتاد و با شتاب پا
به داخل حیاط گذاشت. حسین نفهمید در آن نگاه چه
بود. هر چه بود شور نهفته ای را زنده کرده بود. شوری
که طی سالها تنهایی و غربت مرده بود… اتفاقی که
ناگهان افتاده بود. از جا بلند شد و به راه افتاد و رفت اما
روزهای بعد ناخواسته پایش به سمت آن کوچه و خانه
کشیده می شد و بی آن که دست خودش باشد انتظار آن
نگاه را می کشید. نگاهی که دیگر تکرار نشد. فقر و
بیماری که تا قبل از آن اتفاق، گریبان زندگی اش را
گرفته بود، کم بود که جاذبه آن نگاه هم به آن افزوده
شد. نگاهی که نمی دانست فکر کردن به آن گناه است یا
نه و هر چه تلاش می کرد تا خودش را از دام آن خلاص
کند، نمی توانست. فقط یک باور یک لحظه اتفاق افتاده
بود، اما تأثیرش سخت و ماندگار شده بود. اما چرا؟ این
سؤالی بود که مرتب از خودش می پرسید و جوابی
برایش نداشت. تنهایی و تنگدستی و دلتنگی را تحمل
می کرد تا به آن کوچه برود و انتظار بکشد تا شاید
صاحب آن نگاه دوباره از کوچه بگذرد. اما مدتها
گذشت و این اتفاق نیفتاد. پس به خودش جرأت داد تا
برود و در خانه اش را بزند. پیرمرد در را باز کرد حسین
با دیدن او دست و پایش را گم کرد. نمی دانست اینطور
وقتها چه باید کرد. اما پیرمرد از همان جلوی در با
سردی بسیار او را از خودش راند. وقتی فهمید تنها و
فقیر است؛ نه کسب و کاری دارد نه مال و ثروتی؛ نه
سلامتی و نه خانواده ای گفت:

تو چه داری که آمده ای تا یگانه دختر مرا طلب کنی،
جوان؟

حسین شرمنده سر به زیر انداخت. فقط دلی دارم
که پر از محبت دختر شماست. فکر می کنم سرمایه کمی
نباشد. پیرمرد خنده تمسخرآمیزی کرد و گفت: اینها
حرف و حدیث کتاب و قصه است نه زندگی واقعی. زن و
بچه نان و لباس می خواهد، خرج و مخارج دارد، سرپناه
و خانه می خواهد.

حسین سعی کرد صدایش نلرزد: کسب و کارم،
کسب علم و دانش است درس می خوانم. مال و ثروتی
ندارم اما خدا حتما می دهد. سلامتی هم به دست
خداست. خانواده هم دارم ولی دور از من زندگی
می کنند و در حوالی نجف ساکنند. لازم باشد آنها را
باخبر می کنم خدمتتان برسند.

پیرمرد سرد وبی تفاوت گفت: کسب علم و دانش نان
و لباس زن و بچه نمی شود… برو جوان برو… حسین از
جا بلند شد. کوچه سوت و کور و ساکت بود. پای رفتن
نداشت. نمی توانست از آن خانه دل بکند. بعد از آن
یکبار، هر دفعه که رفته بود، پدر اجازه ورود به خانه را
به او نداده بود. بیماری اش از یأس و ناامیدی شدت
گرفته بود و کارش به جایی رسیده بود که به سراغ
بادیه نشینان اطراف نجف می رفت و قرص نان جویی
طلب می کرد. درسهایش را یاد نمی گرفت و راهی برای
درمان بیماری اش هم نداشت.

به حجره درس که رسید متوجه شد آنقدر دیر آمده
که درس تمام شده و همه رفته اند. استاد نگاهی به او
انداخت. حسین شرمنده آمد برگردد که استاد متوجه
پریشانی اش شد. بلند شد و به طرف او رفت:

ـ صبر کن حسین!

حسین ایستاد و سرش را به زیر انداخت. استاد
دست او را گرفت و گفت: بیا تو و در را ببند. هیچ وقت تو
را اینقدر پریشان و آشفته ندیده بودم. مدتهاست که در
مباحث و درسها فعال نیستی. حالا هم آنقدر دیر
آمده ای که درس تمام شده. چه اتفاقی برایت افتاده؟

حسین کنار دیوار، آوار شد. خسته و درمانده، مثل
بچه ای که پدرش از او دلجویی کرده باشد، بغضش
ترکید. استاد متعجب جلوی او نشست و با دست
شانه های لرزان او را محکم گرفت و گفت:

ـ چه شده؟ چه بلایی سرت آمده. مرد؟

حسین که عقده چندین ماهه دلش باز شده بود با
صدای بلند گریه کرد. استاد که گریه بلند او را دید صبر
کرد تا قدری سبک شود. بلند شد برایش ظرف آبی
آورد. حسین ظرف را گرفت و آب را سر کشید. گریه اش
کمی آرام گرفت. استاد دستهای او را پدرانه در دست
گرفت و پرسید: حالا برایم بگو چه بلایی به سرت آمده؟

حسین به زمین خیره شد و شرم کرد که چشمانش
را به چشمان استادش بدوزد و گفت: به بن بست
رسیده ام دیگر تحملم تمام شده…

استاد نگران شد: چرا؟

حسین ادامه داد: بیماری ام شدت پیدا کرده، دارد
مرا از پا درمی آورد. از پدر و مادرم هم دورم و راه و
روی برگشتن به نزدشان را ندارم. همه اینها کم بوده
که حالا…

و سکوت کرد. استاد با دیدن تغییر حال و رنگ
چهره حسین لبخندی زد و گفت: اینها که گفتی همه علاج

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.