پاورپوینت کامل در انتظار عنایت ۸۷ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل در انتظار عنایت ۸۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۸۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل در انتظار عنایت ۸۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل در انتظار عنایت ۸۷ اسلاید در PowerPoint :
۶۰
هم چنان در خواب نرمی به سر می بردند. آسمان صاف
شهر، با چشم بیدار خود، همه جا را زیر نظر داشت و اما
در میان یکی از خانه ها، زنی در حالی که به شدت
نفس نفس می زد به خود تکانی داد. چشمانش را به هم
فشرد و از هم باز کرد و پس از لحظه ای به سختی در
بستر نشست. دانه های درشت عرق پیشانی اش را
پوشانده بود و قلبش به تندی می زد، به اطراف نگاهی
انداخت. اتاق در سکوت دلنشینی فرو رفته بود و
سوسوی چراغ در گوشه آن، فضا را کمی روشن
ساخته بود، به نرمی از جا برخاست. دستی به کمر و
دستی به دیوار گذاشت و آرام پرده جلوی اتاق را کنار
زد. پله ها را با زحمت از زیر پا رد کرد و وارد حیاط
خانه شد، هنوز دست به کوزه پایین پله ها نبرده بود که
صدای قدمهای آهسته ای از پشت سرش به گوش
رسید. سرش را چرخاند.
سلام فاطمه، تشنه ای. خب مرا صدا می کردی برایت
آب می آوردم. تو چرا خودت را به زحمت انداختی؟
فاطمه لبخندی زد و گفت:
محمد امین! مرا ببخش که بیدارت کردم، راستش
بیرون آمدنم، دلیلی غیر از تشنگی داشت.
مرد از پله ها پایین آمد، کوزه را خم کرد وگفت:
نکند وقتش رسیده، می خواهی بروم دنبال ننه
خاتون؟
زن لب پله نشست و گفت:
نه، دردی ندارم، می دانی خواب عجیبی دیدم. خوابی
دلنشین و نورانی آنقدر که از هیبت و بزرگی اش از
خواب بیدار شدم و آمدم بیرون تا هوایی تازه کنم.
محمدامین در حالی که کاسه آب را به فاطمه می داد
گفت:
خیر است فاطمه، آیا نمی خواهی خواب دلنشینت را
برای پدر فرزندت تعریف کنی؟
می گویم؛ اما اول بگذار حالم کمی جا بیاید
«بسم اللّه »ای گفت و چند جرعه ای آب نوشید. کاسه را
برگرداند و گفت:
در خواب دیدم مجلسی مملو از نور و معنویت و
صفا مهیاست؛ به درستی یاد ندارم که در آنجا چه
بزرگانی حضور داشتند اما همین قدر می دانم که
حضرت صادق(ع) در برابرم حاضر بود و من ادب کرده
بودم و سر به زیر مقابلش ایستاده بودم.
فاطمه مکثی کرد و ادامه داد:
آنگاه امام صادق(ع) قرآنی تذهیب شده و زیبا به من
عطا فرمود و من غرق در نورانیت و صفای آن بودم که
از خواب پریدم.
نگاهش را روی چشمان محمدامین که در تاریکی
می درخشید دوخت. گویا می خواست با نگاه از او
بخواهد تا نظرش را بگوید. محمدامین غرق در فکر به
آسمان و ماهی که بر سینه اش می درخشید نگریست و
گفت:
خیر است فاطمه. ما را به تعبیر خوش خواب بشارت
باد. چه سعادتی از این بالاتر که در شب عید امامت
چنین عطایی به تو شده باشد و چنین خوابی دیده باشی
خیر است… خیر… .
در چشمان فاطمه که میزبان قطرات گرم اشک شده
بود، برق شادی موج می زد و در حالی که به کمک
محمدامین سراغ حوض می رفت گفت:
جای آن دارد که به شکرانه این لطف به درگاه
خداوند، نماز شکر برپا داریم.
* * *
خورشید وسط آسمان رسیده بود اما هنوز خبری
نبود، شیخ محمد، بیرون اتاق قدم می زد و با نگرانی
دستانش را به هم می مالید از یکی دو ساعت پیش که به
دنبال ننه خاتون رفته بود و او با سرعت، چارقد بر سر
نهاده و پشت سرش به راه افتاده بود تا آن موقع، جز
صدای ناله های همسرش فاطمه، هیچ صدای دیگری به
گوشش نرسیده بود. لب حوض نشست. آبی به سر و
رویش زد، کاسه گلی را از آب حوض پر کرد و به سمت
در حیاط حرکت کرد. گلدانهایی که محمدامین از دیشب
و به مناسبت عید غدیر بیرون خانه گذاشته بود،
بی صبرانه انتظار آب را می کشیدند، کاسه را خم کرد و
قطرات زلال آب سرد و شفاف از دل کاسه گلی بر
خاکهای گلدان فرو می چکیدند. کوچه خلوت بود
محمدامین سرش را به داخل خانه برگرداند، ناگهان دید
ننه خاتون سراسیمه از اتاق بیرون آمد و بی آنکه به
شیخ حرفی بزند سراغ آشپزخانه که گوشه حیاط بود
رفت و با ظرف آب گرم به طرف اتاق برگشت. شیخ با
عجله خود را به او رساند و پرسید:
چه خبر ننه خاتون؟ حال فاطمه چطور است؟ ببینم
هنوز فرزندمان به دنیا نیامده؟
ننه خاتون، گیوه هایش را از پا کند و گفت:
صبور باش ملا امین. روز عید است، هم دعا کن و
هم عیدی مرا آماده کن که کار به زودی تمام می شود و
فرزندت به دنیا خواهد آمد. ان شاءاللّه .
لحظات به کندی می گذشت. محمد امین همانجا روی
پله نشست و به خواب فاطمه و تعبیری که یکی از
بزرگان کرده بود. فکر می کرد.
صبح که برای نماز صبح به مسجد رفته بود از یکی
از بزرگان تعبیر خواب را سؤال کرده بود و او گفته بود:
خداوند به زودی فرزندی عطا خواهد کرد که
سرشناس و باعث افتخارتان خواهد بود.
و او اکنون بی صبرانه منتظر بود تا فرزندی را که
افتخار بودنش، پیشاپیش وعده داده شده بود ببیند و
درآغوش بگیرد. در همین وقت صدای گریه شیرینی،
افکارش را درهم ریخت و او را از جا بلند کرد… لحظاتی
بعد ننه خاتون، پرده جلوی اتاق را کنار زد و با لبخند
گفت: «مبارک است ملا امین، پسر است، پسر…»
شیخ بلافاصله خداوند را شکر کرد و گفت:
خداوندا! فرزندم مرتضی را از هم اکنون به خودت
می سپارم.
* * *
جوان پرده جلوی اتاق را کنار زد و وارد شد. مادر
که سر به پایین مشغول پاک کردن گندمها بود با آمدن
جوان سر بلند کرد و گفت:
آمدی مرتضی جان!
ـ سلام مادرجان، خسته نباشی.
ـ سلام پسرم، تو هم خسته نباشی، راستی پدرت
کجاست؟
ـ تا همین چند لحظه پیش با هم بودیم، یکی از اهالی
با او کار داشت و برای حسابرسی خمس او را به
خانه اش برد.
مادر نگاهش به پسرکی که گوشه اتاق مشغول سر
و کله زدن با کتابهایش بود انداخت و گفت:
منصور جان! برادرت مرتضی خسته است، برو
پیاله ای آب برایش بیاور… .
مرتضی به اتاقش رفت. عبا را از دوشش برداشت، و
شال کمرش را باز کرد. زمان برای مرد جوان به سختی
می گذشت دلش می خواست باز هم سراغ مادر برود و
موضوعی را که چند روزی می شد همه فکر و ذهنش را
به خود مشغول کرده بود، مطرح کند، از طرفی به خوبی
از نارضایتی مادر خبر داشت و نمی خواست با
اصرارهایش او را ناراحت کند، از جا برخاست، کتابی
برداشت و گوشه ای نشست و همان طور که صفحات
کتاب قطورش را ورق می زد به منصور که پیاله آب را
کنارش می گذاشت رو کرد و گفت:
ممنونم منصور، راستی درس و بحث چطور پیش
می رود؟
ـ الحمداللّه به خوبی جلو می رود. تو چه کار کردی
توانستی مادر را راضی کنی یا نه؟
ـ نه، هنوز که موفق نشده ام، دیگر خودم هم خسته
شده ام، نمی دانم چه کنم، اینجا درس می خوانم، اما دلم
آنجاست.
ـ اما یک پیشنهاد مرتضی! بیا و این بار هم به نزد
مادر برو و خودت را برای همیشه خلاص کن. یا اجازه
می دهد و تو را راهی نجف می کند یا آنکه مثل من در
همین دزفول می مانی و یا اصلاً به شهرهای دیگر ایران
مثل اصفهان و مشهد و… می روی، هر چه باشد از این
بلاتکلیفی نجات پیدا خواهی کرد، اما ای کاش تو که
اینقدر علاقه به ادامه تحصیل در نجف داری در وقت
محاصره کربلا مانند اکثر طلاب به کاظمین می رفتی… .
ـ نه این چه حرفی است. وقتی قرار شد داوود پاشا
والی بغداد، از طرف سلطان روم، کربلا را محاصره کند.
آنها به کاظمین هجرت کردند چون جا و مکانی نداشتند
تا در آن پناهی بگیرند. من خواستم تا هم پس از چهار
سال دوری به خانواده ام سری زده باشم و هم در وقت
خطر ایران باشم. منصورجان، اگر داوود پاشا کربلا را
محاصره نمی کرد باز هم، جهت صله رحم و دیدن
خانواده به ایران سفر می کردم.
منصور لبخندی زد و گفت:
درست است اما حالا که پس از دو سال می خواهی
برگردی، مادر، دلش طاقت نمی آورد… .
مرتضی فکری کرد، پس جرعه ای آب نوشید و
بی درنگ از جا برخاست، دلش چون مرغی پر کنده بود
که گوشه قفس آرام و قرار نداشت به مادر که حالا
مشغول آسیاب کردن گندم بود نگاهی انداخت و به او
نزدیک شد و همین که در آستانه درب رسید، ایستاد و
گفت:
سلام مادر مهربانم.
ـ سلام مادرجان.
مرتضی در حالی که مشتش را از گندم پر می کرد و
آن را داخل آسیاب سنگی می ریخت، گفت:
می خواهی کمکت کنم؟
ـ ببینم برنامه ات چیست؟ آیا می خواهی کمکم کنی و
در عوض اجازه نامه نجف را برایت امضا کنم؟
ـ این چه حرفی است، کمک به شما وظیفه من و
اجازه دادن، لطف شماست.
مادر دسته آسیاب را به حرکت درآورد و گفت:
چه کنم که دست خودم نیست، طاقت دوری تو را
ندارم، نمی خواهم مثل شش سال پیش که با پدرت به
زیارت عتبات رفتی و چندی بعد، پدرت تنها بازگشت و
تو چهار سال در آنجا ماندی، باز هم تو را از خودم،
دور ببینم.
ـ اما مادر مگر من جز برای تحصیل علم می خواهم
بروم؟
مرتضی مشتش را از گندمها خالی کرد و دسته
آسیاب را در دست فشرد و در حالی که سنگ آسیاب به
نرمی روی سنگ زیرین به گردش درمی آمد به آرامی
به مادرش گفت:
من خیلی وقت است که تصمیم به رفتن دارم. شما
که می دانید اما تنها چیزی که مانع رفتن من شده عدم
رضایت شماست و مطمئن باشید اگر شما باز هم
راضی نشوید من هرگز پایم را از ایران بیرون نخواهم
گذاشت.
مادر از جا برخاست، کیسه نخی سفید رنگی را
آورد، سرش را شل کرد و در حالی که آرد را به نرمی
داخل کیسه می ریخت گفت:
پس یک کار دیگر می کنیم؛ فکری به نظرم رسید،
برو رو به قبله بنشین و به همین نیت استخاره کن، پس
بیا و جوابش را برایم بخوان هر چه قرآن حکم کرد
همان می کنیم.
مرتضی با عجله به سمت اتاق رفت، منصور که
دورادور شاهد ماجرا بود قرآن را به دست مرتضی داد
و گفت:
برو برادر که کار به حکمیت قرآن کشید.
لحظه ای بعد مرد جوان، رو به قبله، در حالی که
دعاهای مخصوص استخاره را می خواند «بسم اللّه »ای
گفت و آرام قرآن را گشود. چندی بعد شگفت زده و
مسرور آیات را بلند برای مادر خواند:
لا تخافی ولا تحزنی إنّا رادوه إلیک و…
آیه هفتم سوره قصص. در مورد به آب انداختن
حضرت موسی(ع) بود و این که به مادر موسی(ع) وحی
شد.
نترس و اندوهگین مباش ما او را به سوی تو
برمی گردانیم و او را از پیامبران قرار می دهیم.
مادر لحظاتی به فکر فرو رفت، اما از آنجا که زنی
پرهیزگار بود گفت.
اگرچه باز هم فکرم به تو مشغول خواهد بود، اما در
برابر حکم خداوند حرفی ندارم، برو که تو را به خدا
می سپارم… .
* * *
جوان بالشت دیگری روی بالشتهای قبلی گذاشت و
آرام سر استاد را روی آن قرار داد تا شاید شیخ کمی
راحت تر بتواند جمعیتی را که مقابلش نشسته بودند
ببیند، به آهستگی نگاهش را به جست وجو از تک تک
افراد حاضر در جلسه عبور داد. پس از دقایقی، نگاه
کاوشگرش، ناامیدانه به نقطه آغاز خیره شد. دقایقی به
سکوت اضطراب آوری گذشت تا آنکه صدای طلبه
جوانی از بیرون اتاق به گوش رسید:
آمد… شیخ… آمد… و به دنبال آن، نگاهها به در
ورودی خیره شد و لحظه ای بعد خود وارد شد،
گوشه ای ایستاد و گفت: پس از ساعتها جست وجو
بالاخره، شیخ را در حرم حضرت علی(ع) یافتم، در
حالی که داشت برای شفای جناب استاد دعا می نمود…
حرفش هنوز تمام نشده بود که شیخ با جلال و
جبروتی خاص علما وارد اتاق شد. سلامی عرض کرد و
با اشاره دست به برخی از حاضران که به نشانه احترام
وی از جا برخاسته بودند، اجازه نشستن داد و خود
جهت عیادت بالای سر استاد نشست. استاد چشمان
خسته اش را به او دوخت و دست چروکیده و
استخوانی اش را به زحمت بلند کرد. سپس دستش را
روی قلبش گذاشت، گویا می خواست با این کار، مرهمی
کارساز را بر سینه سوزان و نگرانش قرار داد. بعد از
لحظه ای، لبهای ترکیده و چسبناکش را از هم گشود و با
صدایی ضعیف و پر از لرزه گفت:
اکنون مرگ بر من گواراست.
حاضران دور تا دور اتاق، نشسته بودند و همگی
چشم به پیرمرد نحیف و بیماری دوخته بودند که او
فارغ از سنگینی نگاهها، خود به شیخی چشم داشت که
از دقایقی پیش بر بالینش حاضر شده بود. برخی هر
چه کردند، نتوانستند جلوی خود را بگیرند، پس
بغضهایشان ترکید و هق هق ناله هایشان بلند شد.
شانه های شیخ نیز به لرزه درآمد و با کلماتی بریده
بریده گفت:
خداوند شما را به سلامت بدارد. شما استاد و معلم
هستید.
استاد، در این وقت، رخ از رخ او برگرفت و رو به
جمعیت حاضر ادامه داد:
این مرد پس از من مرجع و رهبر شما خواهد بود.
نگاهها در هم گره خورد، هیچ کس تا آن لحظه
نشنیده بود که مرجعی قبل از رحلت خود، مرجع بعدی
را انتخاب کند. از طرفی آنان نیز به خوبی می دانستند
این عمل استاد، نه به دلیل اجبار در امر، بلکه از سر
اطمینان و علاقه فراوانی است که به شیخ دارد و چه بسا
می خواهد از این راه فردی اعلم را به دیگران معرفی کند.
شیخ اگر چه سالیان سال در محضر استاد خویش
شاگردی می نمود اما در جای خود، او نیز استادی
درخور تعظیم و احترام بود…
هوای سنگین اتاق، هر لحظه سنگین تر و
اندوهناک تر می شد و زمان به کندی سپری می شد، اما
سرانجام خورشید پر فروغ زندگانی مرجع عالیقدر
آیت اللّه محمدحسن نجفی صاحب کتاب ارزشمند
جواهرالکلام، همزمان با غروب خورشید، غروب کرد و
کوچه پس کوچه های شهر نجف را در هاله ای از اندوه و
ماتم، محو نمود… .
روزهای خسته و ماتم زده از پی هم می گذشتند و
شیخ با سیمایی گرفته و اندوهناک، آرام وارد خانه شد
و درب نیمه باز آن با صدای زوزه ای کاملاً بسته شد.
خادم، بلافاصله خود را به شیخ رساند، آستین پیراهن
مشکی اش را پایین آورد و سر به زیر گفت:
آقاجان! خداوند به شما صبر دهد. مصیبت بزرگی
است غم از دست دادن علما، خداوند سایه شما را بر سر
شیعیان برقرار دارد. آقاجان! اگر اجازه بدهید، قرص
نان و خرمایی برایتان بیاورم.
شیخ در حالی که عبا را از دوش برمی داشت گفت:
نه ملا فتح اللّه میل به خوردن ندارم… .
ـ اما اینطور که شما پیش می روید خدای نکرده از پا
می افتید، دو روز است که چیزی نخورده اید، درست از
وقتی که مرحوم صاحب جواهر، رحلت کرده اند
می ترسم… خدای نکرده… .
ـ نترس ملا هیچ طوری نمی شود.
وارد اتاق مطالعه اش شد، عمامه را کناری گذاشت و
بلافاصله پشت میز کوچکش قرار
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 