پاورپوینت کامل دلِ شکسته ای که گرم شد ۴۵ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل دلِ شکسته ای که گرم شد ۴۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل دلِ شکسته ای که گرم شد ۴۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل دلِ شکسته ای که گرم شد ۴۵ اسلاید در PowerPoint :
۳۶
راست می گفت. داداش ناصر، هم از لحاظ هیکل و هم سن و سال، امیرحسین را تو جیب می گذاشت و این دو، شاید دلایل امیرحسین به شمار می رفت که چشمانش را به روی اشتباهات داداش بسته نگاه دارد. یکی از مهتابی ها را خاموش کرد و روی تخت کناری تخت داداش ناصر، دراز کشید. چشمانش را فشرد که زودتر خوابش بگیرد.
شب بود و مدتی از طلوع ماه بر سینه پولک دوزی آسمان می گذشت. شهر را یکسره شادی و سرور مردمان فرا گرفته بود و راه های منتهی به حرم مطهّر، گاه شلوغ و گاهی خلوت به نظر می رسید. جمعیت، گنبد طلایی را نشان کرده بودند و چون چراغ راهی به سوی او قدم روانه می کردند. شب میلاد بود و امّا پیرمرد، به دور از همه هیاهویی که در اطرافش وجود داشت، در حَرَمی که برای او غُرُق کرده بودند، مشغول راز و نیاز بود. و پنجه در شبکه های آهنی ضریحش، هرچه دعا و استغاثه و توسّل که یادش بودند، همه را به زبان می آورد. حَرَم پیرمرد ساده روستایی، خلوت بود، حتّی خدام هم نبودند و زمینش نه از سنگ مرمر، و سفید که از همان سنگ فرش هایی بود که همه خیابان ها را با آن می پوشاندند. و نه از بوی عطر و عنبر و مشک و اسفند خبری بود و نه از خنکای بادی که بر صورت هر زائری دست نوازش می کشد. ضریح پیرمرد که صورت بر آن چسبانده بود، نه از طلای ناب، که از آهن بود و عجیب بود که چطور پیرمرد ساده دل روستایی، این همه تفاوت را احساس نمی کرد. و نمی دانم، شاید برای او که چشمانش همیشه باز و خیره بوده این توقع زیادی بود، امّا تا کسی از ماجرا خبر نداشته باشد و از همین زاویه، از پشت این پنجره بزرگ مسافرخانه، به این راستای مغازه های بسته و کرکره های پائین کشیده شده که بنگرد، چیزی دستگیرش نمی شود، جز آنکه پیرمرد، نشسته تا خستگی اش را پیاده کند و سبکبال مسیرش را تا حرم طی کند…
چی شده؟ امیرحسین! چرا از وقتی برگشتیم مسافرخانه، از جلوی پنجره کنار نمی روی؟
بیا داداش ناصر! این پیرمرد یک ساعتی هست که چسبیده به کرکره مغازه بیا ببین داداشی!
داداش ناصر، بی خیال روی تخت کنار دیوار دراز کشیده بود:
خُب که چی؟
خدا را خوش نمی آید، بلند شو ببریمش حرم. آن بنده خدا، چشم هم که ندارد، دنبالم کند یا ما را بشناسد.
ای بابا! پسر! این چه حرفی است که می زنی؟ بگذار پیرمرد حال کند با امام رضا(ع). حرم به این خلوتی کجا پیدا می کند. بعد، مثل برق گرفته ها، نشست روی تخت که؟
ببینم، امیرحسین! من داداش بزرگ توام. دست کم سه سال از تو جلوترم، نبینم، دهن لقّی کنی. می فهمی که؟ زودتر بیا بخواب تا مامان و بابا از حرم برنگشتند. من فقط می خواستم با او شوخی کنم، همین.
راست می گفت. داداش ناصر، هم از لحاظ هیکل و هم سن و سال، امیرحسین را تو جیب می گذاشت و این دو، شاید دلایل امیرحسین به شمار می رفت که چشمانش را به روی اشتباهات داداش بسته نگاه دارد. یکی از مهتابی ها را خاموش کرد و روی تخت کناری تخت داداش ناصر، دراز کشید. چشمانش را فشرد که زودتر خوابش بگیرد، خودش را می شناخت. اگر آمدن پدر و مادر و ماندن پیرمرد کنار کرکره مغازه، با هم تداخل پیدا می کرد، باید برای عاقبت حال برادرش نگران می شد… . به ساعت نگاه کرد، عقربه ها نرم و قدم زنان برجستگی های روی ساعت را گز می کردند. ساعت نه شب بود و تا وقت قرار که نه و نیم بود، هنوز وقت باقی بود. وقت برگشت را مادر معلوم کرده بود. وقتی در صحن و میان شلوغی قرار گرفتیم، دست امیرحسین و داداش ناصر را در دست هم گذاشت و هزار تا سفارش که مبادا بازی گوشی کنند.
ناصر! تو بزرگ تری از این بچّه، صاف با بابا می روید تو حرم. و بعدش اگر خواستید برگردید مسافرخانه عیبی ندارد. به شرط اینکه حتماً سر ساعت نه و نیم برگشته باشید. ببین مادر! شب تولّد امام رضا(ع) است و اینجا غلغله، احتیاط کنید، بچّه ها.
چشم مادرِ من. خیالت راحت باشد.
مادر و پدر رفتند داخل حرم. امیرحسین هم با داداش ناصر پشت سرشان. و ساعتی بعد بچّه ها از حرم بیرون زدند. هرچند معلوم بود که وقت زیادی را به عبور کردن از لابه لای زائران، از دست داده بودند. به هر زحمت و هر شکلی که بود بچّه ها از صحن کهنه هم بیرون آمدند. امیرحسین هنوز غرق در صفای حرم و محو تماشای چراغانی که از گنبد و گلدسته ها و صحن ها گرفته و تا بیرون محوطه صحن هم ادامه داشت، بود. پیدا بود که بدش نمی آمد اگر باز هم در حرم می ماند و در این شب عید، شب میلاد آقا، گوشه ای می ایستاد و زیارت نامه می خواند. امّا چه می کرد که تنها یازده سال داشت و به ناچار دستانش در دستان نه خیلی مردانه، بلکه نوجوانانه برادر، گره خورده بود. بادی وزش گرفت و نگاه پسرک را به آسمان کشاند. ماهی بر سینه پر از ستاره اش، نقش زده بود و معلوم نبود که این باد شرقی که می وزید و بر چهره اش دست می کشید و می گذشت از کجا تولّد یافته بود.
می گویم امیرحسین! الآن کلی وقت داریم تا ساعت نه و نیم. اگر حالش رو داری، نرم نرم برویم طرف مسافرخانه. مغازه ها را هم نگاه کنیم. شاید یک چیزی برای بچّه های محلّ پیدا کردیم و خریدیم. باشد، دوست داری؟
لبخند رضایت روی صورت استخوانی اش به هیجان داداش ناصر افزود.
نگاه کن دست چپ که حَرَم است. دست راست هم می رویم طرف مسافرخانه. این راسته خیابان و این همه مغازه هم مسیر عبورمان. خُب بیا از همین مغازه ها شروع کنیم… .
نرم نرم آمدن بچّه ها، حالا معنا گرفته بود. مغازه ها، پله به پله هم سر به شانه گذاشته بودند و خسته از یک روز پرکار، خودشان را زیر نورهای رنگارنگ و لامپ های نئونی، بیدار و سرحال نگه می داشتند. زرق و برق هایی که رهگذران را حتی برای نظر انداختن خشک و خالی و بی خرج هوایی می کرد.
داداش ناصر! اینجا رو! توپَ رو چقدر قشنگ است.
لحظه ای بعد هر دو خیره به ویترین رنگارنگ مغازه وسط راه ایستاده بودند.
راست می گویی امیرحسین! فکر کن فوتبال با این توپ چقدر راحت است. نه دغدغه پاره شدن….
خب بخریمش داداش.
موافقم. امّا اوّل بگذار قیمتش رو بپرسم، بعد هم برای خودمون می خریمش نه برای بچّه های محل.
امّا همین که جدّی برگشت تا برود داخل مغازه، صدای آخ و واخ بلند بچّه ها و فرود آمدن ناصرخان روی زمین، صحنه خنده داری را به وجود آورده بود:
کجایی مشدی بابا؟ جلوی پایت رو نگاه کن.
داداش ناصر که غرور جوانی اش خدشه دار شده بود تا توانست خودش را از حرص تکاند و برای امیرحسین هم چندتایی برادری کرد.
ببخشید پسرجان! شرمنده شما شدم. به دل نگیرید، عمدی نبود.
امیرحسین دست پیرمرد را گرفت و کمکش کرد تا با کمک عصا، کمرش را راست کند و زیرچشمی به داداش ناصر فهماند که داداش! طرف عصای سفید دارد. کوتاه بیا. خودش با مهربانی گفت:
درست پدر جان! امّا خب، باید مراقب باشید.
شما درست می گویید. راستش الآن دو ساعتی می شود که همین طور از این خیابان به آن خیابان می روم. با هزار دل شوره که آیا در این شلوغی راه، بالاخره می توانم، سالم به حرم برسم یا نه؟
چرا که نه؟ پدرجان دست مرا بگیرید و بیایید ببر
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 