پاورپوینت کامل حکایت دیدار محمدعلی نسّاج ۵۳ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل حکایت دیدار محمدعلی نسّاج ۵۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل حکایت دیدار محمدعلی نسّاج ۵۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل حکایت دیدار محمدعلی نسّاج ۵۳ اسلاید در PowerPoint :

انسان در هر زمان و مکان و در هر شغل و کسبی، می تواند به گونه ای پاک و صالح باشد که از اوتاد زمین و از وسائط فیض میان حضرت مهدی(ع) و مردم گردد. محمد علی مردی کاسب و گمنام بود و در دزفول زندگی می کرد. شغلش بافندگی و محل کارش دکّان کوچکی بود که هم در آن کار می کرد و هم زندگی می نمود. او آن چنان ساده و عادی می زیست که کسی معنویت و بزرگواری اش را باور نمی کرد و نمی دانست که او یکی از وسائط فیض بین حضرت ولی عصر(ع) و خلق است تا اینکه

به وسیله حاج محمد حسین تبریزی که از تجّار و ثروتمندان اصفهان بود، معلوم شد. جریان شنیدنی او را صاحب کتاب «عبقری الحسان» چنین نقل می کنند. این قضیه را جناب مستطاب ثقـ[ الاسلام والمسلمین آقای میرزا محمدباقر اصفهانی برای من نوشت تا در این کتاب بنویسم، و خود او نیز از بعضی بزرگان و افراد مورد اعتماد این را نقل کرده که یکی از تجّار مورد اعتماد به نام خواجه طاهر شوشتری از قول تاجر دیگری به نام حاج محمد علی نقل کرد که، من روزی در بین بازار اصفهان راه می رفتم که تاجری به نام محمد حسین با من روبرو شد و از من سؤال کرد: اهل کجایی؟ من گفتم: اهل دزفولم. وقتی فهمید من از اهالی دزفول هستم، شروع کرد با من روبوسی کردن و بسیار به من اظهار محبّت نمود و گفت: امشب برای شام به منزل ما بیایید. من مقداری ترسیدم و با خود گفتم، من بدون سابقه آشنایی با این شخص چگونه به منزل او بروم. وقتی دید من تأمل کردم، از حال من دریافت که نگران هستم. گفت: اگر خوف دارید کسی را هم همراه خود بیاورید. من به او وعده دادم و او نشانی خانه را به من داد و شب به خانه او رفتم. دیدم تشریفات و تدارک فراوان به جای آورده است و پس از سلام و احوال پرسی به من گفت: علّت اظهار محبّت من به شما برای این است که من از شهر شما ـ دزفول ـ فیض عظیمی برده ام، و چون شنیدم شما اهل دزفول هستید، خواستم قدری تلافی آن فیض را به شما کرده باشم. و آن فیض این است که من تاجر ثروتمندی هستم، اما فرزند نداشتم و به این سبب بسیار محزون و غمگین بودم. و بنده تمکّن مالی داشتم آنچه از وسائل مادی از قبیل دارو و دوا برایم ممکن بود، استفاده کردم امّا دارای فرزند نشدم تا اینکه به کربلا و نجف اشرف مشرف شدم و از هل علم آنجا سؤال کردم برای برآورده شدن حاجات مهم چه توسّلی در اینجا مؤثر است، گفتند: شب های چهارشنبه به مسجد سهله برو و اعمال آن مکان مقدّس را به جای آور تا انشاءالله از طرف امام عصر(ع) به تو توجهی شود. من در مدتی که آنجا بودم، شب های چهارشنبه به مسجد سهله می رفتم، و اعمال آن مکان مقدّس را به جای می آوردم، تا اینکه شبی در خواب، کسی به من گفت: حاجت تو به دست مشهدی محمد نساج در شهر دزفول برآورده می شود. من تا آن شب اسم دزفول را نشنیده بودم. از چند نفر سؤال کردم: دزفول کجاست؟ گفتند یکی از شهرهای ایران است. پس من به طرف دزفول حرکت کردم و چون به آن شهر رسیدم و منزلی اجاره کردم، به نوکر خود گفتم: من در این شهر دنبال کسی هستم و باید او را پیدا کنم. تو در این منزل بمان و اگر هم دیر کردم از منزل بیرون میا تا من خودم برگردم. سپس در جستجوی مشهدی محمد علی نساج از خانه بیرون آمدم و تا عصر به دنبال او بودم ولی کسی او را نمی شناخت تا اینکه بالاخره به کوچه ای رسیدم و از شخصی سراغ او را گرفتم، او گفت: سربالایی کوچه مغازه اوست.

چون به مغازه رسیدم دیدم دکان بسیار کوچکی بود و او داخل مغازه نشسته بود. وقتی مرا دید، قبل از آنکه من سخنی بگویم، گفت: حاج محمد حسین سلامٌ علیک! خداوند چند اولاد پسر به تو مرحمت می فرماید، و حتی تعداد آنها را نیز به من گفت و من به همان تعدادی که گفته بود، فرزند پیدا کردم. من تعجب کردم، با اینکه او قبلاً هیچ شناختی از من نداشت چگونه اسم مرا گفت و حتی از حاجت من نیز خبر داد که چه حاجتی دارم و اینکه حاجت من داده شده است.

در واقع حاجت جدیدی پیدا کردم و آن اینکه محمد علی از کجا به این مقام و موقعیّت رسیده است. پس به فکر افتادم که شب را مهمان او باشم تا از باطن و سرّ او اطلاع پیدا کنم. از این روی، درب دکان نشستم و چون فهمید که من غذا نخورده ام، یک سینی چوبی با کاسه چوبی آورد که در آن مقداری ماست و دو گرده نان جو بود. بعد از صرف غذا نماز خواندم و گفتم: اگر ممکن است من امشب مهمان شما باشم.

گفت حاجی منزل من همین دکان است و هیچ رواندازی ندارم. گفتم من به همین عبای خودم اکتفا می کنم. او به من اجازه داد و من شب را نزد او ماندم. چون مغرب شد، دیدم اذان گفت و نماز مغرب و عشا را خواند و سپس همان سینی چوبی و کاسه را آورد با ماست و چهار گرده نان جو، و بعد از صرف غذا خوابید. من هم خوابیدم.

اوّل اذان صبح برخاست و اذان گفت و نماز خواند و مختصری تعقیبات خواند و سپس مشغول کرباس بافی خود شد. من پرسیدم: شما مرا از کجا شناختید و چگونه از حاجت من مطّلع شدید؟

گفت: حاجی، تو به مقصد خود رسیدی، دیگر چه کار به این کارها داری؟ من اصرار کردم و گفتم: من میهمان شمایم و باید مهمان را اکرام کنی و من تقاضایم این است که شرح حال خودت را برایم بگویی و بدان تا آن را نگویی نخواهم رفت. او گفت: می گویم اما از تو عهدی می گیرم که در این شهر به کسی نگویی و تا زنده هستم محرمانه بماند. و من قبول کردم، گفت: این خانه بسیار عالی را می بینی؟ نگاه کردم، دیدم از دور منزلی بسیار زیبا نمایان است، گفت این خانه از آنِ فرمانده لشکر دزفول است و او هر سال پنج، شش ماه اینجا می آید و چند سرباز نیز برای حفاظت از وی با او هستند. یک سال وقتی آمدند، در بین آن سربازان یک سرباز لاغر اندام بود. او روزی نزد من آمد و گفت: تو برای تهیه نانت چه می کنی؟ گفتم: اوّل هر سال به اندازه روزی چهار دانه نان جو که لازم دارم جو می خرم و آنها را آرد می کنم و روزی چهار عدد از آنها را می دهم برایم طبخ می کنند. گفت: آیا ممکن است من هم به تو پول بدهم تا همان قدر هم برای من تهیه کنی؟ من قبول کردم. او هر روز می آمد چهار دانه نان جو از من می گرفت و می رفت. یک روز ظهر شد دیدم نیامد. رفتم از حال او جویا شدم، گفتند: امروز کسالت پیدا کرده و در مسجد خوابیده است.

من به مسجد رفتم و او را دیدم. چون از حالش پرسیدم، گفت: من امروز فلان ساعت از دنیا می روم. من که به خاطر تدین و تقوای او علاقه مند به او شده بودم، تعجب کردم که از کجا زمان مردن خویش را می داند؟ خواستم طبیبی برایش حاضر کنم که اجازه نداد و گفت: نیازی نیست و دیگر از دنیا خواهم رفت. سپس اضافه کرد که کفن من در فلان مکان است.. .. مواظب باش هر کس شب هنگام آمد و تو را طلبید از او اطاعت کن و دستورات او را انجام بده و بقیه آرد را هم برای خودت مصرف کن.

خواستم نزد او بمانم که اجازه نداد و گفت: شما بروید. من به دکان آمدم و در فکر او بودم که این جوان کیست؟ و از کجا از وقت مرگ خویش اطلاع دارد؟ درست نیمه شب بود که درب دکّان زده شد، شخصی آمد و مرا صدا زد: محمّد علی بیا. من برخاستم و با او آمدم تا داخل مسجد شدیم، دیدم آن سرباز از دنیا رفته است. آن شخصی که به دنبال من آمده بود، از من خواست تا به کمک یکدیگر جنازه او را برداشیم و آوردیم بیرون شهر، نزد چشمه آبی و غسل دادیم و پس از کفن و نماز کنار درب مسجد به خاک سپردیم و چون فارغ شدیم، بدون اینکه من از او سؤالی کنم، او رفت و من نیز به طرف مغازه ام آمدم و به شغل خودم ادامه می دادم.

تقریباً یک ماهی از این قضیه گذشته بود، یک شب کسی درب مغازه آمد و مرا صدا زد. وقتی درب را گشودم، آن شخص به من گفت: آقا شما را خواسته است. من برخاستم و همراه آن مرد از شهر خارج شدیم و به صحرایی بزرگ در شمال دزفول رسیدیم. در صحرا دیدم جمعیت زیادی از آقایان دور یکدیگر نشسته اند و به قدری آن صحرا در آن موقع شب، روشن و با صفا بود که نمی توان آن را توصیف نمود. یک نفر هم در خدمت آقایان ایستاده بود و در میان آنهایی که نشسته بودند، یک نفر خیلی با عظمت بود. من دانستم که او حضرت صاحب الزمان(ع) است. ترس و هول عجیبی مرا فرا گرفته بود.

مردی که دنبال من آمده بود، گفت: قدری جلوتر برو و من جلوتر رفتم و ایستادم، آقا به من توجهی فرمودند و گفتند: «می خواهم تو را به جای آن سرباز منصوب کنم به خاطر آن خدمتی که به آن جوان سرباز کردی». من که فکر کردم می خ

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.