پاورپوینت کامل ما صاحب داریم‏ ۳۵ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل ما صاحب داریم‏ ۳۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل ما صاحب داریم‏ ۳۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل ما صاحب داریم‏ ۳۵ اسلاید در PowerPoint :

۲۰

پیرمرد دست‏هاى چروکیده‏اش را به هم حلقه کرد. لحاف را روى شانه‏هایش کشید. حیدر شرمنده از سرمایى که تا مغز استخوان پدر پیرش را مى‏لرزاند، کنار او زیر کرسى نشست. از فکر کرسى بدون گرما و آتش، تمام تنش از سرما مى‏لرزید، پیرمرد سرفه خشکى کرد و خودش را به حیدر نزدیک کرد و گفت:

توى این سرماى استخوان سوز، مدرسه تعطیل، موندى که چى بشه؟ پیرمرد دست‏هاى چروکیده‏اش را به هم حلقه کرد. لحاف را روى شانه‏هایش کشید. حیدر شرمنده از سرمایى که تا مغز استخوان پدر پیرش را مى‏لرزاند، کنار او زیر کرسى نشست. از فکر کرسى بدون گرما و آتش، تمام تنش از سرما مى‏لرزید، پیرمرد سرفه خشکى کرد و خودش را به حیدر نزدیک کرد و گفت:

توى این سرماى استخوان سوز، مدرسه تعطیل، موندى که چى بشه؟ حیدر که از سر شب تا به حال صد بار این سؤال شماتت‏بار را شنیده بود و برایش جوابى نداشت، این بار صبرش تمام شد:

قربون پدرم برم، خودت که مى‏بینى! پنجاه روزه که مردم اصفهان آفتاب رو ندیدن. اون‏قدر برف باریده که نهرهاى آب یخ بستن. چه کار کنم؟

– خُب قبل از اینکه وضع این‏قدر خراب بشه، راه مى‏افتادى. تو تمام مدرسه به غیر از اون طلبه جوون که تو حجره‏اش خوابیده، هیچ کس نیست.

حیدر لحاف را بیشتر دور خودش پیچید و گفت:هر روز امیدمون این بود که فردا شاید هوا آفتابى بشه، یا حدّاقل برف بند بیاد. کى مى‏دونست پنجاه روز برف قطع نمى‏شه. بدبختى ما هم، اینه که این نهر از کنار حجره ما رد مى‏شه و یخ بسته. خیلى خطرناکه. خجالت کشید بگوید که دیگر پولى هم برایش نمانده است.

پیرمرد در حالى‏که چانه‏اش از سرما مى‏لرزید، گفت: باور کن حیدر، اگر التماس‏هاى مادرت نبود، هرگز این راه پر زحمت رو تو این سرما، طى نمى‏کردم. بس که دلواپس تو بود، با این همه رنج و عذاب اومدم که تو رو با خودم به خونه ببرم، حالا این‏طور اسیر برف و بوران شدم. کاش لااقل حجره‏ات یه ذرّه آتش و گرما داشت.

– هر چه خاکه ذغال بوده، تموم شده. چه کار کنم؟ خادم مدرسه هم سر شبى از سرما مدرسه رو بست و رفت. با همه توضیحاتى که حیدر مى‏داد، شکایت پیرمرد تمامى نداشت، سرما او را بیشتر از حیدر آزار مى‏داد. مقاومتش خیلى کمتر از او بود و سنّ و سال و بنیه ضعیفش، او را در برابر سرما کم‏طاقت کرده بود. حیدر امّا شرمسار و ناچار، سرش را زیر لحاف کرد. از شدّت سرما دندان‏هایش به هم مى‏خورد و نمى‏دانست شب بلند زمستانى را چطور بدون خاکه زغال و آتش به صبح برساند. پشیمان از ماندن در مدرسه و آشفته از رنج پدرش که مهمان او شده بود، درمانده، سردى اشک را روى گونه‏هایش حس کرد. تصوّر اینکه پیرمرد در آن سرما، در حجره کوچک او ذات‏الریه کند و … از این فکر وحشت کرد و لبش را به دندان گرفت.

پیرمرد دوباره با صدایى که از سرما و التماس مى‏لرزید، گفت:حیدر تو که نمى‏خواهى همین‏طور زیر این کرسى بدون آتش کِز کنى، فکرى بکن.حیدر سرش را از زیر لحاف بیرون آورد. پدر از دیدن چشمان مرطوب حیدر خجالت کشید.حیدر آهسته نالید:چه کارى از دستم ساخته است؟ پاى آدم تا زانو تو برف فرو مى‏ره. با این پنجاه روز برف بى‏سابقه تو شهر، براى کى هیزم و خاکه زغال مونده که برم طلب کنم. مدرسه هم که تعطیل شده …

پیرمرد وحشت کرد:یعنى راهى نیست؟ باید منتظر بمونیم تا از سرما یخ بزنیم و بمیریم؟ حیدر! حیدر! مادرت … مادرت چى؟ تو روستا وضع از اینجا بدتره. پیرزن تنها، تو این سرما دلواپس من و تو …

حیدر بى‏اختیار بلند شد. پوستینى دور خودش گرفت و کنار پنجره‏ رفت. زیر نور چراغ برق کوچه، بارش شدید برف را که دید بیشتر نگران شد، اگر تمام شب همین طور مى‏بارید … فکر کرد: فردا هر طور شده از اینجا مى‏ریم.پیرمرد متوجّه سوسو زدن چراغ فانوس شد. مدرسه هنوز برق نداشت و حجره‏ها با چراغ نفتى روشن مى‏شدند. دل حیدر از سوسو زدن چراغ لرزید. نفت آن هم رو به اتمام بود. پدر نالید: پسر تو دیگه کى هستى؟ نفت هم تموم کردى؟

– چه کار کنم؟ … امروز صبح رفتم بخرم، گیرم نیومد. قحطى نفت و خاکه زغاله با این برف و سرماى طولانى. پیرمرد حس کرد تحمّل این یکى را دیگر ندارد. حیدر کنار او نشست و گفت:نماز که خوندیم، شامم که خوردیم. حالا تاریک باشه، چى مى‏شه؟ مى‏خوابیم، فردا خدا بزرگه.پیرمرد ناله کرد: کى با این سرما خوابش مى‏بره؟

– چه کار کنم؟ این وقت شب تو این تاریکى و برف … بدون یه قرون پول …چراغ با آخرین رمق در برابر تاریکى مقاومت مى‏کرد؛ امّا بالأخره آخرین قطرات نفتش تمام شد و خاموش شد.پیرمرد انگار که از تاریکى اتاق ترسیده باشد، کز کرد. پشیمان از این سفر اجبارى به اصفهان و «مدرسه باقریه» که حیدر آنجا درس مى‏خواند، چشمانش را بست؛ امّا مى‏دانست در آن سرما به خواب نمى‏رود.

حیدر با خاموش شدن آخرین پرتوى نور اتاق حس کرد در تاریکى راحت‏تر مى‏تواند گریه کند. از شدّت سرما و شرمندگى پیرمرد، سرش را زیر لحاف برد و اشک ریخت:

– خدایا! اگر امشب پدرم از سرما تلف بشه؟ مى‏دونى دستم از همه جا کوتاهه. شب بلند زمستون … یا صاحب الزّمان!مى‏دونى کارى از دستم ساخته نیست. خودت راه نجاتى نشونم بده آقا! … شب از نیمه گذشته بود. سرما در آخرین درجه بیداد مى‏کرد و دیگر رمقى براى شکوه و شکایت هم در پیرمرد نمانده بود. حیدر آن‏قدر آشفته بود و گریه کرده بود که حال خودش را نمى‏فهمید. شب‏هاى زیادى را به سختى گذرانده

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.