پاورپوینت کامل داستان (نماز اول وقت) ۵۶ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل داستان (نماز اول وقت) ۵۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل داستان (نماز اول وقت) ۵۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل داستان (نماز اول وقت) ۵۶ اسلاید در PowerPoint :

۵۳

الّلهمّ صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم.

برای این که سالم به مقصد برسید، صلوات بعدی را بلندتر بفرستید!

صدای صلوات بعدی، بلندتر می شود و اتوبوس با سرعتی هرچه تمام تر، در گرگ و میش هوای
دل انگیز صبح گاهی، بر بدن سخت و زبر جاده می خزد و پیش می رود. پس از لحظاتی، فضای
اتوبوس، دوباره به حالت اول برمی گردد. بعضی ها که با صدای صلوات چرتشان پاره شده،
حالا بار دیگر، پلک های نیمه بازشان را روی هم می گذارند و زود خوابشان می برد.
نگاهم را که زیر نور قرمز رنگ چراغ های سقف اتوبوس روی مسافران می چرخد، برمی گیرم
و روی پیرمرد کنار دستی ام رها می کنم. کلاهش را تا روی چشمانش پایین کشیده. او هم
بعد از گرفتن چند صلوات از مسافران، آرام گرفته و زیر لب دعا می خواند. نمی دانم،
شاید، دعای عهد است که آخر هم حفظ نشدم… . و من، اما، طبق عادت دوران تحصیل، که
باید مسافت زیادی را هر روز از پانسیون اجاره ای تا کالج مرکز شهر لندن، و فقط هم
با اتوبوس طی می کردم، نمی توانستم بخوابم. از لحاظ روان شناسی، خاطرات آن روزها
تداعی می شد و باید استرس و هیجان زیادی را تحمل می کردم. یقه بارانی ام را بالا
می دهم و سرم را به شیشه اتوبوس تکیه می دهم، از پشت شیشه های دودی رنگ و بزرگش،
باز هم می توان خورشید سرخ رنگ را دید که اولین پرتوهای طلایی رنگش را سخاوتمندانه
روی سر و صورت دشت پاشیده. چقدر دلم برای این صحنه های زیبا تنگ شده بود. در
فرانسه، هیچ گاه این صحنه ها را ندیدم. نمی دانم شاید به خاطر آسمان همیشه ابری
آن جا بود، شاید هم آسمان خراش های بی روح.

بفرما دکتر جون!

سرم را می چرخانم. شاگرد راننده، کیکی را به طرفم دراز کرده.

ـ بفرمایید، اوستا گفت، حالا که شما بیدارید، ناشتایی تان را بخورید، بلکه ضعف
نکنید.

ـ متشکرم، اما الآن میل ندارم.

ـ بخور دکتر جون! سهمت است. به بقیه هم می دهیم.

گرچه تعارف نمی کنم، اما نمی دانم چرا شاگرد راننده، دست بردار نیست، به ناچار کیک
و به دنبالش ساندیس و نی را از او می گیرم و تشکر می کنم. نگاهم به پیرمرد
کناردستی ام می افتد. لب هایش که تکان نمی خورد، می فهمم خوابش برده. بار دیگر به
جاده و بیابان و دشت های دو طرف جاده، چشم می دوزم. سال ها پیش، وقتی، این مسیر را
به طرف تهران، طی می کردم، آن هم درست روی صندلی اول، دست چپ، طرف شیشه نشسته بودم.
همه اش فکر مادرم بودم و نگرانی های مادرانه اش. برای قبولی در کنکور خیلی درس
خواندم. مادرم می گفت: چون نیت تو خیر بوده، خدا کمکت کرده است. همین طور هم بود،
چرا که نمازهای امام زمان(ع) که مادرم می خواند و دعاهای من نیز، سرانجام جواب داد
و قبول شدم. آن هم با رتبه ای که از طرف وزارت علوم و دانشگاه، مستحق دریافت
بورسیه، برای ادامه تحصیل در خارج از کشور شدم. مادرم شاید، فکر این جایش را
نمی کرد. یادم هست، وقتی شب قبل از پرواز، مرا تنها، کنار حوض، در حیاط دید، سراغم
آمد و بغض آلود، نگاه پرمحبتش را ریخت توی چشمانم و گفت:

ـ یوسفم می دانم اگر بروی دیار غربت، شاید، چند سال نتوانی بیایی ایران، برو، خدا
پشت و پناهت. من توی همین خانه، تک و تنها، سر می کنم و منتظر آمدنت می شوم. فقط یک
نصیحت مادرانه بهت بکنم، می ترسم فردا صبح، وقت این حرف ها نشود، … دستی به خنکای
آب حوض زد و گفت:

ـ اگر خدای ناکرده، در دیار غربت، به سختی افتادی یا اصلاً دلت گرفت، مثل همین جا،
که به آقا، متوسل می شدی، آنجا هم آقا و مولایت را فراموش نکن، او آقای همه است، در
هر جای دنیا که باشد، ایران و غیر ایران ندارد. صدایش که کنی، هر جا باشی به دادت
می رسد. … او را در میان دستانم فشردم و روی گونه های خیس و مهربانش، بوسه ای از
سر سپاس و قدردانی، نثار کردم. و فردا صبح، سرانجام میان دود اسفند و صدای صلوات،
از زیر قرآن رد شدم و سوار بر اتوبوس، از یکی از شهرهای مرکزی ایران به سوی تهران
به راه افتادم.

صدای گریه کودکی شیرخواره، مرا به خود می آورد. کیک و ساندیس، نزدیک بود از دستم
بیفتد. کودک، لحظه ای بعد، ساکت می شود. اما بعضی مسافران که از صدای گریه کودک
بیدار شده اند، غرولندکنان، زمزمه هایی می کنند و دوباره پلک روی هم می گذارند… .
کیک را باز می کنم و لقمه کوچکی را با ساندیس فرو می دهم. تا چشم کار می کند،
بیابان است و تا گوش می شنود، صدای نفس های سکوت. حالا دیگر آفتاب تازه درآمده، و
سر شاخه های درختان بیابانی و سر کوه ها، رنگ آفتاب به خود گرفته است. چراغ های
کوچک وسط سقف اتوبوس، خاموش شده است. اتوبوس بعد از نماز صبح حرکت کرد و خیالم از
بابت نماز صبح راحت شد. برای نماز ظهر اما، هنوز دل شوره دارم. گرچه، هنوز خیلی،
زمان باقی است.

کیک و ساندیسم تمام می شود، دور ریختنی اش را به سطل قرمز کوچکی که پایین صندلی
آویزان است، تقدیم می کنم. پس پلک هایم را روی هم می گذارم و با تکان های نرم
اتوبوس، بار دیگر به پنج سال پیش برمی گردم.

… به هر سختی که بود، پس از مدتی بالاخره، پایم به کشوری اروپایی، یا به قول
مادرم، دیار غربت باز شد. همه چیز از ایران و تهران، قبلاً هماهنگ شده بود و تنها
کاری که باید می کردم، این بود که به دفتر کالج۱ بروم و خودم را با مدارک کاملم و
معرفی نامه از طرف وزارت علوم ایران، به آن ها معرفی و نشان دهم. همه چیز خوب پیش
می رفت، جز یک مشکل و این که فاصله کالج تا خانه اجاری ام خیلی زیاد بود. و تنها یک
اتوبوس، هر روز صبح، این مسیر را طی می کرد. یعنی از خارج شهر، شروع می شد و مقصد
آن، مرکز شهر لندن بود.

وقتی، مشکلم را با مسئولان کالج، در میان گذاشتم، آن ها تنها گفتند که بسیار
متأسفند. من هم با انگلیسی دست و پا شکسته، از این که با من همدردی کردند و ابراز
تأسف کردند، تشکر کردم.

البته، این فاصله زیاد، حسنی هم داشت، این که مرا منظم کرده بود. صبح زود از خواب
بر می خواستم و پس از صرف صبحانه مختصر، و آماده شدن خودم را به ایستگاه اتوبوس
می رساندم و من یکی از مسافران همیشگی اتوبوس آن مسیر شده بودم. با صندلی مخصوص
خودم. صندلی های طرف چپ اتوبوس، اولین ردیف، کنار شیشه. چند سال، همه چیز، به همین
نظم و روزمرگی پیش می رفت، تنها موردی که کمی جا به جا می شد، نمازم بود. اما همیشه
می خواندم، شاید پس و پیش، اما ترک نمی شد. فقط یک بار که خیلی دلم سوخت، روز
جمعه ای بود، به دلیل فشار درس زیاد که باید چند واحد را با هم پاس می کردم و هم
واحدهای جدیدی می گرفتم، شب خسته و درمانده، داشتم برای خواب آماده می شدم که تازه
یادم افتاد، نمازهای ظهر و عصر و مغرب و عشا را هنوز نخوانده ام. برخاستم و هر چهار
تا نماز را خواندم. دلم خیلی گرفت. از شما چه پنهان … خیلی هم گریه کردم. به خودم
دلداری دادم که تقصیر من چیست که این جا جمعه تعطیل نیست. نه صدای اذانی، نه قرآنی،
نه ذکر توسلی، بعد به خودم نهیب هم زدم، خب، آن ها اعتقاداتی هم ندارند، امام
زمانی(ع) هم ندارند. این تویی که منتظر یک روز جمعه ای، آقایت ظهور کند. و اگر همان
جمعه موعود، امروز بود چه؟

از خودم کلافه شدم. چرا که هیچ وقت کلاس هایم دیر نمی شد. همیشه جز اولین سرویس
اتوبوس بودم، علتش، شاید، اضطرابی بود که از خواب ماندن یا دیر شدن کلاس هایم
داشتم. این که نمی خواستم به عنوان یک شرقی، خصوصاً ایرانی، انگشت نما شوم.

اضطرابی که تا آن روز خاص و آن اتفاق، هیچ گاه برای نماز نداشتم. ترس از گذشتن وقت
نماز. نگرانی از تأخیر افتادن آن.

آن اتفاق شیرین بود که دیدم را نسبت به نماز کاملاً عوض کرد…

ـ ای بابا این هم شد حرف، مگر می شود؟

شاگرد راننده با آن تن بلند صدایش مرا متوجه خودش می کند، به روی خودم نمی آورم که
در عالم دیگری سیر می کردم. پلک هایم را باز می کنم. شوفر باز هم حرف می زند.

ـ آهان! قوربون آدم چیزفهم، پس اگر قبول داری که سخت است، خب دست بردار، داداش من!

سرم را می چرخانم تا طرف صحبت کمک راننده را ببینم.

زن و مرد جوانی، کودک شیرخوارشان را در بغل گرفته اند و می خواهند تا برای تعویض جا
و لباس کودک، اتوبوس توقف کند… پیر مردی که کنار نشسته و حالا در روشنایی روز،
چهره آفتاب سوخته اش کاملاً نمایان است، با عصا سمت کمک راننده اشاره می کند که:

ـ پسر جان! هی نگو، تا قهوه خانه نگه نمی داریم. بلکه کسی احتیاج پیدا کرد. حکم خدا
که نیست. شاید، ماشین خراب شد، شاید کسی نیاز پیدا کرد، وقتی مجبور شوی، نگه
می دارید… .

شاگردکه می خواهد خودش را از طرف مؤاخذه، خلاص کند، می گوید:

آخر، خدا را خوش می آید، ملت معطل بشود که چی، این بچه، خودش را خراب کرده، بد
می گویم، دکتر جون؟

نگاه ها روی صورتم می نشیند، مات نگاهش می کنم

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.