پاورپوینت کامل پیغام دوست ۳۵ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل پیغام دوست ۳۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل پیغام دوست ۳۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل پیغام دوست ۳۵ اسلاید در PowerPoint :

پیرمرد دست های چروکیده اش را به هم حلقه کرد. لحاف را روی شانه هایش کشید. حیدر شرمنده از سرمایی که تا مغز استخوان پدر پیرش را می لرزاند، کنار او زیر کرسی نشست. از فکر کرسی بدون گرما و آتش، تمام تنش از سرما می لرزید، پیرمرد سرفه خشکی کرد و خودش را به حیدر نزدیک کرد و گفت:

توی این سرمای استخوان سوز، مدرسه تعطیل، موندی که چی بشه؟

پیرمرد دست های چروکیده اش را به هم حلقه کرد. لحاف را روی شانه هایش کشید. حیدر شرمنده از سرمایی که تا مغز استخوان پدر پیرش را می لرزاند، کنار او زیر کرسی نشست. از فکر کرسی بدون گرما و آتش، تمام تنش از سرما می لرزید، پیرمرد سرفه خشکی کرد و خودش را به حیدر نزدیک کرد و گفت:

توی این سرمای استخوان سوز، مدرسه تعطیل، موندی که چی بشه؟

حیدر که از سر شب تا به حال صد بار این سؤال شماتت بار را شنیده بود و برایش جوابی نداشت، این بار صبرش تمام شد:

قربون پدرم برم، خودت که می بینی! پنجاه روزه که مردم اصفهان آفتاب رو ندیدن. اون قدر برف باریده که نهرهای آب یخ بستن. چه کار کنم؟

ـ خُب قبل از اینکه وضع این قدر خراب بشه، راه می افتادی. تو تمام مدرسه به غیر از اون طلبه جوون که تو حجره اش خوابیده، هیچ کس نیست.

حیدر لحاف را بیشتر دور خودش پیچید و گفت:

هر روز امیدمون این بود که فردا شاید هوا آفتابی بشه، یا حدّاقل برف بند بیاد. کی می دونست پنجاه روز برف قطع نمی شه. بدبختی ما هم، اینه که این نهر از کنار حجره ما رد می شه و یخ بسته. خیلی خطرناکه.

خجالت کشید بگوید که دیگر پولی هم برایش نمانده است.

پیرمرد در حالی که چانه اش از سرما می لرزید، گفت:

باور کن حیدر، اگر التماس های مادرت نبود، هرگز این راه پر زحمت رو تو این سرما، طی نمی کردم. بس که دلواپس تو بود، با این همه رنج و عذاب اومدم که تو رو با خودم به خونه ببرم، حالا این طور اسیر برف و بوران شدم. کاش لااقل حجره ات یه ذرّه آتش و گرما داشت.

ـ هر چه خاکه ذغال بوده، تموم شده. چه کار کنم؟ خادم مدرسه هم سر شبی از سرما مدرسه رو بست و رفت.

با همه توضیحاتی که حیدر می داد، شکایت پیرمرد تمامی نداشت، سرما او را بیشتر از حیدر آزار می داد.

مقاومتش خیلی کمتر از او بود و سنّ و سال و بنیّه ضعیفش، او را در برابر سرما کم طاقت کرده بود. حیدر امّا شرمسار و ناچار، سرش را زیر لحاف کرد. از شدّت سرما دندان هایش به هم می خورد و نمی دانست شب بلند زمستانی را چطور بدون خاکه زغال و آتش به صبح برساند. پشیمان از ماندن در مدرسه و آشفته از رنج پدرش که مهمان او شده بود، درمانده، سردی اشک را روی گونه هایش حس کرد. تصوّر اینکه پیرمرد در آن سرما، در حجره کوچک او ذات الریّه کند و. .. از این فکر وحشت کرد و لبش را به دندان گرفت.

پیرمرد دوباره با صدایی که از سرما و التماس می لرزید، گفت:

حیدر تو که نمی خواهی همین طور زیر این کرسی بدون آتش کز کنی، فکری بکن.

حیدر سرش را از زیر لحاف بیرون آورد. پدر از دیدن چشمان مرطوب حیدر خجالت کشید.

حیدر آهسته نالید:

چه کاری از دستم ساخته است؟ پای آدم تا زانو تو برف فرو می ره. با این پنجاه روز برف بی سابقه تو شهر، برای کی هیزم و خاکه زغال مونده که برم طلب کنم. مدرسه هم که تعطیل شده…

پیرمرد وحشت کرد:

یعنی راهی نیست؟ باید منتظر بمونیم تا از سرما یخ بزنیم و بمیریم؟ حیدر! حیدر! مادرت… مادرت چی؟ تو روستا وضع از اینجا بدتره. پیرزن تنها، تو این سرما دلواپس من و تو…

حیدر بی اختیار بلند شد. پوستینی دور خودش گرفت و کنار پنجره رفت. زیر نور چراغ برق کوچه، بارش شدید برف را که دید بیشتر نگران شد، اگر تمام شب همین طور می بارید. .. فکر کرد:

فردا هر طور شده از اینجا می ریم.

پیرمرد متوجّه سوسو زدن چراغ فانوس شد. مدرسه هنوز برق نداشت و حجره ها با چراغ نفتی روشن می شدند. دل حیدر از سوسو زدن چراغ لرزید. نفت آن هم رو به اتمام بود. پدر نالید:

پسر تو دیگه کی هستی؟ نفت هم تموم کردی؟

ـ چه کار کنم؟… امروز صبح رفتم بخرم، گیرم نیومد. قحطی نفت و خاکه زغاله با این برف و سرمای طولانی.

پیرمرد حس کرد تحمّل این یکی را دیگر ندارد. حیدر کنار او نشست و گفت:

نماز که خوندیم، شامم که خوردیم. حالا تاریک باشه، چی می شه؟ می خوابیم، فردا خدا بزرگه.

پیرمرد ناله کرد: کی با این سرما خوابش می بره؟

ـ چه کار کنم؟ این وقت شب تو این تاریکی و برف… بدون یه قرون پول…

چراغ با آخرین رمق در برابر تاریکی مقاومت می کرد؛ امّا بالأخره آخرین قطرات نفتش تمام شد و خاموش شد.

پیرمرد انگار که از تاریکی اتاق ترسیده باشد، کز کرد. پشیمان از این سفر اجباری به اصفهان و «مدرسه باقریّه» که حیدر آنجا درس می خواند، چشمانش را بست؛ امّا می دانست در آن سرما به خواب نمی رود.

حیدر با خاموش شدن آخرین پرتوی نور اتاق حس کرد در تاریکی راحت تر می تواند گریه کند. از شدّت سرما و شرمندگی پیرمرد، سرش را زیر لحاف برد و اشک ریخت:

ـ خدایا! اگر امشب پدرم از سرما تلف بشه؟ می دونی دستم از همه جا کوتاهه. شب بلند زمستون… یا صاحب الزّمان!

می دونی کاری از دستم ساخته نیست. خودت راه نجاتی نشونم بده آقا!. ..

شب از نیمه گذشته بود. سرما در آخرین درجه بیداد می کرد و دیگر رمقی برای شکوه و شکایت هم در پیرمرد نمانده بود. حیدر آن قدر آشفته بود و گریه کرده بود که حال خودش را نمی فهمید. شب های زیادی را به سختی گذرانده بود؛ امّا حالا با این حضور پدر و رنجی که می برد

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.