پاورپوینت کامل حکایت حاج مؤمن ۲۷ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل حکایت حاج مؤمن ۲۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل حکایت حاج مؤمن ۲۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل حکایت حاج مؤمن ۲۷ اسلاید در PowerPoint :

۶۲

حاج مؤمن شیرازی می گوید: در جوانی محبت و شوق شدیدی به زیارت حضرت مهدی(ع) در من
پیدا شد که لحظه ای قرار و آرام نداشتم. به طوری که از خوردن و آشامیدن غافل می شدم
تا کار به جایی رسید که

باخود عهد کردم آنقدر از خوردن و آشامیدن خودداری خواهم کرد تا تشرف خدمت امام(ع)
برایم حاصل شود یا آنکه بمیرم. چند روز غذا نخوردم و روز سوم در مسجد سردزک که
افتخار خدمتگزاری آن مسجد را

داشتم از ضعف، بیهوش افتاده بودم که ناگاه صدای دلنواز روح بخشی با عظمت، که پر از
لطف و عنایت بود به گوشم رسید: «حاج مؤمن! برخیز و از این غذایی که برای تو
آورده اند تناول کن، مگر نمی دانی این

عملی را که انجام دادی درشرع مطهر اسلام حرام است. بعداً از این قبیل کارهای غیر
مشروع بپرهیزید.»

به مجرد شنیدن این صدا قدرت و قوه ای در من پیدا شد بی اختیار برخاستم و نشستم.
صورتی نورانی دیدم – امید است نصیب همه دوستان و عاشقان راهش بشود – مانند ماه
می درخشید. فرمودند: «حاج

مؤمن آقای سید هاشم (امام جماعت مسجد سردزک) به مشهد می روند شما هم با ایشان
بروید، در قم شخصی را ملاقات خواهید نمود به دستور او رفتار کنید.»

مبلغی هم پول به من مرحمت فرمودند و از نظرم ناپدید شدند، بلافاصله بوی طعام به
مشامم رسید دیدم ظرفی پر از غذا موجود است. تا آن وقت چنین غذایی با آن لذت نخورده
بودم. غذا را که خوردم قدرت

عجیبی در خود احساس کردم. برخاستم و به کارهای روزانه مسجد مشغول شدم ظهر شد و آقای
سید هاشم جهت نماز آمدند. بعد از نماز ظهر و عصر به ایشان گفتم: «شما مشهد می روید
من هم با شما می

آیم.»

آقای سید هاشم فرمودند: «چه کسی به شما گفته من مشهد می روم، من حتی از خانواده
خودم مخفی داشتم.» چون اصرار نمود داستان را برای ایشان گفتم ولی موضوع ملاقات آن
مرد را در قم نگفتم.

ایشان به من گفتند: « آن پولها را به من بدهید چند برابرش را به شما می دهم» من
نپذیرفتم. تا اینکه ایشان چند روزی بعد با خانواده شان حرکت نمودند من هم در
خدمتشان بودم تا به قم وارد شدیم و چند

روزی توقف داشتیم.روزی در حرم مطهر حضرت معصومه(س) مشرف بودم ناگهان دیدم دستی به
شانه من رسید. شخصی را دیدم قبا و عبای نائینی پوشیده کلاهی از پشم که معمول آن
زمان بود از جنس نمد بر

سر داشت. فرمودند: «حاج مؤمن! در صحن، انتظار شما را دارم بعد از خاتمه زیارتتان
بیایید شما را ملاقات کنم.»

فوراً زیارت را تمام کردم و رفتم. بسیار مرد نورانی و روحانی ولی بسیار عادی بود.
فرمود: «من مسافرتی در پیش دارم باید بروم پدر و مادرم را در شهر تبریز ملاقات و
تودیع کنم. شما در تهران ده روز توقف

خواهید داشت و روز حرکت در دروازه تهران شما را ملاقات خواهم نمود. در تهران برای
شما یک گرفتاری پیش می آید ولکن مرتفع می شود.»

حاج مؤمن فرمود: آن مرد خداحافظی کرد و رفت و ما هم چند روزی بعد به تهران رفتیم در
تهران ده روز توقف داشتیم. برای گرفتن جواز حرکت که در آن وقت لازم بود به کلانتری
مراجعه کردیم مرا گرفتند و بردند.

جماعت بسیاری آنجا بودند. هر کس را که می آوردند لباسش را از تنش بیرون می آوردند و
کت و شلوار به او می پوشاندند و کلاه پهلوی سرش می گذاشتند، ولی وقتی مرا بردند
لباس مرا نکندند فقط کت و شلوار و

کلاهی به من دادند و مرا مرخص کرد. وقتی بیرون آمدم کت و شلوار را به فقیری دادم و
کلاه را هم به دور افکندم.

بعد از ده روز توقف حرکت کردیم. آقای سید هاشم یک ماشین دربست اجاره کردند که
خانواده شان در زحمت نباشند. در دروازه تهران که ماشین برای رسیدگی به جوازات توقف
کرده بود دیدم از خارج ماشین کسی

مرا صدا می زند. وقتی نگاه کردم آن مرد محترم را دیدم. فرمود: «به این آقا بفرمایید
شخصی است می خواهد با ما به مشهد بیاید اجازه می دهید. او قبول می کند.»

آمدم به آقا سید هاشم گفتم و ایشان قبول کردند. آن مرد آمد و پهلوی من در ماشین
نشست و فرمود: «در این چند روزی که با هم هستیم هر چه می گویم باید بشنوید و تخلف
نکنید.»

اولاً شما دیگر حق ندارید از غذای این آقا و دیگری بخو

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.