پاورپوینت کامل حنظل شیرین ۶۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل حنظل شیرین ۶۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل حنظل شیرین ۶۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل حنظل شیرین ۶۰ اسلاید در PowerPoint :

۴۲

قافله شتران، با گام های خسته و سنگین از راه می رسید و سکوت یکنواخت قریه را می شکست. هر وقت قافله ای از راه می رسید، موجی از شور و شادی را به خانواده های چشم به راه هدیه می کرد.

محمود و احمد در کنار کوچه با بقیه بچه ها سرگرم بازی بودند که صدای زنگ قافله را شنیدند. هر دو از جا پریدند و فریاد شادی سر دادند. با آنکه پدران آنها، اهل سفر با قافله های تجاری به «بغداد» نبودند که بچّه ها طعم چشم انتظاری را بکشند، با این همه، آن دو پسر بچّه هم مثل بچّه هایی که پدر در سفر داشتند، فریاد زدند و مردم را از آمدن قافله با خبر کردند و با پای برهنه بر روی شن ها دویدند. آخرین شترها هم وارد قریه شد و آنها هنور در پی هم می دویدند و بازی می کردند و گرد و غباری که از بازی و جست و خیز کودکانه آنها به وجود آمده بود، مانع می شد که راه را از بیراهه تشخیص دهند و به جای همراهی با قافله، برخلاف جهت آن می دویدند و احمد که کوچک تر بود، هر وقت در دویدن احساس خستگی می کرد و قدم هایش سست می شد، محمود را سرزنش می کرد و به همین دلیل آنها با تمام توانی که نشاط کودکانه به آنها بخشیده بود، به سرعت از قریه دور می شدند. بی آنکه بدانند راهی را که در پیش گرفته اند، دقیقاً برخلاف مسیر قافله و قریه است.

محمود که از شدّت دویدن از نفس افتاده بود، روی زمین نشست و گفت: صبر کن. . . خسته شدم. احمد هم کنارش روی شن ها نشست. محمود ناگهان متوجّه سکوت وحشتناک دشت شد و به خود آمد: احمد. . . ! نگاه کن همه بچّه ها و قافله رفته اند.

احمد که نفس نفس می زد، بی خبر از آنچه بر سرشان آمده بود گفت: رفته باشند!

محمود با نگرانی گفت: ما تنها شده ایم.

احمد با اطمینان کودکانه ای گفت: خب ما هم می رویم.

محمود با دلهره گفت: کجا می رویم؟ ما راه را گم کرده ایم.

احمد وحشتزده پرسید: تو راه را بلد نیستی؟

محمود درمانده نگاهش کرد: نه. . . نه. . . من راه را بلد نیستم.

احمد دست او را گرفت و گفت: من می ترسم.

چشمان محمود پر از اشک شد: من هم می ترسم. می دانی وقتی همه برگردند، مادرانمان چه حالی می شوند؟

احمد با گریه گفت: بیا برویم. بالاخره به یک جایی می رسیم.

محمود بغضش را فرو خورد. اشک های احمد را پاک کرد و گفت: گریه نکن. به کدام طرف برویم؟

اشک صورت خاک آلود و آفتاب سوخته احمد را خیس کرده بود: این حرف را نزن. تو از من بزرگتری. حتماً راه را بلدی. بگو که راه را بلدی.

محمود سرش را پایین انداخت و با شرمندگی گفت: نه. . . من بلد نیستم. مگر من تا به حال چند بار در این بیابان گم شده ام که راه را بلد باشم؟ احمد با پشت دست اشک هایش را پاک کرد و گفت: حالا باید چکار کنیم؟

محمود راه افتاد و گفت: بیا برویم. . . نمی دانم. . .

بی هدف و با گریه راه افتاده اند. ابهّت بیابان آنها را به شدّت ترسانده و احساس یأس و تنهایی وجودشان را در بر گرفته بود. تا چشم کار می کرد، بیابان بود و بوته های خار و حنظل تلخ و گرما بیداد می کرد. با نزدیک شدن به ظهر، آفتاب داغ، مستقیم بر سرشان می تابید و تشنگی به شدّت آزارشان می داد. پاهای برهنه آنها در میان بوته های خار، زخمی شده بود و به شدّت می سوخت. بعد از ساعتی هر دو در نهایت تشنگی و وحشت از تنهایی، بر زمین افتادند. زبانشان چون پاره آجری به کامشان چسبیده بود و هیچ کدام قدرت حرف زدن نداشتند. احمد با ناتوانی اشک می ریخت و محمود در مانده و گریان صورتش را روی خاک گذاشته بود. احساس می کرد مرگ به او نزدیک شده و دیگر تحمّل تشنگی را ندارد و تا ساعتی دیگر هر دو در بیابان می میرند و شب طعمه حیوانات درنده می شوند و پدر و مادرشان هرگز نمی فهمند چه بلایی بر سر آنها آمده؛ دلش برای مادرش می سوخت و تصوّر گریه ها و بی قراری های مادر عذابش می داد. دلش برای احمد هم می سوخت. او حدّاقل خواهری داشت تا دل مادر و پدر بعد از مرگ او به دخترشان خوش باشد؛ امّا احمد تنها فرزند پدر و مادرش بود و حالا معصومانه سرش را روی خاک گذاشته بود و منتظر مرگ بود. . . .

دیگر نفس هر دو به شماره افتاده بود و خاک زیر صورتشان از قطره های اشکشان گل شده بود که ناگهان صدای پای سواری سکوت وهم آلود دشت را شکست. سواری بر یک اسب سفید، به سرعت به سمت آنها می تاخت. دل محمود از شادی فرو ریخت و بارقه امیدی در چشمانش درخشید؛ امّا قدرت سر بلند کردن نداشت. احمد هم با شنیدن صدای پای اسب جان گرفت؛ امّا نتوانست عکس العملی نشان دهد. اسب سوار که مردی میانسال با لباس سفید عربی بود، گویی اصلًا آن دو را بر روی خاک ندیده، کنارشان از اسب به زیر آمد. فرش کوچک و لطیفی را از روی زین اسب برداشت و روی زمین انداخت. با پهن کردن آن فرش، بوی عطری عجیب در هوا پیچید. سوار هنوز فرش را کاملًا صاف و مرتّب نکرده بود که سوار دیگری رسید. اسب او قرمز و راهوار بود و سوارش جامه ای سفید پوشیده بود. جوان تر از سوار اوّلی بود و عمامه ای بر سر داشت که دو بال آن را از روی شانه هایش پایین انداخته بود و نیزه ای در دست داشت. او هم نسبت به بچّه ها عکس العملی نشان نداد. پیاده شد و هر دو روی فرش به نماز ایستادند. نمازشان را که خواندند، سوار دوم برای تعقیب نماز، نشست و مشغول ذکر شد. بچّه ها بدون هیچ حرکتی، در همان حالت که افتاده بودند، آنها را نگاه می کردند. سوار که ذکرش تمام شد، روبرگرداند و فرمود: محمود!

محمود سر بلند کرده و با زحمت و ضعف گفت: بله آقا!

فرمود: نزدیک من بیا.

محمود آهسته گفت: نمی توانم. آن قدر تشنه ام که قدرت حرکت ندارم.

فرمود: باکی بر تو نیست.

محمود حس کرد با این حرف سوار، می تواند حرکت کند. به همان حالت، سینه خیز خودش را روی خاک کشید و جلوتر رفت. سوار، دست خود را بر صورت و سینه محمود کشید.

دست لطیف و مهربان او، همه خستگی، عطش، ترس و رنج را یک جا از وجود محمود برد.

حس کرد دهانش اصلًا خشک نیست و زبانش به راحتی در دهان می چرخد و از آن همه رنج و عذاب چند دقیقه قبل، هیچ اثری نیست.

فرمود: برخیز! یکی از این حنظل ها را برای من بیاور.

محمود از جا بلند شد. در بین بوته ها، حنظل بسیار بود. حنظلی برداشت و به دست سوار داد.

سوار حنظل را گرفت و به دو نیم کرد و نیمی به محمود داد و فرمود: بخور.

محمود نیمه حنظل را گرفت. جرئت نکرد مخالفتی کند؛ امّا خوب می دانست حنظل چقدر تلخ است. فکر کرد این سوار که او را به راحتی از آن همه درد و عذاب نجات داده، شاید منظورش این است که خوردن حنظل به معنای صبر و تحمّل در بیابان است. با احتیاط، حنظل را به دهانش نزدیک کرد؛ امّا همین که زبانش را به آن زد و مزه آن را چشید، متوجّه شد آن حنظل از عسل شیرین تر، از یخ، خنک تر و از مُشک خوشبوتر است. با ولع، آن را خورد و با خوردن آن حس کرد تشنگی و گرسنگی اش به کلّی رفع شد.

سوار فرمود: دوستت را صدا کن. بگو بیاید.

محمود تازه به یاد احمد افتاد که هنوز با همان ضعف، روی شن های بیابان افتاده بود و شاهد آنها بود.

محمود جلو رفت و گفت: احمد! بلند شو. آقا با تو کار دارد.

احمد به زحمت گفت: نمی توانم حرکت کنم. قدرت ندارم.

سوار فرمود: برخیز. بر تو باکی نیست.

احمد سینه خیز به سمت سوار رفت و سوار همان طور که دستش را بر روی صورت و سینه محمود کشیده بود، بر سینه و صورت و دهان احمد کشید و احمد یک باره احساس آرامش و راحتی کرد و بلند شد و نشست. سوار نیمه دیگر حنظل را به او داد. احمد که دیده بود محمود چطور حنظل را با میل خورده، بدون درنگ آن را گرفت و با اشتهای زیاد خورد و جان گرفت.

هر دو سوار بلند شدند. سوار اوّل فرش را جمع کرد تا بروند. محمود دامان لباس سفید سوار را گرفت و با التماس گفت: آقا! تو را به خدا قسم می دهیم که نعمت را بر ما تمام کنی و ما را به خانواده امان برسانی. ما گم شده ایم و راه را نمی دانیم.

سوار نیزه اش را برداشت و دور آن دو روی زمین خطی کشید و فرمود: عجله مکنید.

هر دو سوار شدند و در برابر بهت و ناباوری بچّه ها، رفتند و لحظه ای نگذشت که در تمام بیابان اثری از آن دو اسب و دو سوار نبود. محمود که از خوردن آن پاورپوینت کامل حنظل شیرین ۶۰ اسلاید در PowerPoint، جان گرفته بود، دست احمد را گرفت و گفت: بیا برویم. خودمان راهمان را پیدا می کنیم.

احمد گفت: این خط را که دور ما کشید؛ یعنی اینکه از سر جایمان تکان نخوریم.

محمود خندید: مگر دیوانه ای؟! در این بیابان سر جای خودمان بمانیم که چه بشود؟

احمد پرسید: آنها که بودند؟ آن حنظل چطور این همه شیرین و خنک بود؟ آن فرش چرا بوی خوبی داشت؟

محمود که پرورده خانواده ای ناصبی و کینه توز بود، گفت: دو تا سوار بودند که از اینجا می گذشتند.

حالا به جای این همه سؤال که من هم جوابشان را نمی دانم، بیا تا قدرت داریم و تشنه نشده ایم، راه بیفتیم. شب که برسد در این بیابان به دام حیوانات وحشی و درّنده می افتیم و اگر امروز از تشنگی نمردیم، شب به دست آنها می میریم.

احمد با کنجکاوی گفت: آخر حنظل اینقدر شیرین می شود؟

محمود دستش را گرفت و گفت: من چه می دانم! بیا برویم.

اولین قدم را که به سمت خط برداشتند، ناگهان در برابر خودشان دیواری دیدند. هر دو جا خوردند و ترسیدند و به عقب برگشتند؛ امّا در آن طرف هم دیوار دیگری دیدند و یک دفعه متوجّه شدند در یک چهار دیواری بدون سقف قرار گرفته اند. هر دو وحشت کردند. محمود نشست و گفت: یعنی چه؟

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.