پاورپوینت کامل رتبه قبولی ۸۶ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل رتبه قبولی ۸۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۸۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل رتبه قبولی ۸۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل رتبه قبولی ۸۶ اسلاید در PowerPoint :

۳۶

هیچ کس پیرمرد را درست نمی شناخت هنوز هم او را درست نمی شناسند. هرروز صبح با
همان قیافه منظم بیرون می زد. موهای جوگندمی، ریش بلند و مرتب مشکی، کت بلند، که
بیشتر به سرداری می زد و آن تسبیح سفید. تسبیح آقا خیلی کوچک بود . انگار قالب دستش
بود . قالب آن انگشتان بلند و ظریف. آن را که به دور انگشتانش می انداخت . اگر کمی
انگشتانش را باز می کرد تسبیح کیپ دستش می شد.

وقتی با کسی حرف می زد، تسبیح را دور انگشت هایش می انداخت. حرفش که تمام می شد
دوباره تسبیح را از دانه اول می گرفت و شروع می کرد به شمردن و تسبیح انداختن.
نمی دانیم چه چیزی را می شمرد و یا چه ذکری را می گفت، اما معلوم بود که با تسبیح
فقط نمی شمرد، وگرنه وقتی حرف می زد، شماره اش را نگه می داشت.

خانه آقا ته کوچه وزیر نظام بود. درست نمی دانستیم در کدام خانه زندگی می کند.

صبح ها او را می دیدیم که از کوچه بیرون می آمد، آرام قدم می زد و تسبیح می انداخت.
سرش پایین بود. اگرچه همه، کوچک و بزرگ به آقا سلام می کردند اما او با کسی سلام و
علیک نداشت. همه وقت آمدن و رفتنش را می دانستند. چند دقیقه بعداز این که آفتاب
می زد از خانه بیرون می آمد. آقا رضای بقال از پنجره کوچک بقالی سرک می کشید تا
ببیند آفتاب زده یا نه. تابستان ها قبل از توزیع شیر کوپنی و زمستان ها بعداز
توزیع. بعد به بهانه ای مثل جاروزدن و آب پاشی از مغازه بیرون می آمد و زیر چشمی به
سرکوچه وزیر نظام نگاه می کرد. آقا که از کوچه بیرون می آمد، آقا رضا دست به سینه
می ایستاد تا آقا بیاید و به او سلام کند. خودش سال ها بعد می گفت روزهایی که به
آقا سلام نمی کرده، برکت از کارش می رفته است. بعد، آقا توی پیاده رو به سمت خیابان
«خیام» قدم می زدند. بسته به این که بهار باشد یا پاییز و آفتاب چه ساعتی بیرون زده
باشد، آقا را در جایی در خیابان می دیدی. همراه او می آمدیم سینه به سینه آقا.
همیشه از همین راه می آمد. ما هم برای اینکه آقا را ببینیم راهمان را عوض
نمی کردیم. اصل قضیه هم از همین جا شروع شد.

قبلاً دیده بودیم که همه کسبه و اهل محل به آقا سلام می کنند اما نمی دانستیم او
کیست. بعداً فهمیدیم که اهل محل هم نمی دانند. کم کم کنجکاوی مان بیشتر شد و تصمیم
گرفتیم یک روز به آقا سلام کنیم. یکی گفت بهتر است آقا را تعقیب کنیم و ببینیم کجا
می رود. اما به خاطر این که سال چهارمی بودیم و کنکور داشتیم، فرصت نبود که دنبال
آقا راه بیفتیم. ما معمولاً سه تا بودیم که با هم به دبیرستان می رفتیم. من و کوروش
و علی. آقا را هر روز صبح در پیاده رو می دیدیم. مجبور بودیم راه بدهیم تا آقا
بروند.

آقا همیشه می ایستادند تا ما راه بدهیم.

یادم می آید یک صبح سرد پاییز بود که آقا را دیدیم، سلام کردیم.

ـ سلام حاج آقا.

ـ سلام. گمان نمی کنم من حاجی باشم.

مانده بودیم. چه بگوییم. لهجه اش عربی بود. «حاء» حاجی آقا را از ته حنجره گفت. هیچ
حرفی برای گفتن نداشتیم. از همان جواب اولش معلوم بود که حوصله حرف زدن ندارد. امّا
به ما نگاه کرد و سه انگشت دستش را باز کرد.

ـ ثلاثه … همیشه سه تا بودید. کجاست ثالث؟

ما به تته پته افتادیم. کوروش را از کجا می شناخت؟ به هر حال جوابی دادیم و به
دبیرستان رفتیم. تا مدرسه هیچ کس با دیگری حرف نزد. فردا وقتی به کوروش جریان را
گفتیم از تعجب خشکش زده بود.

ـ من اصلاً همچی کسی را نمی شناسم.

ـ چرا می شناسیش، فکر کنی یادت می آد.

ـ آره، فکر می کنم عرب باشه. خیلی هم غلیظ حرف می زنه.

ـ کت بلند می پوشه. موهای جوگندمی داره. تسبیح سفید.

کوروش گفت:

ـ حتماً دیده که من هم دیدمش. با خود شماها دیدمش. صبح ها که می رفتیم مدرسه. امّا
بیشتر از این نمی شناسمش. من هم مثل شماها…

ـ پس از کجا می دانست؟

ـ من چه می دانم؟

از آن به بعد هر روز سعی می کردیم به آقا سلام کنیم. سه تایی با هم سلام می کردیم.
آقا چون سرش پایین بود ما را نمی دید، وگرنه شاید اول او سلام می کرد. بعد، منتظر
می ماندیم با آن لهجه غلیظ و آن «حا» گفتن عجیب و غریبش با ما حال و احول کند.

کوروش رفته بود و از آقا رضای بقال در مورد آقا پرس وجو کرده بود. یعنی خود من از
کوروش خواسته بودم تا از آقا رضا بپرسد.

ـ آقا رضا می گفت: آقا، هر روز صبح، تابستان و زمستان هم نداره، بعداز زدن آفتاب از
خانه بیرون می زنه… .

ـ این را که همه می دانیم، چیز جدید چی گفت؟

ـ صبر کن تا بگم. وقتی می پری وسط حرفم، من چه جوری بگم؟

ـ حالا شما ببخشین آقا کوروش، دیگه چی گفت؟

ـ گفت: آقا، خانه اش ته کوچه وزیر نظامه.

ـ ای بابا، تو هم مثل این که نمی خوای چیزی بگی… .

ـ گفت: آقا خانه اش ته کوچه وزیرنظامه، یک خانه کوچولو داره. بعد من پرسیدم که آقا
عربه؟ نباید اهل این محل باشه، آقا رضا گفت که نه، اهل این محل نیست. بعداز جنگ
اومده، از معاندین عراقی یه، معانده.

ـ بی سواد! معاند نه، معاود. از «عودت» می یاد. یعنی: بازگشته، رانده شده.

ـ من چه می دونم، آقا رضای بقال این جوری گفت…

ـ آقا رضا بگه، آقا رضا که ادبیات برایش ضریب چهار نداره.

ـ حالا که نمی خواین بقیه اش را بگم، خب نمی گم.

ـ حالا شما دوباره ببخشین آقا کوروش، اصلاً همان معاند، هر چی شما بگین، دیگه چی
گفت؟

ـ دیگه چیزی نگفت من پرسیدم که آقا چی کاره اس؟ آقا رضا گفت: نمی دونم.

ـ همین! یعنی نمی دونست آقا چی کاره اس؟

ـ نه، نمی دونست.

همه دوست داشتیم بدانیم آقا چه کاره است، در ایران آشنا دارد یا نه، ولی هیچ راهی
نداشتیم تا این ها را بفهمیم. با این همه هرروز صبح آقا را می دیدیم. بچه ها
می گفتند از خود آقا بپرسیم اما راستش خجالت می کشیدیم.

با اینکه گرفتار کنکور بودیم، امّا بالاخره علی یک روز سر خود رفت و آقا را تعقیب
کرد. یک روز صبح بود که ما مثل همیشه به مدرسه می رفتیم. آقا را از دور دیدیم. هنوز
به ما نرسیده بود که یکهو یک ماشین شیک زد روی ترمز. چند متری دنده عقب رفت و نزدیک
آقا ایستاد. آقا هم به ماشین نگاه کرد. دو نفر جوان با لباس های مرتب و ریش های
بلند از ماشین پایین آمدند و به طرف آقا دویدند. اوّلش کمی ترسیدیم ما هم شروع
کردیم به دویدن. امّا آقا دو دستش را باز کرد تا جوان ها را در آغوش بگیرد. جوان ها
آقا را در آغوش نگرفتند. بلکه دست آقا را گرفتند و بوسیدند.

ما جا خورده بودیم حالا برایمان مهم تر شده بود که بدانیم آقا چه کاره اند. جوان ها
به عربی با آقا حرف می زدند. چیزی مثل التماس دعا می گفتند. یکی از آن ها بلند گریه
می کرد و اشک روی صورتش راه افتاده بود. آقا یک دفترچه یادداشت از جیبش درآورد،
انگار اسم یکی از آن ها را داخل دفترچه نوشت.

دفترچه را با دقّت بست، آن را بوسید و داخل جیبش گذاشت. ما مبهوت آقا را نگاه
می کردیم که یک دفعه آقا متوجه ما شد به آن جوان ها به عربی چیزی گفت. بعد به ما
گفت:

ـ به این ها گفتم که شما رفقای من هستید. ما هر روز می بینیم همدیگر را. ما هم سر
تکان دادیم. جوان ها ناباورانه به ما نگاه می کردند. بعد با تعجب و شاید هم بی میلی
با هر سه تای ما دست دادند. آن وقت آقا به ما گفت:

ـ شما بروید، دیر می شود مدرسه تان.

ما هم خداحافظی کردیم و با تعجب از آقا دور شدیم. هرچند وقت یک بار برمی گشتیم و
آقا را می دیدیم که با چه اشتیاقی برای جوان ها حرف می زد.

ـ آقا باید خیلی مهم باشه. دیدی چه طور دستش را بوسیدن؟

ـ جوان ها هم عرب بودن. دیدی مثل خود آقا حرف می زدن.

ـ آقا اسم یکی از آن ها را نوشت.

ـ نه، اسم نبود. توی قرآن که چیزی نمی نویسن.

ـ قرآن؟!

ـ بله، مگه ندیدین چه جوری آن را بوسید…

ـ نه من نزدیک بودم. یک دفترچه معمولی بود. توی آن شماره زده بود جلوی آخرین شماره
اسم یکی از آن ها را نوشت، قرآن نبود که.

ـ احتمالاً اونها هم از معاندها بودن.

ـ کیِ تو چیز یاد می گیری؟ معاود…

ـ باشه معاود. معاود بودن.

ـ آره، ولی معلوم نبود از آقا چی می خواستن.

ـ یک چیز مثل التماس دعا می گفتن.

ـ نه بابا، مثل این که آقا برای انجام کاری به آنها قول داد، دعا را که برای انجام
دادننش قول نمی دن.

ـ از کجا معلوم؟ شاید همه همان دعا بوده…

ـ نمی دونم. من عقلم نمی رسه.

ـ علی تو یک چیزی بگو. چرا آنقدر ساکتی؟

علی فقط گوش می داد، چیزی نمی گفت. همان طور که می رفتیم. هرچند قدم برمی گشت و آقا
را که اندازه یک بند انگشت کوچک شده بود، نگاه می کرد. با سؤال کوروش به خود آمد و
گفت:

ـ من هم نمی دونم. عقلم به جایی نمی رسه. بچه ها من امروز مدرسه نمی یام. به جای من
حاضر بزنین.

هنوز حرفش تمام نشده بود که برگشت و دوید. تقریباً حدس می زدیم کجا می رود. علی
رفته بود دنبال آقا!

ـ بعدها علی برای ما تعریف کرد که چه طور آقا را تعقیب کرده است. می گفت دو جوان
بعداز این که از آقا قول گرفتند که برایشان دعا کند، دوباره دست آقا را بوسیدند.
اونها می خواستند با آقا همراه شوند و پیاده با او بروند، ولی او به آنها اجازه
همراهی نداد. آقا با همان قدم های مصمم به راه افتاد. انگار جایی قرار ملاقات داشت.

با هر قدم که برمی داشت، یک دانه تسبیح را جابه جا می کرد. سرش را پایین انداخته
بود. آن قدر پیاده راه رفت که علی خسته شد. امّا به هر سختی ای که بوده، علی به
دنبالش می رود. حدود سه ربع ساعت که راه می روند، از شهر خارج می شوند. آقا فقط یک
بار می ایستد و به میل های کوره پزخانه های حسین آباد نگاه می کند.

همان هایی که یک هفته بعد از این قضیه شهرداری خرابشان کرد. نیم ساعت هم خارج از
شهر می روند تا می رسند به قبرستان بهشت زهرا. بعد آقا بیرون بهشت زهرا برای اهل
قبور فاتحه می خواند، از جیبش کتابچه ای در می آورد و آن را هم آرام می خواند. علی
می گفت: این کارش حدود یک ساعت طول کشید. بعد آقا می رود طرف قطعه شهدا. در قبرستان
تسبیح نمی انداخته است. آنجا هم نیم ساعتی معطل می کند. در قطعه شهدا، دو ردیف را
رد می کند و علی می گفت که یک دفعه دیدم آقا غیب شد.

ـ آقا غیب شد؟! یعنی چه؟ تو گمش کردی.

ـ خیالاتی شدی.

ـ مگه می شه؟

ـ صبر کنین. براتون می گم. من یکهو دیدم آقا گم شدن. برای همین دویدم رفتم طرف جایی
که آقا را برای آخرین بار دیده بودم. همین طور که داشتم توی اون ردیف دنبال آقا
می گشتم، دیدم یک چاله قبر هست که توش خالیه. نزدیک تر که شدم، موهای تنم سیخ شد.
قلبم تندتند می زد. نمی تونستم چیزی بگم. دیدم آقا کف قبر دراز کشیدن. دست خودم
نبود، از ترس جیغ زدم.

کوروش با لودگی گفت:

ـ برو بابا. حتماً آقا قبرکنه.

کوروش خودش هم فهمید چه شوخی بی مزه ای کرده است. هیچ کس نخندید. اگر علی این ها را
نگفته بود محال بود که باور کنیم. امّا علی از همه ما راستگوتر بود.

کسی تا به حال از او دروغ نشنیده بود. همه ساکت به علی نگاه می کردیم. او با آن
قیافه معصومش سرش را پایین انداخته و ایستاده بود، گاه گاهی سرش را به طرف آسمان
می برد. شاید برای این که جلوی گریه اش را بگیرد.

ـ علی، تو که جیغ زدی، آقا تو را ندید؟

سرش را به سمت پایین تکان داد، یعنی بله.

ـ آقا با تو حرف هم زد؟

ـ آره، حرف زدن…

ـ چی گفت؟

علی سرش را برگرداند. مثل ابربهاری گریه می کرد. به ما چیزی نگفت انگار نمی توانست
بگوید. دستش را روی دیوار گذاشته بود و گریه می کرد. هرچند دقیقه یکبار برمی گشت و
با یک نگاه عاقل اندر سفیه ما دو نفر را نگاه می کرد.

ـ شاید آقا آخوند باشه.

ـ خب باشه کوروش، مهم اینه که توی قبر چه کار می کرده، تازه اگر آخوند بود، عبا
عمامه اش کو؟

ـ معلوم نیست به علی چی گفته.

هیچ وقت نتوانستیم از علی در مورد حرف های آقا چیزی بپرسیم. علی رفتارش عوض شده
بود. کوروش که از من بی حوصله تر بود گاهی به علی متلک می انداخت.

ـ مثلاً رفته مسئله را حل کنه. مسئله آقا را حل کنه. اون را تعقیب کنه و بفهمه چه
کاره س. علی آقا، تو فقط صورت مسئله را پیچیده تر کردی. همین و بس.

علی جواب نمی داد. از فردای آن روز دیگر آقا را ندیدیم. ما هر روز صبح همان ساعت
همیشگی به سمت مدرسه می رفتیم. همه از ته دل می خواستیم آقا را ببینیم، امّا به هم
چیزی نمی گفتیم. روز اول کوروش گفت:

ـ امروز آقا نیومد. معلوم نیست چرا.

ـ هیچ کدام از ما به او جوابی ندادیم. سرهای مان را پایین انداخته بودیم و به سمت
مدرسه می رفتیم.

روز بعد کوروش گفت:

ـ امروز هم آقا نیومد، مثل دیروز. معلوم نیست چرا؟ نکنه خدا نکرده مریض شده باشن؟

هیچ کدام از ما به او جوابی ندادیم. مطمئن بودیم آقا مریض نشده است. خودش هم مطئمن
بود. سرهای مان را پایین انداخته بودیم و به سمت مدرسه می رفتیم. یک هفته که گذشت
کوروش گفت:

ـ ببینید بچه ها؟ یک چیزی می خوام به شماها بگم. فقط به کسی نگین… من هفته پیش یک
گناه کردم. یعنی کاری هم نکردم، با نامحرم حرف زدم، یعنی تقصیر خودش بود، اون شروع
کرد… اون تلفن زده بود، من فقط جوابش را دادم، یعنی نمی شد جوابش را نداد…

بعد ساکت شد. گفتم:

ـ خب که چی؟ … به ما چه؟

ـ آخه می دونین، از همون روز دیگه آقا نیومد…

از همان اول می دانستم که کوروش چه می خواهد بگوید نمی دانم چرا ناگهان تصمیم گرفتم
با او مخالفت کنم.

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.