پاورپوینت کامل رد پا ۲۹ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل رد پا ۲۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل رد پا ۲۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل رد پا ۲۹ اسلاید در PowerPoint :

پیرزن نگاهش را از حیاط کوچک که کم کم از برف سفیدپوش می شد، گرفت و آهی کشید. بخار کمی روی نایلون پلاستیکی که به جای شیشه شکسته قرار گرفته بود جمع شد. گره چارقدش را سفت کرد و با قدم های کوتاه به طرف سماور نفتی کوچکی که بالای اتاق قل و قل می جوشید رفت و استکان را رو به روشنایی گرفت تا رنگ آن را بهتر ببیند.

* اشاره:

تشرّفات یکی از جذاب ترین مطالبی است که در حوزه مهدویت از آن سخن گفته می شود و یکی از راه هایی است که بر اشتیاق دل ها به دیدار امام عصر(ع) می افزاید. موعود از همان ابتدا سعی داشت که این ماجراهای واقعی و خواندنی را با قلمی داستانی و زیبا بازنویسی و به خوانندگان ارائه کند. حاصل این تلاش ها داستان هایی بود که در مجله می آمد و تعدادی از آنها مدتی بعد به صورت کتاب منتشر می شدند. از جمله این کتاب ها می توان به «سوار در برف»، «ماه در آینه» و «آبی ترین دریا» اشاره کرد. داستان ردّ پا، نوشته چهره آشنا، آقای امیرحسین مدرس یکی از آن داستان هاست که در نخستین جشنواره برترین های فرهنگ مهدویت، ویژه مطبوعات (۱۳۸۱) برگزیده شد.

پیرزن نگاهش را از حیاط کوچک که کم کم از برف سفیدپوش می شد، گرفت و آهی کشید. بخار کمی روی نایلون پلاستیکی که به جای شیشه شکسته قرار گرفته بود جمع شد. گره چارقدش را سفت کرد و با قدم های کوتاه به طرف سماور نفتی کوچکی که بالای اتاق قل و قل می جوشید رفت و استکان را رو به روشنایی گرفت تا رنگ آن را بهتر ببیند. بعد قوری را سر جایش قرار داد و استکان را مقابل خود گذاشت. شعله سماور را پایین تر کشید و با خودش گفت: سرتاسر این کوچه شترداران تا سر چهارراه ریسمانچی و حتی خود خیابان خراسان را بگردی، محض رضای خدا یک نفر را توی این برف پیدا نمی کنی که بهش سلام کنی، غیر از برف روب ها.

صدای گرپ بلندی پیرزن را از فکر به در آورد. یا حسین گفت و بلند شد و از پنجره نگاهی انداخت در بسته بود. از بام همسایه کپه های برف به کوچه انداخته می شد. نشست و چای را سر کشید. استکان را زیر شیر سماور آب زد و کنار دو سه استکان دیگر که روی یک تکه پارچه سفید بود، گذاشت. نگاهی به کتیبه پارچه ای کوچک و رنگ و رو رفته شعر محتشم که روی دیوار روبه رو بود انداخت و بعد به چارپایه چوبی که رویش را با پارچه بلندی سیاهی پوشانده بود. چهار دست و پا به طرف چارپایه رفت و قسمتی را که از زیر پارچه بیرون زده بود مرتب کرد. نگاهی به نفت چراغ والور انداخت و سرجایش برگشت و باز در فکر فرو رفت.

این برف امروز کارها را خراب کرد. بعیده دسته ها راه بیفتند. زمین لیزه و کتل دارها و علم کش ها حتماً زمین می خورند این روز عاشورایی. خدا کنه به حقّ پنج تن برف بند بیاد، مردم به عزاداری شان برسند. من که، اگر امروز دسته سینه زنی نبینم دق می کنم… هی… خدا بیامرزه اسیران خاک را. حاج دایی، خاله جان، آقام، خانم جانم… روحش شاد که توی روضه اشک می ریخت و شیرم می داد… همینه که با یه «یاحسین» اشکم شُره می کنه. پیرزن قوری را از روی سماور برداشت، در سماور را بلند کرد و طوری که بخار داغ به صورتش نخورد، آب سماور را پایید که کم نشده باشد. دوباره در سماور را گذاشت و قوری را روی آن قرار داد. روی دو زانو بلند شد و از پنجره به در حیاط نگاه کرد. در هنوز نیمه باز بود و کف حیاط دیگر کاملاً سفید شده بود. زیر لب گفت: دیر کرد آقا ماشاءالله. همین وقت ها می اومد هر روز. از اوّل دهه نشده بود دیر بکنه. سر ساعت می آمد و ذکر مصیبت می کرد و می رفت که به مجلس بعدی اش برسد. چی شد امروز؟ نکنه نیاد… یا باب الحوائج! لنگم نگذار این روز عاشورایی… یا قمر بنی هاشم!

تسبیحش را دست گرفت و شروع کرد به صلوات فرستادن. صدای بسته شدن در حیاط آمد و پشت بندش کسی با صدایی گرم و محکم گفت: یا الله، یا الله. .. صاحبخانه، هستی؟

پیرزن بلند شد و به طرف در اتاق رفت. سید بلندقامت خوشرویی را ایستاده میان حیاط دید. گفت: بفرمایید آقا… سلام… فرمایش؟

سید سر بلند کرد و گفت: علیک السلام مادر! من دوست آقا ماشاءالله هستم. امروز نتوانست بیاید، مرا فرستاد. بدقول حسابش نکن.

دلش صاف است.

پیرزن همین طور که از جلوی در اتاق کنار می رفت، گفت: قربان جدّت آقا… دلواپس شده بودم… قدمت سر چشم… بفرما داخل، بیرون سرده، سید وارد اتاق کوچک شد و گوشه ای نشست. پیرزن برایش چای ریخت و مقابلش گذاشت.

تازه دمه، نوش جان کنین… گرمتون می کنه…

سید با آرامش و طمأنینه چای را

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.