پاورپوینت کامل حکایت دیدار جعفر نعل بند اهل اصفهان ۷۷ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل حکایت دیدار جعفر نعل بند اهل اصفهان ۷۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۷۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل حکایت دیدار جعفر نعل بند اهل اصفهان ۷۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل حکایت دیدار جعفر نعل بند اهل اصفهان ۷۷ اسلاید در PowerPoint :
وقتی خواستم با او خداحافظی کنم، دیدم گریه می کند. من متحیر شدم از طرفی روز عرفه نزدیک بود و بیست و پنج سال، همه ساله روز عرفه در کربلا بوده ام و از طرفی چگونه این رفیق را در این حال تنها بگذارم و بروم؟! به هر حال نمی دانستم چه کنم. او همین طور که اشک می ریخت به من گفت فلانی من تا یک ساعت دیگر می میرم، این یک ساعت را هم صبر کن! وقتی من مُردم، هر چه دارم از خورجین و الاغ و سایر اشیاء، مال تو باشد. فقط جنازه مرا به کربلا برسان و مرا در آنجا دفن کن.
نقل داستان ها و حکایت های انسان های صالح، گاه مواجه با تشکیک و یا انکار بعضی از نااهلان می شود و همین انکار و تکذیب، یکی از دلایل سکوت و کتمان صاحبان حکایات است. چنانچه پرهیز از مرید پیدا کردن و اعلام ارتباط و ملاقات با امام عصر(ع) را از اسرار باطنی خویش دانستن، از دیگر دلایل این سکوت است. البتّه این سخن به معنای قبول هر گفته و داستان نیست، بلکه همان گونه که مرحوم والدی می فرمودند علّت اینکه ما به صحّت بعضی از این قضایا اطمینان داریم و آنها را نقل می کنیم، آن است که گاهی کسانی همچون شیخ اعظم انصاری که در گفتار و رفتار خویش کمال احتیاط را داشتند، نیز چنین مطالبی را نقل کرده اند. ما هم در این مجموعه سعی بر اجرای همین روش داشته ایم و تا اطمینان بر صحّت سرگذشتی از ناحیه ناقل و یا قرائن موجود دیگر نداشتیم، آن را نقل نکردیم. امّا آنچه در اینجا ذکر می نماییم، آن است که نباید بدون دلیل و برهان، مطلبی را که به ذهن ما بعید به نظر می رسد رد کنیم بلکه همان گونه که ابوعلی سینا گفته است: آنچه که به گوش تو رسید، آن را در جایگاه امکان قرار بده تا وقتی که دلیل قاطعی بر رد آن پیدا نکرده ای. به خصوص اگر شنونده، تخصّصی در پیرامون آن مطلبی که شنیده است، داشته باشد.
حضرت امام(ره) همین توصیه را به فرزندشان مرحوم حجّت الاسلام حاج احمد آقا داشتند. مرحوم جعفر نعل بند از همان کسانی است که مدّتی داستان تشرّف خویش را به علّت تکذیب و انکار نااهلان، کتمان می کرد تا آنکه مجدداً در تشرّف دیگری که خدمت امام زمان(ع) می رسد، امام به او دستور می دهند داستان تشرّف را بیان کند. آن هم به دلیل تأکید بر مصلحتی که در پایان حکایت او خواهید خواند. سرگذشت جالب و تکان دهنده جعفر را مرحوم آیت الله حاج میرزا محمّد علی گلستانه اصفهانی در زمانی که ساکن مشهد بودند، برای یکی از علمای بزرگ مشهد، این گونه نقل فرموده بودند که عموی من مرحوم آقای سید محمّدعلی که از مردان صالح و بزرگوار بود نقل می کرد: در اصفهان شخصی بود به نام جعفر نعل بند که سخنان غیر متعارفی از قبیل آنکه من خدمت امام زمان(ع) رسیده ام و طی الارض کرده ام، می زد. طبعاً با مردم هم کمتر تماس می گرفت و گاهی مردم هم پشت سر او به خاطر آنکه «چون ندیدند، حقیقت ره افسانه زدند» حرف می زدند. روزی به تخت فولاد اصفهان برای زیارت اهل قبور می رفتم. در راه دیدم آقا جعفر هم به آن طرف می رود. من نزدیک او رفتم و به او گفتم دوست داری با هم راه برویم؟ گفت: مانعی ندارد. در ضمن راه از او پرسیدم مردم درباره شما حرف هایی می زنند. آیا راست می گویند که شما خدمت امام زمان(ع) رسیده ای؟ اوّل نمی خواست جواب مرا بدهد، لذا گفت: آقا از این حرف ها بگذریم و با هم مسائل دیگری را مطرح کنیم. من اصرار کردم و گفتم: من ان شاءالله اهلم.
گفت: بیست و پنج سفر کربلا مشرّف شده بودم تا آنکه در سفر بیست وپنجم، شخصی که اهل یزد بود در راه با من رفیق شد. چند منزل که با هم رفتیم مریض شد و کم کم مرضش شدّت گرفت. تا رسیدیم به منزلی که قافله به خاطر ناامن بودن راه، دو روز در آن منزل ماند تا قافله دیگری رسید. دو قافله با هم جمع شدند و حرکت کردند. حال مریض رو به سختی گذاشته بود. وقتی قافله می خواست حرکت کند، من دیدم به هیچ وجه نمی توان او را حرکت داد. لذا نزد او رفتم و به او گفتم من می روم و برای تو دعا می کنم که شفا پیدا کنی. وقتی خواستم با او خداحافظی کنم، دیدم گریه می کند. من متحیر شدم از طرفی روز عرفه نزدیک بود و بیست و پنج سال، همه ساله روز عرفه در کربلا بوده ام و از طرفی چگونه این رفیق را در این حال تنها بگذارم و بروم؟! به هر حال نمی دانستم چه کنم. او همین طور که اشک می ریخت به من گفت فلانی من تا یک ساعت دیگر می میرم، این یک ساعت را هم صبر کن! وقتی من مُردم، هر چه دارم از خورجین و الاغ و سایر اشیاء، مال تو باشد. فقط جنازه مرا به کربلا برسان و مرا در آنجا دفن کن. من با اینکه که به گفتار او اطمینان نداشتم، ولی به خاطر اجابت دعوت مؤمن و حفظ جان او، هر طور بود کنار او ماندم تا آنکه او از دنیا رفت، قافله هم برای من صبر نکرد و حرکت نمود. من جنازه او را به الاغش بستم و به طرف مقصد حرکت کردم. از قافله اثری نبود و من تصوّر می کردم اگر کمی با سرعت بروم، امکان دارد به آنها برسم. حدود یک فرسخ که رفتم، خوف مرا گرفت. از طرفی جنازه را که به الاغ بسته بودم افتاد. پس از آنکه مقداری معطل شدم و جنازه را دومرتبه محکم بر الاغ بستم، حرکت کردم. ولی باز پس از آنکه مقداری از راه را رفتم، جنازه از روی الاغ افتاد. به هیچ وجه آن جنازه روی الاغ قرار نمی گرفت. پس از معطلی فراوانی که پیدا کردم، مطمئن شدم امکان ندارد به قافله برسم و از طرفی بیابان هم وحشت زا بود و چنانچه کسی هم مرا با آن جنازه می دید، امکان اتهام قتل هم وجود داشت. بالاخره وقتی مضطر شدم و دیدم نمی توانم او را ببرم، خیلی پریشان شدم. ایستادم و به حضرت سیدالشّهدا(ع) سلامی عرض کردم و با چشم گریان گفتم: آقا من با این زائر شما چه کنم؟ اگر او را در این بیابان بگذارم مسئولم و اگر بخواهم بیاورم می بینید که نمی توانم، درمانده و بی چاره شده ام. ناگهان دیدم چهار سوار که یکی از آنها شخصیت و ابهّت بیشتری داشت، پیدا شدند. آن بزرگوار به من فرمود: جعفر با زائر ما چه می کنی؟! عرض کردم: آقا چه کنم؟ در راه زیارت کربلا از دنیا رفته است و به من وصیت کرده که جنازه اش را به کربلا ببرم و دفن کنم. ولی نمی توانم، قافله هم رفته است و من درمانده شده ام نمی دانم چه بکنم؟ در این بین، آن سه نفر پیاده شدند یکی از آنها نیزه ای در دست داشت. با آن نیزه به زمین زد، چشمه آبی ظاهر شد. آن میت را غسل دادند و کفن کرده، آماده رو به قبله برای اقامه نماز میت گذاشتند. آن آقا جلو ایستادند و بقیه پشت سر او نماز خواندند و بعد او را سه نفری برداشتند و محکم به الاغ بستند و سپس ناگهان ناپدید شدند. من حرکت کردم. ولی این مرتبه احساس کردم با سرعت زیادی زمین را طی می کنم. در حالی که راه می رفتم، دیدم به قافله ای رسیدم و از آنها عبور کردم. پس از چند لحظه، باز قافله دیگری را دیدم که آنها قبل از این قافله حرکت کرده بودند. از آنها هم عبور کردم. من آنها را می دیدم، ولی گویا آنها من را نمی دیدند. بعد از چند لحظه به پل سفید که نزدیک کربلا است رسیدم و سپس وارد کربلا شدم و خودم از این سرعت سیر تعجّب می کردم. بالاخره او را بردم و در وادی ایمن (قبرستان کربلا) دفن کردم و در کربلا ماندم تا پس از بیست روز رفقایی که در قافله ما بودند به کربلا رسیدند. در ابتدا فکر می کردند من کنار آن یزدی در همان منزلی که از هم جدا شدیم مانده ام، ولی با کمال تعجّب و ناباوری دیدند که من بیست روز قبل از آنها به کربلا رسیده ام. به همین خاطر از من سوال می کردند و که تو کی آمدی و چگونه آمدی؟ من هم برای آنها به اجمال مطالبی را می گفتم و آنها تعجّب می کردند از همان جا کم کم پشت سر من صحبت ها شروع شد و بعضی به دید انکار نگاه می کردند، بعضی هم تمسخر می نمودند. تا آنکه روز عرفه شد. وقتی به حرم رفتیم، دیدم بعضی از مردم را به صورت حیوانات مختلف می بینم. از شدّت وحشت به خانه برگشتم. باز دو مرتبه از خانه در همان روز بیرون آمدم، باز هم مردم را به صورت حیوانات مختلف دیدم. عجیب تر این بود که بعد از آن سفر، چند سال دیگر هم ایام عرفه به کربلا مشرّف شده ام و فهمیدم تنها روز عرفه بعضی از مردم را به صورت حیوانات می بینم. ولی در غیر آن روز آن حالت برایم پیدا نمی شود. لذا تصمیم گرفته ام که دیگر روز عرفه به کربلا مشرّف نشوم. وقتی این مطالب را برای مردم در اصفهان می گفتم، آنها باور نمی کردند و پشت سر من حرف می زدند. تصمیم گرفتم دیگر با کسی از این مقوله حرف نزنم و مدّتی هم چیزی برای کسی نگفتم تا آنکه یک شب با همسرم غذا می خوردم. صدای در حیاط بلند شد. رفتم در را باز کردم. دیدم شخصی می گوید: جعفر! حضرت صاحب الزّمان(ع) تو را می خواهند. من لباس پوشیدم و همراه با او رفتم. او مرا به مسجد جمعه در همین اصفهان برد. دیدم آن حضرت در صفه ای که منبر بسیار بلندی در آن هست، نشسته اند و جمع زیادی هم خدمتشان بودند. من با خودم می گفتم در میان این جمعیت چگونه آقا را زیارت کنم و چگونه خدمتش برسم؟ ناگاه دیدم به من توجّه فرمودند و صدا زدند: جعفر بیا. من به خدمتشان مشرّف شدم. فرمودند: چرا آنچه در راه کربلا دیده ای، برای مردم نقل نمی کنی؟ عرض کردم ای آقای من! آنها را برای مردم نقل می کردم، ولی از بس پشت سرم بدگویی کردند، دیگر سخنی نگفتم. حضرت فرمودند: تو کاری به حرف مردم نداشته باش، تو قضیه را برای آنها نقل کن تا مردم بدانند که ما چه نظر لطفی به زوّار جدّمان حضرت ابی عبدالله الحسین(ع) داریم.
در دل کشدم آتش هجر تو زبانه
آخر کشدم از غمت این آه شبانه
خونم چکد از دیده به سودای تو تا کی
تا چند روم در طلبت خانه به خانه
هر سو نگرم مهر دلارای تو جویم
هر جا گذرم می طلبم از تو نشانه
دل بر سر آن شد که به پای تو دهد جان
گر دست دهد وصل تو ای درّ یگانه
آیا رسد آن طالع فیروز که روزی
روزی شودم دولت دیدار تو یا نه
سخت است به هر جمع پریشان تو بیند
حاضر همه یاران و تو غایب ز میانه
برخیز و بساط ستم و جور، تو بر چین
برهان همه یاران خود از جور زمانه
حیران به امید است که دیدار تو بیند
روزی که زنی تکیه به او رنگ شهانه
پیام ها و برداشت ها:
۱. تأکیدات فراوان بر رفتن به سرزمین کربلا و زیارت سیدالشّهداء(ع) شده است، به گونه ای که گاه تعبیر وجوب و لزوم از آن شده و این حاکی از شدّت استحباب و تأکید بر لزوم عملی آن است؛ علّامه مجلسی در جلد ۱۰۱ بحارالانوار باب اوّل را این گونه مطرح می فرماید: «باب انّ زیارته صلوات الله علیه واجب مفترضه مأمورٌبها» علّامه مجلسی در این باب چهل روایت را بیان نموده است. روایت چهاردهم این باب از این قرار است: امام صادق(ع) می فرمایند: «کسی که به زیارت قبر امام حسین(ع) نرود تا از دنیا برود، ناقص الایمان خواهد بود و اگر داخل بهشت برود، درجه او پایین تر از مؤمنین در بهشت است».۱
البتّه واضح است که این همه تأکید بر رفتن به زیارت آن بزرگوار، با حفظ شرایط سفر و عدم حرمت آن و نیز عدم موانع است، به گونه ای که وقتی انسان اهمیت فوق العاده این سفر و آثار آن را دید، سعی بر ایجاد شرایط و رفع موانع می کند تا بتواند از آن فضای معنوی، به خصوص تحت قبّه آن حضرت که دعا مستجاب است، استفاده کامل ببرد.
۲. از پیام هایی که از این داستان می گیریم، خدمت به هم سفران است. در سفری پیامبر گرامی اسلام(ص) به اصحاب خود فرمان به ذبح گوسفندی و طبخ آن را دادند. هریک از اصحاب قسمتی از کار را به عهده گرفتند. پیامبر خدا(ص) فرمودند: من هم برای شما هیزم آتش را جمع می کنم. هر چه اصحاب خواستند مانع عمل پیامبر شوند، نتوانستند. پیامبر(ص) فرمودند: «می دانم شما انجام می دهید و لکن خدای عزّوجلّ کراهت دارد که بنده او در کنار اصحابش، امّا جدای از آنها باشد». سپس بلند شدند و برای آنها هیزم جمع نمودند. از دیگر آداب و حقوق همسفران است که اگر همسفر مریض شد، برادران او سه روز سفر خود را تأخیر بیندازند و در کنار او بمانند.
۳. سلام و درود به اهل بیت(ع)، لازم است هم مؤدّبان
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 