پاورپوینت کامل نایب الزیاره ۵۵ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل نایب الزیاره ۵۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل نایب الزیاره ۵۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل نایب الزیاره ۵۵ اسلاید در PowerPoint :

۵۰

میرعلی صفحه ای را ورق زد، بعد انگشتش را لای کتابچه نیمه باز قرار داد. حرکت نرم
شتری که بر آن سوار بود، آنهم در فضای ساکت و خواب آور صحرا سرش را سنگین کرده بود؛
و امّا بیش از آن، هضم مطالبی که می خواند کمی دشوار می نمود. با خود اندیشید، مگر
می شود فاصله چند ماهه تا حجاز را در عرض چند ساعت طی کرد. مگر یک اسب یا شتر چقدر
می تواند سریع بدود و بعد از کمی فکر به یاد ماشین های دودی افتاد که ملّا میرصادق
در پایتخت دیده بود و گفته بود که خیلی از درشکه و قاطر و اسب سریع تر می رود.
اندیشید، اگر اینطور که در این کتاب آمده علم و دانش بشر به اندازه ای رشد می یابد
که می تواند وسیله ای بسازد که فرسنگ ها را در عرض چند ساعت طی کند و زمانی می شود
که یاران حضرت (عج) در نیمه شبی از نقاط مختلف جهان فراخوانده می شوند و آنها تا
پیش از صبح خود را در مکه نزد حضرت (عج) می رسانند. صرف نظر از آنکه منظور از بر
ابر سوار بودنشان حمل طی الارض نمودن آنها نباشد، پس چگونه اینهمه فاصله … .کتاب
را در خورجینی که در دو طرف شترش آویزان بود، گذاشت. افسوس خورد که کاشکی در زمان
پیشرفت های بزرگ زندگی می کردند. آن وقت آن همه فرصت های زیاد باقی مانده را صرف
عبادت و نزدیکی به پروردگار و تقّرب جستن به ساحت امام عصر (عج) می کردند. با خود
فکر می کرد، آیندگان چقدر آسوده خواهند بود چرا که تنها چند روز قبل از موسم حج عزم
سفر می کنند و حتی می توانند همه ساله به حج مشرف شوند آنقدر که آقا را مشاهده
کنند. یاد ملّا میرصادق افتاد، شاید او هم دیگر مجبور نبود به خاطر منبر و روضه
محرم و قول هایی که داده بود، از سفر حج صرف نظر کند و آن را به تأخیر بیندازد.
دلتنگ او شد. ۷ ماه پیش، روزی که تازه می خواست سفر را آغاز کند، برای خداحافظی
رفته بود پیش ملّا، بعد از نماز کمی صبر کرد تا مسجد، خود را از جمعیّت سبک کرد. پس
برخاست و کنار سجاده اش قرار گرفت و گفت:

– قبول باشد برادر جان.

ملّا، دعای فرج می خواند. سر برگرداند و چشم در چشم او دوخت:

– قبول حق، آقا میرعلی! ببینم، مگر تو امروز عازم سفر نیستی؟

– بله، همین طوره.

– خُب پس چرا الان اینجایی؟ کارهایت را کرده ای؟

میرعلی لبخند خشکی را میهمان لبانش کرد و گفت:

– نگران نباش؛ همه کارها ردیف است. آمدم مسجد تا از شما خداحافظی کنم.

ملّا نگاه پدرانه ای را روانه چهره میرعلی کرد و گفت:

– می دانم، امّا این وظیفه من بود تا سراغ تو بیایم. قصد داشتم تا بعد از نماز
یکسره بیایم منزلتان تا هم از تو التماس دعا بخواهم و هم به سولماز خانم بگوییم،
اگر کاری، کمکی چیزی خواست به من بگوید.

میرعلی اندوهناک گفت: چه التماس دعایی برادر جان! امسال من از طریق رونق در کسب و
کار در بازار و شما هم از طریق برکت در مالتان، هر دو مستطیع شدیم. از کجا معلوم که
سال دیگر نیز استطاعت داشته باشیم. همان طور که سال های پیش برای خرید حتی یک شتر،
برای سفر پول نداشتیم. شما در حالی التماس دعا می گویید که خود می توانستید با من
همسفر شوید، اما نخواستید و روضه و منبر را ترجیح دادید.

– میرعلی! من قول داده ام.

میرعلی حرفی نزد، تنها به دانه های کوچک تسبیح که بی وقفه و به دنبال یکدیگر در
دستان ملّا چرخ می خوردند، خیره شد. ناگهان تکان شدیدی به رشته افکارش گره انداخت.
از شدت ترس، دو دستی برگردن شترش پناه گرفت. صدایی از پشت سرش با خنده گفت:

– نترسی حاجی!

و وقتی به سمت صدا سرچرخاند، جوانک به زمین اشاره کرد و ادامه داد:

– شترت سنگی درشت را از زیر پا رد کرد و به همین دلیل لحظه ای تعادلش را از دست
داد.

میرعلی، لبخند خشکی بر لب نشاند و چشم از جوانکی که ناآشنا می نمود برگرفت و به
روبرو خیره شد. به صحرایی که سخاوتمندانه قافله ها را از دل خود عبور می داد.
هزاران قافله، مثل قافله خودشان که تشکیل شده بود، از تعداد زیادی استر و اسب و
قاطر، که نرم و آرام به دنبال هم حرکت می کردند و مسیر هر یک بسته به همان راهی بود
که چهارپای جلویی طی می کرد. حلقه ای که نخستین زنجیره، راه بلد صحرا را با خود حمل
می کرد. خورشید نیز رو به افول گذاشته بود و وزش باد پاییزی که بوته های خارهای
بیابانی را بازی می داد، صورتش را کمی می سوزاند. بالا پوش را به خود چسباند و سرش
را میان یقه اش فرو برد. یادش آمد شبیه همین باد را روی صورتش احساس کرده بود،
اواخر زمستان در حیاط مسجد وقتی ملّا، دست بر شانه اش گذاشته و رخ در رخ او نگریسته
بود که:

– آقا میرعلی تو باز هم داری حرف خودت را می زنی. من از ماه ها پیش قول داده ام و
ضمناً امسال هیچ گونه آمادگی برای حج ندارم. بی شک من هم تشنه سفر حجم. اما چه کنم
که نمی توانم؛ گرچه قصدم این نیست که واجب خدا را به خاطر عملی غیر از او ترک کنم.
من نیز جهت برپایی شعائر اسلام و مجلس ابا عبدالله الحسین (ع) می خواهم بمانم.
آقایم بر احوالم آگاه است.

سپس محاسن سفیدش را میان مشت گرفت و در حالی که قطرات زلال اشک در چشمانش متولد
می شدند گفت:

– من سال های سال است که در آرزوی چنین سفری به سر می برم. پس تو چطور اندیشی که از
آن روی گردانم. برو برادر و در آنجا از خداوند بخواه که برای من نیز حجی مقبول ثبت
شود.

– بفرما! شیرتازه! … حاجی! … با شما هستم.

میرعلی به خودش آمد. همان جوان ناآشنا بود. با بدنی لاغر اندام و لباسی خاص مردان
آذربایجان و شالی بر کمر بسته؛ درست شبیه لباس میرعلی. شترش را کنار شتر او می راند
تا راحت تر با او هم صحبت شود. پیاله شیر را پیش کشید، که گفت:

– شب در بیابان سرد است، خصوصاً که فصل پاییز در راه باشد. اگر بخواهی از هم اکنون
که تازه غروب است خودت را میان بالاپوش محصور کنی، پس نیمه های شب چه خواهی کرد.
بیا شیر را بنوش که از درون گرم شوی.

میرعلی شیر را سرکشید، جوانک پیاله را در خورجینش گذاشت و گفت:

– به نظر آدم کم حرفی می آیی، اما به نظر من، گاهی افراد کم حرف ـ به عکس ـ
پرحرف هایی هستند که در ذهن خویش آنقدر گرم صحبت و گفت وگو هستند که دیگر فرصتی
برای سخن با دنیای خارج از ذهن خود پیدا نمی کنند.

میرعلی لبخند کم رنگی بر لب نشاند، به کم رنگی خورشید رنگ و رورفته ای که در انتهای
ناپیدای صحرا برزمین فرو می رفت و زیر لب گفت:

– جوانک! کاش مرا با ذهنم تنها می گذاشتی که به قول خودت حرف هایی زیادی با او
دارم.

اما او زمزمه میرعلی را نشنید، چرا که بار دیگر ادامه داد:

– گویا نخستین بار است که سفر می کنید؟

– بله، همین طور است.

– من نیز مانند تو بودم تا آنکه سال ها پیش روزی برای منبر و روضه، روحانی سیّدی را
به منزل دعوت کردم که بحث بر سرعمل به تکلیف شد و حدیث خواند که اگر کسی فریضه حج
را در صورت امکان و توان ترک کند، وقت مرگ به او گفته می شود، یهودی یا نصرانی یا
مجوس بمیر! و مرا منقلب ساخت و اینک مرتبه چندم است که به حج مشرف می شوم.

پس دست در کسیه ای آویخته بر شترش کرد و کتابچه کوچکی را درآورد و افزود:

– این کتابچه دست نویس را نیز او به من داده، قسمتی دعاهای مربوط به حضرت صاحب
الزمان (عج) است، و بخشی دیگر درباره پیشرفت علم در آخرالزمان.

قلب میرعلی به شدت تپید. ظاهر کتابچه، شبیه همان بود که ملّا میرصادق قبل از سفر به
او داده بود؛ اما چیزی نگفت، شاید اشتباه حدس زده بود. هرچه بود، جوانک غریبه
می نمود، با سخن جوانک متوجه او شد:

هر چند تا به حال خیلی فرصت نکرده ام آن را بخوانم اما این بار با خودم آوردم شاید
در این سفر موفق شوم. سپس آن را در جیب لباس بلندش گذاشت پس چشمانش را ریز کرد و در
حالی که به دور دست اشاره می کرد، گفت:

آنجا کاروانسرا است. یادش بخیر، نخستین بار چقدر مشتاق بودم آنجا را ببینم.

– مگر اکنون مشتاق نیستی؟

– چرا، امّا ماتم سنگین و اندوهی آزار دهنده، قلبم را می فشرد.

و نخواست ادامه دهد، سپس بلافاصله پرسید:

ببینم، گفتی نخستین بار است سفر می کنی پس باید خیلی دلت تنگ شده باشد؟

– معلوم است. خصوصاً که این همه از آنها دور و بی خبر بوده ام. و بدون توجه به حضور
جوانک به بغچه سفید رنگی درون خورجینش، که اوّلین بار سولماز آن را برایش پیچیده
بود، دست کشید. چقدر به میرعلی سفارش کرده بود که هر جا نگاهت به بغچه افتاد و
خواستی محرم شوی، یادی از من هم بکنی. و حالا در راه بازگشت، باز هم نگاهش افتاده
بود به آن. اشک در چشمانش حلقه زد. چقدر دلش برای او و بچه ها و ملا میرصادق تنگ
شده بود. احساس کرد، سال هاس

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.