پاورپوینت کامل درمانده از رفتن ۶۷ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل درمانده از رفتن ۶۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل درمانده از رفتن ۶۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل درمانده از رفتن ۶۷ اسلاید در PowerPoint :

۴۶

زن چادرش را از سر برداشت و با چشمانی پف کرده و خواب آلود، ساق پای مرد را گرفت و
با همه قدرت زنانه اش به سختی فشرد. در همین مدّت که از خواب بیدار شده بود، شاید
این چندمین بار بود که این کار را انجام می داد و هر بار مرد، بدون کمترین
عکس العملی، تنها نگاهش می کرد و او که حالا سرانگشتانش از زور فشار درد گرفته بود،
آهی بیرون داد و به مردی که خسته و زار در رختخوابش دراز کشیده بود، نگریست و گفت:

احمد! راستی هیچی احساس نمی کنی؟ اصلاً دردت نگرفت؟

و وقتی جواب منفی او را شنید، آرام پایش را کمی بالا آورد و یکدفعه رها کرد. پا مثل
تکّه گوشتی، پائین افتاد و به دنبال آن چشمان نگران زن، با تعجّب به احمد خیره شد و
زیرلب گفت:

او حتی نمی تواند، پایش را بالا نگاه دارد… .

بغض، باعث شده بود که احمد تا آن لحظه، کمتر حرف بزند، امّا حالا لبان چسبناکش را
از هم گشود و گفت:

محبوبه! من هم از آن موقع تا حالا، دارم همین را به تو می گویم. امّا تو باورت
نمی شود و می گویی به نظرت می آید. یا پایت خواب رفته… .

و بعد با بغض فروخورده ای ادامه داد:

محبوبه! احساس خوبی ندارم. دارم فکر می کنم، اگر فلج شده باشم چی؟…

محبوبه، از هول زبانش را به دندان گزید، این چه حرفی است؟ احمد؟ صبر داشته باش.
بگذار اصغرآقا، دکتر بیاورد، بببنیم چه می گوید؟

احمد، معصومانه پرسید:

به نظرت، اصغرآقا، دیر نکرده؟ نکنه دکتری پیدا نکند، هان؟ این موقع شب مطب
شبانه روزی کم پیدا می شود، مگرنه؟

محبوبه، خودش را میان چادری که از سرش افتاده بود، پیچاند و گفت:

فکر نکنم، پیدایش می شود حالا، امّا احمد! بهتر نیست مادرجان را از خواب بیدار کنم؟
شاید چیزی بلد باشد؟

نه، حرفش را نزن. خودت که می دانی، قلبش ناراحت است. همین که تا حالا هم بیدار
نشده، خدا، خیلی کمک کرده.

احمد، راست می گفت، خواست خدا بود که تا حالا بیدار نشده بود. هم او، هم بچّه ها.
که کنار مادرجان، در اتاق بالا، خوابیده بودند. بچّه ها که وضعشان معلوم بود، آنقدر
در مجلس عروسی، با بچّه های دیگر بازی کرده بودند. که حسابی خسته شده بودند، مثل
خود محبوبه. و این امّا بهانه خوبی بود تا رفت و آمدهای نیمه شب و سروصدای طبقه
پایین بیدارشان نکند. حتی وقتی او، چادر به سر و دوان دوان، رفت دنبال اصغرآقا ـ
همسایه بغلی شان ـ و از او خواست تا به خانه شان بیاید. بنده خدا ـ اصغرآقا ـ چقدر
ترسیده بود. وقتی محبوبه گفت: حال احمد خوب نیست، او اوّل پرسیده بود: «نفس که
می کشد هان؟» و بعد، همانطوری با زیرپیراهن و پیژامه و موهای پریشان و چشمانی پف
کرده، دنبال محبوبه آمد بالای سر احمد. و خیلی هم نگذشت تا اینکه اصغرآقا رفت خانه
خودشان آماده شود. تا حالا که شاید نیم ساعت شده باشد، رفته پی دکتر شاهرخی نامی که
خودش می گفت: در فلکه شاه عبدالعظیم، مطب شبانه روزی دارد و همیشه باز است، حتی
نیمه های شب. مثل همین حالا که شب از نیمه گذشته و سکوت و تاریکی همه جا را به زیر
سیطره خود فرو برده و تنها صدای جیرجیرک ها از توی باغچه کوچک حیاط. به گوش می رسد.
پنجره ها باز است و گاه گاهی، هوایی گرم و مرطوب، از میان پنجره نیمه باز، خود را
به داخل می کشد. چرخی می زند و غمبار و سنگین از اتاق بیرون می رود. محبوبه، هنوز
کنار رختخواب احمد، چمباتمه زده و زانوهایش را به بغل گرفته و به چهره احمد، خیره
شده. همان صورت استخوانی، با محاسنی مشکی و چشمانی نافذ، امّا اغلب به زیر افتاده
… و او چقدر از این چهره آرام و معصوم او خوشش می آمد. یادش آمد، آنوقت ها که
هنوز عروسی نکرده بودند، یعنی همان روز که احمد به خواستگاری اش آمده بود و قرار شد
با هم کمی صحبت کنند. احمد، چقدر شیرین و دلنشین از حضرت صحبت به میان آورد:

نظر بنده این است که اگر می خواهیم زندگی تشکیل دهیم، باید کارمان، رفتارمان،
حرف هامان، طوری باشد که آقا از ما راضی باشد. خدای نکرده حرفی برای خوشایند دیگران
نگوییم که در آن، دل آزردگی آقا را به دنبال داشته باشد… .

بعد آرام سرش را بالا آورده بود و با همان چشمان پاک و سیاهش به محبوبه نظری
انداخته و ادامه داده بود:

حتی دوست دارم به این بهانه، صاحب فرزند شویم که یاری به یاران آقا اضافه شود و
عاشقی به جمع عاشقانش… .

محبوبه از همان وقت، اسیر آن نگاه و آن سخنانی که بوی عطر معنویّت می داد، شده بود.
و اگر بد نبود و نمی گفتند: دختر، هول برش داشته، دوست داشت، همانجا و در همان
مراسم و حتی به خود احمد، بله را بگوید، و اینک، همان چشمان سیاه، امّا خسته مدتی
است که به سقف خیره شده و محبوبه خوب می فهمید که به چه زحمتی، اشک ها را پشت
پلک هایش نگه داشته است. در همین افکار بود که با بلندشدن صدای زنگ، از جا پرید.
چادر سر کرده، نکرده به سمت در دوید. چادر را روی صورتش کیپ کرد و چفت درب را عقب
کشید…

… دقایق زیادی از آمدن دکتر و اصغر آقا نمی گذشت. محبوبه پتوی روی پاهای احمد را
تازد و کناری گذاشت. دکتر با خونسردی با سرانگشتانش و انگشت شصت، داشت همان کارهایی
را که محبوبه انجام داده بود، روی پاهای احمد، تکرار می کرد. بعد عینکش را کمی
پایین آورد و از بالای عینک رو به احمد، پرسید:

چیزی در پاهایت احساس نمی کنی؛ دردی، گرفتگی، سفت شدن ماهیچه…

احمد به آهستگی جواب منفی داد. دکتر سپس چفت کیفش را باز کرد. چکش کوچکی را از آن
بیرون آورد و به نرمی به زانوی چپ احمد زد. امّا او، عکس العملی نشان نداد. این
کار، با ضربه محکمتری با زانوی دیگر، نیز انجام گرفت، امّا ضربه های محکمتر هم چیزی
را عوض نکرد. دکتر عینکش را روی چشم جابه جا کرد و سوزنی را از کیف درآورد و خیلی
زود به کف پای احمد، فرو برد. محبوبه این صحنه را که دید، لبش را گزید و خودش را
عقب کشید. اصغرآقا هم، ابروهایش توی هم رفت و دلسوزانه گفت:

دِ دِ دِ … احمدجون! ملتفت سوزن نمی شوی؟

و احمد که اشک در چشمانش جمع شده بود، خیره به سوزنی که حالا تا کمر به کف پایش
فرورفته بود، می نگریست و تنها با سر جواب منفی داد. دکتر گفت:

ببینم، تا حالا سابقه داشته که یکدفعه پاهایت خواب برود…

نه، آقای دکتر. به ندرت، آن هم وقتی که زیاد روی یک پایم نشسته باشم. امّا نمی دانم
که چی شد، همین یکی، دو ساعت پیش از خواب بیدار شدم که بروم آب بخورم دیدم قادر به
هیچ حرکتی نیستم…

برای لحظاتی سکوت غریبی فضای اتاق را احاطه کرده بود. اتاقی که با تک چراغی که
محبوبه روشن کرده بود. غمبارتر به نظر می رسید. دکتر روی برگه سفیدی، چیزهایی نوشت
و بعد از مهر و امضا کیفش را بست و گفت:

برایتان آرام بخش نوشته ام و البته بهترین چیز برایتان استراحت است.

در همین وقت محبوبه با یک لیوان آب جوشیده از آشپزخانه، برمی گشت که از دکتر علّت
بی حسی پاها را پرسید:

اعصاب پا، اعصاب وقتی از کار بیفتد، به دنبالش عدم احساس درد و عدم تحرّک خواهند
آمد.

محبوبه با نگرانی پرسید:

باید چکار کنیم، آیا می تواند دوباره راه برود؟

دکتر، جرعه ای آب جوش را مزمزه کرد و نگاهش را از چشمان اشک آلودی که ملتمسانه به
او زل زده بود، برگرفت و گفت:

قبلاً عرض کردم، باید استراحت کند. نباید به خودش فشار بیاورد که حتماً روی پا
بایستد، تا … تا بینیم چه می شود… .

دل محبوبه، مثل لبانش لرزان بود و کم طاقت. با خودش فکر کرد چه می شد اگر بعضی از
دکترها، برای لحظه ای هم که شده، خودشان را جای اطرافیان بیمار می گذاشتند و بدون
این همه سؤال و جواب، خودشان کمی توضیح می دادند. و بعداز این فکر، با وجودی که کمی
خجالت می کشید، امّا دوباره پرسید:

خیلی ببخشید، امّا، آیا نمی شود، امید داشت که با عمل جراحی … خوب بشود.

دکتر بی اعتنا، لیوان آب جوش را روی بشقابی که هنوز دست محبوبه بود، گذاشت و گفت:

امید به خدا …. همین را می توانم بگویم… .

با این حرف، محبوبه، دستش را گرفت جلوی دهانش، نمی خواست بغضش، حالا و اینجا بترکد.
به سختی توانست جلوی خودش را بگیرد تا وقتی که در حیاط بسته شد و محبوبه به پشته
رختخواب های گوشه اتاق تکیه زد و به دنبال آن تصویر احمد در نگاهش لرزید و تار شد و
شروع کرد به بلندبلند گریه کردن… .

احمد که تا حالا داشت از پشت پنجره اتاق، آسمان پولکدوزی شده را تماشا می کرد، رو
برگرداند. او هم بی صدا داشت گریه می کرد. امّا اشک محبوبه را که دید، طور خاصّی
نگاهش کرد و گفت:

محبوبه! اینقدر فکر و خیال نکن، باید ببینم خدا چه می خواهد. تو هم برو بخواب، خیلی
خسته شدی… کمی استراحت کنی، بد نیست. حالت بهتر می شود. محبوبه، با بی حوصلگی
گفت:

چه خوابی احمد، با این اتفّاقی که افتاده … در ثانی، وقت نماز هم نزدیک است. چند
دقیقه می نشینم، بعد برای وضو می روم… .

احمد باز هم به آسمان خیره شد و محبوبه خوب می فهمید، بغضی که در گلویش نشسته و
قطرات داغ اشکی که دائماً در چشمانش متولّد می شوند، به دنبال فرصتی برای رهایی
هستند. و او با خود فکر کرد، این شب چهارشنبه، اوّلین شب چهارشنبه طی این چهار سال
است که او را در خانه و کنار خودش می بیند. آن هم چون امشب عروسی خواهرش بوده. و
وقتی ساعت ۱۲ شب خانه رسیدند، احمد، زود خوابید، پیدا بود که چون مرغکی می نمود که
از چمنزارش، دور شده باشد. و محبوبه بی معطلّی لباس بچّه ها را عوض کرد و فرستادشان
اتاق بالا پیش مادربزرگ. و خودش، طبق عادت همیشگی اش تا همه لباس ها را مثل روز
اوّل جمع نمی کرد و داخل کمد آویزان نمی کرد، خوابش نمی برد… بعداز انجام کارها،
تازه چشمشم گرم شده بود که با صدای نگران احمد، از خواب پرید:

محبوبه، دست بزن به پایم، فشار بده… بگو من خوابم یا بیدار… محبوبه! پاهایم
حرکت نمی کنند.. به جون خودم. هیچی احساس نمی کنم… .

وقتی افکارش به اینجا رسید، دلش سوخت و خط اشک روی صورتش پهن شد. پس از دقایقی از
جا برخاست و در حالیکه از اتاق بیرون می رفت، گفت: من می روم مادرجان را برای نماز
بیدار کنم. برای تو هم ظرف آب و حوله می آورم… .

زمان سپری می شد و نسیم سحری از لای پنجره نیمه باز، به حریم اتاق غمناک، قدم
می گذاشت و پس از عبور از سر و روی احمد، او را به یاد هفته های پیشین می برد.
شب های چهارشنبه که این نسیم دل انگیز و معطّر، چون دستمالی حر

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.