پاورپوینت کامل مردی از تبار عرشیان ۷۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل مردی از تبار عرشیان ۷۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۷۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل مردی از تبار عرشیان ۷۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل مردی از تبار عرشیان ۷۰ اسلاید در PowerPoint :
۱۰۷
نَسَب سلمان
حنّان می گوید: شنیدم از پدرم که از امام باقر (ع) روایت می کرد که آن حضرت فرمودند: «سلمان با چند تن از قریش در مسجد (مدینه) بود. آنها شروع کردند به نقل نسب و نژاد خود و هر یک نسب خویش را بالا می برد تا رسیدند به سلمان، عمربن خطّاب به او گفت: تو بگو کیستی و پدرت کیست و اصل و نسبت چیست؟ سلمان فرمود: منم سلمان فرزند بنده خدا که گمراه بودم و خدای عزّ و جلّ به وسیله محمّد (ص) هدایتم کرد و بینوا بودم و خداوند به وسیله محمّد (ص) توانگرم ساخت. برده بودم؛ خداوند به وسیله محمّد (ص) مرا آزاد کرد، این بود نسب من و این است حسب من. رسول خدا (ص) در همین حال که سلمان مشغول گفت وگو با آنها بود، به نزدشان آمد. پس سلمان بدان حضرت عرض کرد: ای رسول خدا من از دست اینان چه کشیدم! پهلویشان نشستم و اینها شروع کردند به ذکر نسب های خود و هر کدام نسب خود را بالا برد تا به من رسیدند عمربن خطّاب به من گفت: تو کیستی و اصل و نسبت چیست؟
پیغمبر (ص) فرمودند: «ای سلمان تو در پاسخ او چه گفتی؟» عرض کرد: من به او گفتم: من سلمان فرزند بنده خدا هستم که گمراه بودم و خداوند عزّ ذکره به وسیله محمّد (ص) مرا هدایت فرمود و بینوا بودم و خدای عزّ ذکره به وسیله محمّد (ص) توانگرم ساخت و برده بودم و خدای عزّ ذکره به وسیله محمّد (ص) آزادم کرد! این است نسب و حسب من!
رسول خدا (ص) فرمود: «ای گروه قریش! همانا حسب مرد، دین او است و مردانگی اش اخلاق او و اصل و نسبش عقل و خردش. خدای عزّوجلّ فرموده است: «ای مردم! ما شما را از مرد و زن آفریدیم و جماعت ها و قبیله هایتان کردیم تا همدیگر را بشناسید (وگرنه) به راستی که گرامی ترین شما در نزد خدا، پرهیزکارترین شما است» ۱
سپس رسول خدا (ص) به سلمان فرمودند: «هیچیک از اینها بر تو برتری و فضیلتی ندارند؛ جز به تقوی (و ترس) از خدای عزّوجلّ و اگر تقوای تو بر آنها بچربد، تو برتر از آنهایی. » ۲
سلمان، اوّلین مسلمان فارسی
ابی شیبه از مردی از قبیله همْدان و او از پدرش نقل می کند که علی بن ابی طالب (ع) فرمودند: «سبقت گیرندگان (در ایمان) پنج نفرند: من سبقت گیرنده از عرب هستم و سلمان از فارس و صهیب از روم و بلال از حبشه و خبّاب از نبط. » ۳
ماجرای اسلام آوردن سلمان
راوی از امام هفتم، موسی بن جعفر (ع) نقل می کند: از ایشان پرسیدم، یابن رسول الله! به ما گزارش نمی دهی چگونه وسیله فراهم شد و سلمان فارسی به اسلام پیوست؟ فرمودند: «پدرم برای من بازگو کرد که امیرالمؤمنین با سلمان فارسی و ابوذر و گروهی از قریش سر قبر پیغمبر، اجتماعی کرده بودند، علی (ع) به سلمان فرمودند: «یا ابا عبدالله! آغاز کار خود را به ما گزارش بده. » سلمان عرض کرد:
یا امیرالمؤمنین! به خدا اگر جز تو می پرسید گزارش نمی دادم. من مردی بودم از اهل «شیراز». فرزند یکی از دهقانان بزرگ و پیش پدر و مادر عزیز بودم. در این میان که با پدرم برای شرکت در جشن یکی از عیدهای زرتشتی می رفتم، به یک صومعه برخوردم (معبد نصاری) به ناگاه در آن صومعه، مردی فریاد کرد: اشهد أَنْ لا إِلهَ إِلَّا الله و أنَّ عیسی روحُ الله و انَّ مُحَمّداً حبیب الله. وصف محمّد تا مغز گوشت و خون من به جان نشست و دیگر نه خوراکی بر من گوارا بود، نه نوشابه ای.
مادرم متوجّه من شد. گفت، تو امروز چرا به آفتاب سجده نکردی؟ من با او به گفت وگو پرداختم تا خاموش شد. چون به منزل برگشتم، دیدم کتابی در سقف اطاق آویخته. به مادرم گفتم این چه کتابی است؟ گفت: ای روزبه! همین امروز که ما از جشن عید برگشتیم، دیدم که این کتاب آویخته. مبادا به اینجا نزدیک شوی. اگر نزدیک بروی، پدرت تو را خواهد کشت. من خود را نگاه داشتم تا شب گذشت و پدر و مادرم خوابیدند. من برخاستم و آن کتاب را به دست آوردم. به ناگاه این نوشته را در آن دیدم:
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ. . . این عهدی است از خدا برای آدم که از پشت آدم، پیغمبری آفریند که به وی محمّد گویند. به اخلاق نیک دستور دهد و از پرستش بت ها غدقن کند. ای روزبه! تو وصی عیسی باشی. به او بگرای و آئین گبران را واگذار!من جیغ زدم و حالم سخت تر شد. گفت پدر و مادرم این مطلب را دانستند و مرا گرفتند و در چاه عمیقی زندانی کردند و گفتند اگر از این راه برگشتی، بسیار خوب؛ وگرنه تو را می کشیم.گفتم: هر کار می خواهید بکنید، دوستی محمّد (ص) از دلم بیرون نمی رود. سلمان می گوید پیش از خواندن این نامه، عربی نمی دانستم و از آن روز خدای عزّوجلّ عربی را به من فهمانید. در میان چاه ماندم و برای من، هر روزی دو گرده کوچک نان پایین می فرستادند. چون گرفتاری ام طول کشید، دست به آسمان بلند کردم و گفتم:پروردگارا! تو حبیبت محمّد و وصی او را محبوب من ساختی. به حقّ آنان، در آزادی من شتاب کن و مرا راحت کن!پس یک سفیدپوش نزد من آمد و دست مرا گرفت و گفت: ای روزبه برخیز! مرا به صومعه آورد و من شروع کردم به این ذکر اشهد أَنْ لا إِلهَ إِلَّا الله و انَّ عیسی روح الله و انَّ محمّدا حبیب الله.
بزرگ دیر رو به من کرد و گفت: تو روزبه هستی؟ گفتم: آری. گفت: بیا بالا. مرا نزد خود برد و دو سال تمام در خدمت او بودم. چون مرگش رسید، به من گفت: من خواهم مرد. گفتم: مرا به که می سپاری؟ گفت: کسی را نمی شناسم که هم عقیده من باشد؛ مگر یک راهب در «انطاکیه». چون او را دیدار کردی، سلام مرا به او برسان و این لوح را به او بسپار و لوحی به من داد. چون مرد، غسلش دادم و او را به خاک سپردم.
لوح را گرفتم و به انطاکیه بردم و وارد صومعه شدم و می گفتم: اشهد أَنْ لا إِلهَ إِلَّا الله و انَّ عیسی روح الله و انَّ محمّدا حبیب الله.دیرانی ای به من متوجّه شد و گفت: تو روزبه هستی؟ گفتم آری. گفت: بالا بیا. نزد او بالا رفتم و دو سال کامل هم او را خدمت کردم. چون وفاتش رسید، به من گفت: من خواهم مرد. گفتم: مرا به که می سپاری؟ گفت: کسی را هم عقیده خود نمی دانم؛ مگر راهبی در «اسکندریه» چون نزد او رفتی، سلام مرا به او برسان و این لوح را به او بده. چون مرد، غسلش دادم و کفنش کردم و به خاکش سپردم.
لوح را برگرفتم و به صومعه آن راهب اسکندریه ای رفتم و می گفتم اشهد أَنْ لا إِلهَ إِلَّا الله و انَّ عیسی روح الله و انَّ محمّدا حبیب الله.دیرانی به من متوجّه شد و گفت: تو روزبهی؟ گفتم: آری. گفت: بیا بالا. نزد او بالا رفتم و دو سال تمام هم خدمت او را کردم. چون وفاتش رسید، گفت: من خواهم مرد. گفتم: مرا به که می سپاری؟ گفت: کسی در این دنیا هم عقیده من نیست و هنگام ولادت محمّد بن عبد الله بن عبد المطّلب شده است. اگر خدمت او رسیدی، سلام مرا به او برسان و این لوح را به او بده.
چون مُرد، غسلش دادم و کفن کردم و به خاک سپردم و لوح را برداشتم و بیرون رفتم و با جمعی هم سفر شدم و به آنها گفتم: خرج خوراک و نوشیدنی مرا می دهید که من خدمت شما را بکنم؟ گفتند: آری. چون خواستند خوراک تهیه کنند، گوسفندی را بستند و او را زدند تا مُرد و مقداری از گوشتش را کباب کردند و مقداری برشته کردند. من از آن نخوردم. گفتند: بخور. گفتم: من در دیر بزرگ شده ام و دیرانی ها گوشت نمی خورند. مرا زدند و نزدیک بود مرا بکشند. یکی از آنها گفت: از او دست بدارید و نوشابه خود را بیاورید. چون نوشابه آوردند، گفتند: می نوشی؟ گفتم: من دیرانی هستم و دیرانی ها شراب ننوشند. به من سخت گرفتند و می خواستند مرا بکشند. به آنها گفتم: ای مردم مرا نکشید و نزنید. من به بندگی شما اعتراف می کنم.
بنده یکی از آنها شدم و او مرا برد و به سیصد درهم فروخت به یک مرد یهودی. او از داستان من پرسید و به او خبر دادم و گفتم: من گناهی ندارم جز آنکه محمّد و وصی او را دوست دارم. یهودی گفت: من تو را و محمّد را دشمن دارم.مرا بیرون خانه اش برد و یک تل ریگ در برابر خانه اش به من نشان داد و گفت: اگر تا صبح همه این ریگ ها را از اینجا بر نداری، تو را خواهم کشت. من در همه شب از آن حمل کردم و چون بسیار خسته شدم، دست ها را به آسمان بلند کردم و عرض کردم: پروردگارا! تو حبیب خود محمّد و وصی او را محبوب من ساختی. به حقّ آنها فرجی به من عطا کن و مرا از این رنج راحت کن!
خدای عزّ و جلّ بادی فرستاد و آن تل ریگ را از جا کند و به آنجا برد که یهودی می خواست.چون صبح شد، یهودی آمد، نگاه کرد و دید همه ریگ ها حمل شده است. گفت: ای روزبه! تو جادوگری و من نمی دانم؟! من تو را از این ده بیرون کنم تا آن را ویران نکنی. مرا بیرون برد و به یک زنی از بنی سلیم فروخت او به من محبّت بسیاری داشت و یک نخلستانی داشت. گفت: این نخلستان از آن تو. هرچه خواهی بخور و هر چه خواهی ببخش و صدقه بده.
تا مدّتی که خدا خواست در آن نخلستان گذرانیدم و یک روز دیدم هفت نفر آمدند و یک ابری بر آنها سایه انداخته است. با خود گفتم: اینها همه پیغمبر نیستند؛ ولی پیغمبری در میان آنهاست.آمدند تا وارد نخلستان شدند و آن ابر هم با آنها می آمد و چون وارد شدند، رسول خدا (ص) و امیرالمؤمنین (ع) و ابوذر و مقداد و عقیل بن ابی طالب و حمزه بن عبد المطّلب و زید بن حارثه بودند. وارد نخلستان شدند و از خرماهای بادریز می خوردند. رسول خدا (ص) می فرمود: «بادریزها را بخورید و ضرری به صاحبان آن نزنید. » من نزد خانم خود رفتم و گفتم: خانم یک طبق خرمای تازه به من بخشش. گفت: شش طبق از آن تو باشد.
آمدم یک طبق خرمای تازه برداشتم و با خود گفتم: اگر پیغمبر در میان آنها باشد، صدقه نمی خورد. او را پیش او گذاشتم و گفتم: این صدقه است. رسول خدا (ص) به همراهان فرمود: «بخورید. » همه خوردند؛ ولی رسول خدا (ص) و امیرالمؤمنین (ع) و عقیل بن ابی طالب و حمزه بن عبد المطّلب دست نگذاشتند و حضرت به زید فرمودند: «دست دراز کن و بخور. » با خود گفتم: این یک نشانه.باز نزد خانمم رفتم و گفتم یک طبق دیگر خرما به من ببخش، گفت شش طبق از آن تو. آمدم یک طبق خرمای تازه برداشتم و نزد او گذاشتم و گفتم این هدیه است. دست دراز کرد و فرمودند: «بسم الله! بخورید. » و همه دست دراز کردند و خوردند. با خود گفتم، این هم یک نشانه.
در این میانه که پشت سر او دور می زدم، توجّه دوستانه ای به من فرمودند و گفت: «روزبه! خاتم نبوّت را می جویی؟» گفتم: آری. دو شانه خود را گشود و ناگاه چشمم به مهر نبوّت افتاد که در میان دو شانه اش نقش بود. چند دانه مو بر آن نمایان بود.به پای رسول خدا (ص) افتادم و آن را بوسیدم. فرمودند: «ای روزبه! برو پیش این زن و بگو محمّدبن عبدالله می گوید این غلام خود را می فروشی؟» گفت، تو را به چهارصد نخل خرما می فروشم که دویست از آنها زرد باشد و دویست سرخ.آمدم حضور پیغمبر (ص) و به او خبر دادم. فرمودند: «چه خواهش آسانی کرده!» سپس فرمودند: «یا علی! برخیز همه این هسته ها را جمع کن. » آنها را گرفت و کاشت و فرمودند: «به آنها آب بده. » امیرالمؤمنین (ع)
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 