پاورپوینت کامل شاه راه بی قرارها ۳۱ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل شاه راه بی قرارها ۳۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل شاه راه بی قرارها ۳۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل شاه راه بی قرارها ۳۱ اسلاید در PowerPoint :
۴۴
حاج علی درب مغازه را بست و کرکره را پایین کشید و رو به آسمان کرد و خدا را شکر
کرد و راه خانه را در پیش گرفت؛ در میان راه تمام فکر و ذهنش مشغول حساب و کتاب ها
بود.
پس از اینکه به خانه رسید به طرفِ حوضِ آب در میانه حیات منزل رفت و دست و رویش را
در آن شست و پس نگاهش به انعکاس چهره ماه افتاد که درون آب حوض می لغزید.
و دوباره دلش هوای مولایش را کرد. آهسته زیر لب زمزمه کرد: مولاجان، ای ماه درخشانِ
دلِ تاریکم کجائی و پس آهی کشید و به طرف اتاق رفت.
حاج علی، عمری را در بازار سپری کرده بود و مردی کاسب بود. با چهره ای متدین و با
تقوا، و آن روز پس از انجام حساب و کتاب ها متوجه شده بود مبلغ قابل توجهی سهم
مبارک امام «ع» بدهکار است. بنابراین تصمیم گرفت در اولین فرصت به نجف اشرف برود تا
هم زیارتی از امیرالمؤمنین کند و هم در محضر علمای شیعه سهم و حقوق شرعی خویش را
بپردازد.
پس از انجام کارها متوجه شد مبلغی دین شرعی باقی مانده که باید بپردازد و تصمیم
گرفت در حالی که به تازگی به کاظمین آمده بود، دوباره به نجف بازگردد و دین خویش را
بپردازد.
آن روز عصر هوای کاظمین طوری دیگر بود. آسمان نیلی رنگ بود و گردِ تاریک شب آهسته
بر چهره روشن آسمان پاشیده می شد. حاج علی اسباب و لوازمش را جمع کرد و در دستاری
پیچید و پس از زیارتِ وداع از دو امام گرانقدر، امام کاظم(ع) و امام جواد(ع) بادلی
سرشار از اندوهِ وداع، به راه افتاد تا به بغداد بازگردد. در دلش غوغایی به پا بود.
گویی ملجأ و پناهگاهی او را به سوی خویش می خواند.
به یاد مولایش افتاد و اشک درون چشمانش حلقه زد. به آسمان نگاهی کرد؛ آسمانی که
هنوز هم نور در آن راه داشت و ظلمت بر آن چیره نگشته بود. دردی غریب پشت پلک هایش
سنگینی می کرد. چشم ها را برای لحظه ای بست و فرو چکیدن قطره های عشق را روی
گونه ها انتظار کشید و ناگاه تمامِ دردی که در سینه داشت، به صورت شبنمی بر گونه اش
فرو چکید.
هنوز به میانه راه نرسیده بود که از دور سیدی را دید، با عمامه ای سبز، با نوری
آسمانی و چهره ای دلنشین و خالی بر گونه که از جهت مقابل می آمد. با هر قدم که به
او نزدیک تر می شد نگاهِ سید مشتاق تر می شد. او که بود که چنین دلنشین لبخند می زد
و بر او نگاه می کرد. هنگامی که از دور به سید سلام کرد و سید پاسخ او را گفت و دست
برای مصاحفه گشود و با حسی سرشار از دوستی، او را در آغوش کشید. چه معطر بود دین
این سید و چه حسی داشت هنگامی که حاج علی در آغوش او بود. که همه درهای ماتم بر روی
او بسته شده بود و شادی در خانه پر مهرِ قلبش آرام آرمیده بود. سید او را که چنان
مشتاقانه به سید نگاه می کرد، آرام از آغوش برگرفت و بوسید و صدا زد: «حاج علی!
کجایی! چرا شب جمعه در کاظمین نماندی؟» حاج علی گفت: «آقا جان! کار داشتم،
نتوانستم.» سید فرمود: «چرا، می توانی برگرد.» و پس از گفتگویی کوتاه فرمود: «شبِ
جمعه است و شبِ زیارتی. برگرد تا به کاظمین برویم.»
حاج علی با اینکه می دانست کار دارد اما در برابر دستور سید، دل را خاضع او ساخت و
به دستور او برگشت و در همان حال، سید دست چپ او را در دست راست خویش نهاد و حرکت
کردند.
مناظر بسیار عجیب بود و زیبا. در طرف راست، نهری مملو از آب زلال و سفید جاری بود و
در کنار آن خیابانی مستقیم و انواع درختان لیمو، نارنج، انار و انگور که میوه ها بر
شاخه های آنان آویزان بود. و از همه آن ها عجیب تر حسی بود که در دل حاج علی او را
به خویش می آورد. چه دست گرم و دلنشینی داشت این سید و چه همراه شدن با او شادی بخش
بود، گویی که در عالمی خارج از عالم مادی هستند و تمامِ اینها یک رؤیاست. در همان
حال بود که حاج علی با خود می اندیشید، بی گمان این سید گرانقدر، مقامی والا دارد
که صورتش در آن تاریکی شب می درخشید و چهره ماه را در ذهن او متجلی می کرد. پس
تصمیم گرفت تا از فرصت پیش آمده کمال استفاده را ببرد و شروع به سؤال کرد. سؤالات
بسیاری در رابطه با دوستداران امام علی(ع) و شیعیان مولا پرسید و سید با کمال آرامش
و با متانت خاص و با حوصله به تمامی آنها پاسخ می گفت.
زمان در گذر عالم معنا بود و هر چه بیشتر می گذشت کوتاه تر به نظر می رسید. حاج
علی، حالی متفاوت داشت و در دل آرزو می کرد که این لحظات هیچ گاه به پایان نرسند.
سؤالات حاج علی بسیار بود و آنهایی که مرتبط با او نبود و در رابطه با دیگران بود،
بدون پاسخ می ماند و سید از جواب گفتن اعراض می نمود.
پس از مدتی که در ذهن حاج علی ثانیه هایی بیش نیامده بود به دو راهی ای رسیدند به
سمت شهر، یکی راه سلطانی و دیگری راه سادات و آن سید بزرگوار میل کرد به راه سادات.
حاج علی گفت: بیا از راه سلطانی برویم و آقا فرمودند: نه از راه خود می رویم.
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 