پاورپوینت کامل مهمانی که نیامد ۳۸ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل مهمانی که نیامد ۳۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل مهمانی که نیامد ۳۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل مهمانی که نیامد ۳۸ اسلاید در PowerPoint :

۶۴

گهگاه حالم بد می شه و شاید خیلی بد، همه ناراحتن و هی بهم می گن برو دنبال دوا و
دکتر، نه این که نرفته باشم؛ رفتم ولی گفتن چیزیم نیست، سالمم. امروز فهمیدم این
مریضی رفیق خیلی خوبی شده

برام. یه مروری کردم دیدم هر وقت اومده سراغم باعث شده به هرچی دلم می خواد برسم.
چند وقت پیش اوراق قدیمی رو بهم ریخته بودم چشمم خورد به یک شبه قصه که درباره
حالتهای مادرم روزهای جمعه،

نه سال پیش نوشته بودم، به خودم گفتم: «باید یه روز بشینم قصه اش کنم.» اما نمی شد
که نمی شد. دیروز مامان زنگ زد و گفت: «شب بیست و سوم احیا گرفتم، افطار بیا اینجا»
گفتم: «مامان نمی تونم، بعد

افطار می یام چون کلاس تعلیم رانندگی دارم» مامان یه کم لجش گرفته بود از لحن صداش
فهمیدم، اما گفت: «باشه بیا ساعت نه شروع می شه دلم می خواد تو باشی» صبح که اومدم
سرکار، بدجوری به سرم

زده بود قصه مامان رو بنویسم، ولی جرأت نداشتم به خودم بگم امشب نرو بشین تو خونه،
قصه رو بنویس. ساعت حدود یک بعدازظهر بود که یهو تمام تنم درد گرفت و تب کردم. تا
ساعت پنج هر جوری بود دوام

آوردم. اما دیدم نمی شه. راه افتادم اومدم خونه سه تا قرص مسکن خوردم و افتادم تو
رختخواب، یه وقت با صدای زنگ تلفن بیدار شدم.

– تو هنوز خونه ای ساعت هشت شبه همه اومدن.

همون طور که مامان، حرف می زد حس کودکی در وجودم گل می کرد و باعث می شد صدام
مظلومانه و با عشوه و ناز بشه.

– مامان حالم … آه… خیلی بده تب و لرز کردم. اومدم افتادم تو رختخواب، چَشم
می آم الان راه می افتم.

لحن صدای مامان عوض شد.

– الهی بمیرم باز حالت بد شد چقدر بهت بگم به فکر خودت باش، نمی خواد بیای، بگیر
بخواب استراحت کن تا خوب بشی، خیلی دلم می خواست تو هم باشی واسه مشکل داداشت نذر
احیا کرده بودم. بگیر

بخواب مادر جون. مراقب خودت باش.

گوشی رو که گذاشتم حس کردم چقدر دوستش دارم و زود پتو رو کشیدم روی سرم، اما هرچه
کردم خوابم نبرد، یهو یادم افتاد چقدر دلم می خواست امشب قصه مامان رو بنویسم، رفتم
اول شبه قصه قدیمی رو

آوردم و شروع کردم به خوندن که یهو یکی از دوستام زنگ زد و بدون مقدمه گفت:
«می خوام یه شعر برات بخونم حال کنی»

و قبل از اینکه حرفی بزنم گفت:

شب و مولا و نخلستون و غربت

یه کاسه عشق و یه قرص محبت

سحر محراب با شمشیر می گفت:

چه کردی با علی ای بی مروت

(علیرضا قزوه)

گفتم: «خیلی قشنگه، دستت درد نکنه. تو هم احیا نرفتی؟!» و بعد کلی حرف زدیم و حسن
ختام حرفهامون این شد که «مداد العلماء افضل من دماء شهدا» و بعد از خداحافظی رفتم
که بنویسم که دیدم تب و درد

دوباره داره می یاد سراغم بهش گفتم: «رفیق خودت بزم عیش و نوش من و قلم رو فراهم
کردی حالا وسط راه می خوای سد راه بشی، این دور از انصافه» و بعد یاد چهره مامان
افتادم. گفتم، حتما داره دعای

جوشن می خونه و برای سلامتی و موفقیت بچه هاش دعا می کنه، و حتما از خدا می خواد
این جمعه که می یاد به آرزوش برسه، آخه می دونید از وقتی که یادم می یاد مامان
همیشه جمعه ها حال عجیبی داشت

خیلی کوچولو که بودم، یه شب بیدار شدم و سراغ مامانم رو گرفتم. اما مامان سر جاش
نبود چشمهام رو مالیدم و گریه ام گرفت، بابام چشمهاش رو باز کرد و گفت: «چیه» گفتم:
مامان کو. بابا چراغ خواب رو

روشن کرد و نگاهی به من انداخت و گفت: «برو تو حیاته حتما داره وضو می گیره، دم
اذانه، برو تو حیاط» و بعد پتو رو کشید روی سرش.

با هدایت نور چراغ خواب رفتم تو حیاط اونجا تاریک روشن بود، اما مامان نبود. چشمم
افتاد به در حیاط که باز بود رفتم دیدم مامان داره با آفتابه دم در رو آب پاشی
می کنه تا چشمش افتاد به من بغلم کرد. خواب از

سرم پریده بود دم در نشستم، داشت جارو می کرد. گرد و خاک بلند شده بود. گفتم:
«مامان چرا نصف شب جارو می کنی مگه خوابت نمی یاد» گفت: «الان اذاب صبح رو می گن شب
نیست، شاید مهمون بیاد باید

همه جا تمیز باشه» گفتم: «خاله اینا آخ جون» مامان حرفی نزد و من رفتم خوابیدم، بعد
که بزرگ تر شدم چندبار دیگه اتفاقی بیدار شدم و دیدم مامان در حال جارو کردن حیاط،
آب دادن به باغچه هاست. هیچ

جمعه ای نبود که ما ناهار بریم خونه خاله و عمه و مادر بزرگ همیشه شبهای جمعه
می رفتیم و ظهرها بیشتر وقت ها ما مهمون داشتیم.

خیلی دوست داشتم همیشه جمعه باشه و با بچه های خاله و عمه تو باغچه خاله بازی کنیم،
همیشه من می شدم مامان و بازی می کردیم. سر ظهر که می شد ادای نماز خوندن رو در
می آوردم و می گفتم: «

بچه ها سر و صدا نکنید بذارید حواسم جمع باشه نمازم رو که خوندم ناهار می خوریم و
بعد از آن که ادای نماز خوندن رو در می آوردم، انگشتم را می گرفتم به سمت قبله و
می گفتم: السلام علیک یا صاحب الزمان،

السلام علیک یا شریک القران» زهرا می گفت: «تو چی می گی زودباش دیگه حوصلمون سر رفت
از گشنگی مردیم» و من می گفتم: «نمی دونم، خب، مامانم دیگه باید این حرفارو بزنم و
گرنه مامان نمی شم که»

کم کم هشت سالم شد. مامان یه روز بهم گفت: «این چادر و مقنعه رو دوست داری، دیدم
خیلی خوشگله» گفتم: «آره خیلی قشنگه اگه زهرا ببینه اونم می خواد.» مامان گفت: «تو
دیگه کم کم داری بزرگ

می شی، باید نماز بخونی، از حالا باید شروع کنی تا وقتی نه ساله شدی و بهت واجب شد
حسابی بلد باشی» تمام روزهای هفته چون ظهرها می رفتم مدرسه، نماز نمی خوندم، چون
دیرم می شد، اما جمعه

مامان می گفت: «مریم بسه دیگه بلند شو بیا وضو بگیر و نمازت رو بخون، بعد برو سراغ
بازی» و من می گفتم:« هنوز وقت نماز نشده» و مامان می گفت:« دلت می خواد وقتی
مهمونمون اومد بی وضو باشی، یهو

میاد و شروع می کنه به نماز خوندن اگه وضو نداشته باشی، نمی رسی پشت سرش نماز
بخونی» و من داد می زدم «آخه مهمون چه کار به وضو داره مامان، چرا اذیت می کنی و
الکی بازیمونو به هم می زنی،

مهمونتم، هیچ وقت نمی

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.