پاورپوینت کامل همسفر با تو تا کربلا ۶۱ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل همسفر با تو تا کربلا ۶۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل همسفر با تو تا کربلا ۶۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل همسفر با تو تا کربلا ۶۱ اسلاید در PowerPoint :

– می خواهی به کربلا بروی؟

– چه کنم دلم بیقرار شده تاب ماندن ندارم. دلم هوای کربلا کرده.

– کدام دل است که هوای کربلا نکرده باشد. امّا خودت بهتر از من می دانی که الا”ن چقدر راه ناامن است.

– می دانم محمد، می دانم. امّا دست خودم نیست.

– تازه فقط ناامنی راه نیست، اگر این مردان بی رحم “عنیزه ” فقط مال زوار را می بردند و خودشان را رها می کردند که مسئله ای نبود. همه زندگیمان فدای حسین، امّا آنها سنگدل و بی رحم هستند و هرکس را که اسیر کنند اصلاً کسی نمی داند که چه برسرش می آورند واو را به کجا می برند.

– ببین! من خودم همه اینها را می دانم. امّا هرچه سعی می کنم خودم را متقاعد کنم که راه ناامن است و دست از این سفر بردارم، نمی توانم، دست خودم نیست. همه وجودم در اشتیاق کربلا می سوزد.

محمد از جا برخاست پارچه های روی پیشخوان حجره را جمع کرد تا حجره را برای رفتن به نماز ببندد. همانطور که پارچه ها را روی طاقچه داخل حجره می چید، گفت: سید مهدی کار درستی نمی کنی. عشق و علاقه به امام حسین، علیه السلام، جای خود، حفظ جان و مال هم جای خود. دلت به حال خودت نمی سوزد، به حال فرزندانت بسوزد. آن اطفال معصوم را یتیم نکن.

سید مهدی آشفته از روی چهارپایه بلند شد و پارچه ای که دردست محمد بود از او گرفت و گفت:

– این چه حرفی است که می زنی برادر من؟!

– سید تو از علماء و بزرگان حله و نجف هستی. نیازی به نصیحت من پارچه فروش نداری. خودت هم خوب می دانی که تمام بیابانهای اطراف حله، نجف و کربلا پوشیده از راهزنان عنیزه است. این قبیله امان زائران کربلا را بریده اند.

سید مهدی دلتنگ پارچه را به او پس داد و رویش را برگرداند. محمد چند لحظه تأمل کرد، دستش را روی شانه سید گذاشت وگفت: من سالها با پدرت دوست بوده ام خدا می داند که برایم چقدر عزیزی، قصد ناامید کردن تو را هم ندارم.

سید چشمان پر از اشکش را به زیر انداخت و قطره های اشک آرام بر روی محاسن سیاهش غلطید و گفت: تو هم برای من عزیزی و مثل پدرم قابل احترام. امّا درست مثل این می ماند که تو به تشنه ای که دارد از شدت عطش جان می دهد بگویی آب ننوش، حتی اگر بر سر چشمه آب مارهای سمی هم خوابیده باشند، عطش زده فقط به آب فکر می کند و نمی تواند به خطر مارهای سمی فکر کند.

محمد که دلش از استدلال غریب سید مهدی لرزیده بود سکوت کرد و خود را مشغول جمع کردن پارچه ها نشان داد. سید دوباره روی چهارپایه نشست. زانوهایش می لرزید. انگار نمی توانست روی پا بایستد. مرتضی که از تجار حله بود، با یک بارِ پارچه از راه رسید و سلام کرد. محمد به استقبال او جلو رفت.

مرتضی با دیدن چهره اشک آلود سید مهدی جا خورد: سلام سید، اتفاقی افتاده؟

سید برخاست و جواب سلام مرتضی را داد امّا نتوانست توضیحی برای اشکهایش بدهد. فقط صورتش را پاک کرد، امّا دوباره غرق اشک شد. دیگر اختیار گریه دست خودش نبود.

محمد، مرتضی را از تعجب وشگفتی درآورد و گفت: سیدمان دلش هوای کربلا کرده.

مرتضی جا خورد: کربلا؟ آن هم در این شرایط؟!

– تو که کارت گذشتن از راههاست، به این سید ما بگو در بیابان کربلا چه خبر است.

مرتضی دو دست سید را گرفت و گفت: گوش کن سید اوضاع به شدت وخیم است. تمام نواحی اطراف کربلا را قبیله عنیزه قرق کرده اند. همه راهها بسته است. یک لشکر از سپاهیان عثمانی به کمک سربازان عراق آمده اند و همه جا سرداران عثمانی چادر زده اند، امّا عنیزه آنقدر سریع در شب عمل می کنند و زائران را به اسارت می برند که می گویند کم کم سرداران عثمانی هم وحشت کرده و می خواهند آن نواحی را تخلیه کنند. خودشان هم قبول دارند که از عهده این راهزنان سنگدل برنمی آیند. اصلاً معلوم نمی شود چطور اموال زائران را غارت می کنند و آنها را کجا می برند. مدتهاست تجارت ما هم دچار کساد شده و ناامنی راه کار ما را هم دچار مشکل کرده. آنوقت تو می خواهی از شهر و دیار امنِ خودت، به کربلا بروی و…

سید مهدی دل شکسته، کلام مرتضی را قطع کرد و گفت: می دانم، چقدر می گویید…

– تو می دانی و می خواهی به دست خودت به کام خطر بروی؟

– دلتنگم … بسیار دلتنگم … چه کنم؟

– صبر کن، خدا بزرگ است. شاید فرجی شد. بسته شدن راه کربلا چیز تازه ای نیست، امّا هیچکس هم هرچند ظالم و قدرتمند نتوانسته برای همیشه شیعیان حسین را از زیارت کربلا محروم کند.

– من فقط می دانم که نمی توانم صبر کنم.

مرتضی پارچه های خودش را تحویل محمد داد و گفت: بیا برویم مسجد، نماز ظهرمان را بخوانیم. تو هم دست از این اصرار بی جا بردار.

محمد پارچه ها را در طاقچه حجره جا داد و در حجره را بست و هرسه راهی مسجد حله شدند. فکر می کردند سکوت سید نشانه تسلیم و پذیرش اوست. هر سه کنار چاه آب رفتند و وضو گرفتند و به شبستان مسجد رفتند. مؤذن اذان می گفت و مردم سرگرم آماده شدن برای نماز جماعت ظهر و عصر بودند. سید مهدی در سکوت کامل سربه زیر انداخته بود. محمد و مرتضی با آرامش خاطر از پذیرش سید ازجا بلند شدند تا قامت نماز ببندند. امّا در دل سید مهدی غوغایی بود که نمی توانست به خاطر آن جلوی ریختن اشکهایش را بگیرد. وقتی سر بلند کرد تا قامت به نماز ببندد، صورتش را خیس اشک دیدند. امّا هیچکدام به خودشان اجازه ندادند کلمه ای بر زبان بیاورند.

زهرا همانطور که لباسهای سید را تا می کرد و در کوله بار سفرش می گذاشت اشک می ریخت و حرفی نمی زد. سید کنارش زانو زد و گفت: لااقل حرفی بزن، اعتراضی بکن. چیزی بگو، این سکوت اشکبار تو دارد مرا دیوانه می کند.

زهرا لباس سید را بویید و بوسید و حرفی نزد. لباس از اشک چشمانش خیس شد. سید لباس را از او گرفت و گفت: اینطور که تو گریه می کنی، داری مرا آتش می زنی. حرف بزن.

زهرا سکوت طولانی اش را در برابر نگاه ملتمس سید شکست و گفت: خودت که بهتر ازمن همه چیز را می دانی و با این همه می خواهی بروی.

– باور کن اگر بر سر من فریاد بزنی راحتتر تحمل می کنم تا اینطور مظلومانه اشک بریزی و کوله بار سفر مرا آماده کنی.

زهرا آخرین تکه لباس را هم تا کرد و بلند شد: من دل تو را می شناسم وقتی کربلایی شود هیچ چیز جلودارش نیست.

– امتحان کن، چیزی بگو… بهتر از این است که با این گریه ات دل مرا آتش بزنی.

زهرا رو برگرداند و گفت: دلم می خواهد با تو بیایم، ولی می دانم نمی توانی در چنین شرایط خطرناکی مرا با خودت ببری. وقتی خودم در این اشتیاق دارم می سوزم، چطور می توانم تو را از رفتن منع کنم؟

سید مهدی مبهوت از این کلام همسرش از جا بلند شد و گفت: تو با رفتن من مخالف نیستی؟ مثل محمد و مرتضی و همه مردم شهر مرا از خطرات راه پرهیز نمی دهی؟

– نه … برو و دل مرا هم با خودت ببر. من برایت دعا می کنم که به سلامت بروی و زیارت کنی و برگردی! !

سید با نگاهی حق شناس به چشمان پر از اشک همسرش خیره شد و برای زمانی طولانی هر دو گریه کردند.

اسب خسته و خیس عرق، از نفس افتاده بود و وقتی به رود “هندیه ” رسید پاهایش سست شد و کنار آب ایستاد، سید از اسب پیاده شد تا نفسی تازه کند. آبی به صورتش زد. در آن سوی رود جمعیت زیادی پراکنده شده بودند. سید فهمید اینها همه زائرانی هستند که تا اینجا آمده اند و بعد از این جرأت رفتن ندارند. سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت : یا حسین! من به عشق تو راهی کربلا شده ام. از عمق خطراتی هم که در پیش رویم هست باخبرم … امّا خودم را به تو سپرده ام … مرا روسفید کن …

سوار اسب شد و به آب زد و خودش را به آن طرف رود رساند و به سمت چادرهایی که از دور پیدا بود به تاخت پیش رفت. مرد عربی که کنار چادرش نشسته بود و با لیف خرما سبد می بافت با دیدن سواری که به سرعت پیش می آمد از جا بلند شد. سید به او که رسید افسار اسب را کشید و پیاده شد. مرد عرب جلو رفت و سید سلام کرد. جواب او را داد و پرسید: تو هم زائر کربلائی؟!

– بله، به قصد کربلا آمده ام.

– مگر خبر نداری آن طرف ها چه خبر است؟

– چرا خبر دارم. این چند روزه بسیار شنیده ام که راهزنان عنیزه سر راه زائران کربلا کمین کرده اند.

– خبر داری و آمده ای؟

– اینها چرا آمده اند؟

– نمی دانم. هیچ راهی به سوی کربلا نیست. عبور و مرور به کلی قطع شده.

– تو هم آیه یأس می خوانی مرد جوان؟

– آیه یأس کدام است؟ مگر به چشم خودت نمی بینی اینجا چه خبر است؟

سید حس کرد او هم مثل بقیه فقط قصد منصرف کردن او را دارد. برگشت و کنار رود رفت، وضو گرفت و همانجا کنار آب نماز ظهر و عصرش را خواند. آسمان ابری بود و هنوز نمازش را نخوانده بود که نم نم باران هم شروع شد و بر دلتنگی و غربت آن بیابان افزود. سید مهدی سر به زیر انداخته و در دل مشغول ذکر و دعا بود و باران آرام بر سر و رویش می بارید. مرد عرب کنارش آمد و گفت: باران تو را خیس می کند. به چادر من بیا و مهمان من باش تا ببینیم خدا چه می خواهد.

سید دعوت مرد عرب را از سر غربت و ناچاری پذیرفت و با او به چادرش رفت. مرد پیاله ای چای داغ برایش ریخت و به دستش داد و گفت: که هستی و اهل کجایی؟

سید پیاله را گرفت و نشست: سید مهدی قزوینی هستم. در قزوین به دنیا آمده ام و پدرم به نجف کوچ کرده و ساکن نجف و حله شدم و اکنون در نجف حوزه درس علوم دینی دارم.

– پس با این سرزمین آشنا هستی سید!

– بله …

– و می دانی معنی راهزن چیست و غارت کردن کاروان چه معنایی دارد؟

<

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.