پاورپوینت کامل معجزات امام زمان(ع)-۵ ۶۲ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل معجزات امام زمان(ع)-۵ ۶۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل معجزات امام زمان(ع)-۵ ۶۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل معجزات امام زمان(ع)-۵ ۶۲ اسلاید در PowerPoint :

۴۹

ورود امام (ع) به خانه و عدم رؤیت

یعقوب بن منقوش می گوید: بر حضرت امام حسن عسکری(ع) وارد شدم در حالی که بر سکویی
در سرا نشسته بودند و در سمت راستشان اتاقی بود که پرده های آن آویخته بود، عرض
کردم: سرورم، صاحب الامر کیست؟ فرمودند:

پرده را بردار.۱

پرده را بالا زدم و پسر بچه ای، به قامت پنج وجب، که حدود هشت یا ده سال داشت، با
پیشانی درخشان و رویی سپید و چشمانی درافشان و کف ستبر و دو زانوی برگشته و خالی بر
گونه راست و و گیسوانی بر سر بیرون آمد و بر زانوی پدرش ابومحمد(ع) نشست، آنگاه
امام(ع) به من فرمودند:

این صاحب شماست.۲

سپس صاحب الامر برخاستند و امام به ایشان فرمودند:

پسرم، تا وقت معلوم داخل شو.۳

آنگاه آن حضرت(ع) داخل خانه شدند و من به ایشان می نگریستم سپس به من فرمودند:

یعقوب به داخل خانه برو.۴

داخل خانه شدم ولی کسی را آنجا ندیدم.۵

اقامه نماز توسط امام(ع) و خبر دادن از درون همیان

ابوالادیان می گوید، من خدمتکار امام عسکری(ع) بودم و نامه های آن حضرت را به شهرها
می بردم و در آن بیماری که منجر به شهادت ایشان شد، نامه هایی نوشتند و به من
فرمودند:

آنها را به مدائن برسان. تو چهارده روز، اینجا نخواهی بود و روز پانزدهم که وارد
سامرا شوی، از سرای من صدای واویلا خواهی شنید و مرا در مغتسل خواهی یافت.۶

عرضه داشتم:

سرورم، وقتی که این امر واقع شود، امام و جانشین پس از شما چه کسی خواهد بود؟ آن
حضرت(ع) فرمودند:

هر کس پاسخ نامه های مرا از تو مطالبه کند، او قائم پس از من خواهد بود.۷

عرض کردم: دیگر چه؟

فرمودند:

کسی که بر من اقامه نماز کند، او قائم پس از من خواهد بود.۸

عرض کردم: دیگر چه؟

فرمودند:

کسی که خبر دهد در آن همیان چیست او قائم پس از من خواهد بود.۹

و هیبتشان مانع آن شد که بپرسم در آن همیان چیست؟

نامه ها را به مدائن بردم و جواب آنها را بازگرفتم و همان طور که فرموده بودند روز
پانزدهم وارد سامرا شدم، و به ناگاه بانگ شیون را از منزل امام(ع) شنیدم و آن حضرت
را بر مغتسل یافتم و برادرشان جعفر بن علی را داخل منزل دیدم که شیعیان، وی را بر
مرگ برادر، تسلیت و بر امامت تبریک می گفتند؛ پس با خود گفتم: اگر این شخص امام است
که امامت باطل خواهد بود، زیرا می دانستم که او شراب می نوشد و درون کاخ، قمار
می کند و تار می زند. پیش رفتم و تبریک و تسلیت گفتم، ولی او چیزی از من نپرسید.
سپس «عقید» یکی از خدمتکاران، بیرون آمد و گفت: سرورم، برادرت کفن شده است، برخیز و
بر وی نماز گزار. جعفر داخل شد و برخی از شیعیان مانند «سمان» و «حسن بن علی» -که
به دست معتصم به شهادت رسید و معروف به «سلمه» بود ـ در اطراف وی بودند.

همین که وارد منزل شدیم، امام عسکری(ع) را کفن شده در تابوت دیدم و جعفر پیش رفت تا
بر برادرش نماز گزارد، اما چون خواست تکبیر بگوید، کودکی گندمگون با گیسوانی مجعد و
دندان هایی پیوسته، بیرون آمد و ردای جعفر را گرفت و گفت:

ای عمو! کنار برو که من بر نماز گزاردن بر پدرم سزاوارترم.۱۰

جعفر با چهره ای رنگ پریده و زرد، عقب رفت. آن کودک، پیش آمد و بر امام(ع) نماز
گزارد و آن حضرت کنار آرامگاه پدرشان به خاک سپرده شدند؛ سپس به من فرمود:

ای بصری، جواب آن نامه هایی را که همراه توست بیاور.۱۱

آنها را به او دادم و با خود گفتم این دو نشانه، باقی می ماند همیان. سپس نزد جعفر
رفتم و در حالی که آه می کشید«حاجز وشا» به او گفت: سرورم، آن کودک کیست تا او را
به دربار معرفی کنیم، جعفر گفت: به خدا سوگند، نه هرگز او را دیده ام و نه
می شناسم.

ما نشسته بودیم که گروهی از اهالی قم آمدند و از حال امام عسکری(ع) پرسش کردند و
فهمیدند که درگذشته اند آنگاه پرسیدند: به چه کسی باید تسلیت بگوییم؟ مردم به جعفر
اشاره کردند. پس آنان بر او سلام کردند و تسلیت و تبریک دادند، و گفتند: همراه ما
نامه ها و اموالی است، بگو آن نامه ها متعلق به چه کسانی است، و اموال چقدر
است؟جعفر در حالی که جامه هایش را می تکاند، برخاست و گفت: آیا از ما علم غیب
می خواهید؟

راوی می گوید، خادمی از خانه بیرون آمد و گفت: نامه های فلانی و فلانی و همیانی با
هزار دینار، که نقش ده دینار آن محو شده همراه شماست. آنها نامه ها و اموال را به
او دادند و گفتند: آنکه تو را برای گرفتن اینها فرستاده همو امام می باشد. جعفر نزد
معتمد عباسی رفت و ماجرای آن کودک را گزارش داد، و خلیفه مأموران خود را فرستاد و
«صقیل» (نرجس خاتون) را گرفتند و از وی مطالبه آن کودک را کردند؛ صقیل منکر شد و
مدعی شد که باردار است تا به این وسیله کودک را از نظر آنها مخفی سازد. او را به
«ابن الشوارب» قاضی سپردند و به دلیل مرگ ناگهانی «عبید الله بن یحیی بن خاقان» و
نیز شورش «صاحب زنج» در بصره، از او غافل شدند و او توانست از دست آنها بگریزد.۱۲

شکست کید فرستادگان خلیفه و رعب آنان

رشیق صاحب مادرای می گوید: معتضد عباسی شخصی را به سوی ما، که سه نفر بودیم، فرستاد
و به ما فرمان داد که هر یک از ما بر اسبی نشسته و اسبی دیگر را همراه خود ببریم، و
به آرامی خارج شویم و چیزی غیر از قالیچه ای که بر زین اسب می گذاریم، همراهمان
نباشد و به ما گفت به سامرا بروید و محله و خانه ای را برای ما مشخص کرد و گفت:
وقتی داخل خانه شدید، بر در آن خادمی سیاه را خواهید یافت، پس به داخل خانه هجوم
برید و هر کس را دیدید سرش را برایم بیاورید.

وارد سامرا شدیم و آنجا را مطابق آنچه توصیف کرده بود، یافتیم. در دالان خانه،
خادمی سیاه، مشغول بافتن چیزی که در دست داشت، بود؛ من از او راجع به خانه و این که
چه کسی در آن است پرسیدم. اما به خدا، توجهی به ما نکرد و به حضور ما اهمیتی نداد،
سپس همان طور که مأموریت داشتیم، به داخل خانه هجوم بردیم، و خانه ای را مانند کاخ
یافتیم که مقابل آن، پرده ای آویخته بود و من مجلل تر از آن را ندیده بودم. گویا در
آن وقت کسی درون خانه نبود. پرده را کنار زدیم، خانه ای بزرگ بود که گویا دریایی در
وسط آن قرار داشت و در دورترین نقطه خانه حصیری بود که دانستیم بر روی آب قرار دارد
و بر روی آن مردی با نیکوترین منظر در حال نماز گزاردن بود، که به ما و هیچ یک از
وسایلمان، توجهی نکرد.

احمد بن عبدالله جلو رفت تا پای به درون خانه بگذارد، اما به درون آب افتاد و شروع
به دست و پا زدن کرد تا آنکه دستم را به سویش دراز کردم و او را نجات دادم، و از
هوش رفت و ساعتی چنان بود. پس از او همراه دیگر من آن عمل را تکرار کرد و مثل همان
بلا به سر او در آمد و من مبهوت شدم.

به صاحب خانه گفتم: از خداوند و از شما عذر می خواهم، به خدا سوگند ندانستم که چه
خبر است و من به سوی چه کسی آمده ام و به سوی خدا توبه می کنم، و او به چیزی از
آنچه گفتم، توجهی نکرد و ما بازگشتیم؛ در حالی که معتضد در انتظارمان بود و به
نگهبانان دستور داده بود که هر وقت رسیدیم، وارد شویم.

پاسی از شب گذشته، بر او وارد شدیم. از ما راجع به آن موضوع سؤال کرد و آنچه را
مشاهده کرده بودیم به او بازگفتیم، پس گفت: وای بر شما، آیا با کسی قبل از من،
برخورد کردید؟ گفتیم: نه. سوگند محکمی یاد کرد که اگر خبر این ماجرا [خارج از جمع
ما] منتشر شود، گردن هایمان را بزند. و ما جرئت بیان آن را تا پس از مرگ وی
نداشتیم.۱۳

ریگ هایی که به عنایت امام(ع) طلا شد

شخصی از اهل مدائن می گوید: به همراه رفیقم به حج رفته بودم، چون به موقف عرفات
رسیدیم، جوانی را دیدم که نشسته، لنگ و روپوشی در بر و نعلین زردی به پا دارد. لنگ
و روپوش او به نظر من ۱۵۰ دینار ارزش داشت، و اثر سفر در او نبود. گدایی نزد ما
آمد، و ما او را رد کردیم، سپس نزد آن جوان رفت و درخواست کرد، جوان چیزی از زمین
برداشت و به او داد. گدا او را دعا کرد، سپس جوان برخاست و از نظر ما پنهان شد.

ما نزد آن گدا رفتیم و به او گفتیم، او به تو چه عطا کرد؟گدا ریگ طلایی دندانه داری
را نشان داد که قریب به بیست مثقال بود. من به رفیقم گفتم: آن حضرت مولای ما بود
ولی ما ندانستیم، آنگاه به جستجویش برخاستیم و تمام موقف را گردش کردیم ولی ردّی از
امام(ع) به دست نیاوردیم. آنگاه از گروهی که اهل مکه و مدینه بودند، راجع به ایشان
پرسیدیم، گفتند: جوانی است علوی که هر سال پیاده به حج می آید.۱۴

فائز گشتن غانم هندی پس از شیعه شدن به لقای امام(ع)

ابوسعید غانم هندی می گوید: من در یکی از شهرهای هندوستان که به «کشمیر داخله»
معروف است ساکن بودم و رفقایی داشتم که کرسی نشین دست راست سلطان بودند. آنها ۴۰
مرد بودند و همگی چهار کتاب معروف: تورات، انجیل، زبور و صحف را مطالعه می کردند.
من و آنها بین مردم قضاوت می کردیم و مسائل دینیشان را به آنها تعلیم، و راجع به
حلال و حرامشان فتوی می دادیم و خود سلطان و مردم دیگر، در این امور به ما روی
می آوردند. روزی، نام رسول خدا را مطرح کردیم و گفتیم: ما از وضع این پیامبر که
نامش در کتاب هایمان آمده است اطلاعی نداریم، و لازم است در این باره جستجو کنیم و
به دنبالش برویم. همگی رأی دادند و توافق کردند که من خارج شوم و در جستجوی این امر
باشم، لذا از کشمیر بیرون آمدم و پول بسیاری همراه داشتم. ۱۲ ماه راه رفتم تا نزدیک
کابل رسیدم. مردمی ترک، راه را بر من گرفتند و پولم را ردند و جراحات سختی به من
وارد ساخته، مرا به شهر کابل بردند. سلطان آنجا چون گزارش مرا شنید، مرا به شهر بلخ
فرستاد و سلطان بلخ در آن زمان، «داود بن عباس بن ابی اسود» بود. درباره من به او
خبر دا

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.