پاورپوینت کامل مرد پسته فروش ۶۱ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل مرد پسته فروش ۶۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل مرد پسته فروش ۶۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل مرد پسته فروش ۶۱ اسلاید در PowerPoint :

۷۶

خاطره ای از مرد بی ریا و زاهد شب زنده دار، مرحوم حاج خیری

از مینی بوس که پیاده شدم، هنوز در این فکر بودم که توجّه کسی به کوچک بودنم جلب نشود. فکر می کردم حالا که از دست اعزام کننده نیرو خلاص شدم، تا پایان راه که به خطّ مقدّم می رسم، باید مراقب باشم تا به قول معروف، برق کسی مرا نگیرد.پشت سر بقیه حرکت کردیم و دیروقت بود که به «قرارگاه مهندسی حمزه سیدالشّهدا (ع)» رسیدیم. پیاده که شدیم، برادری به استقبال گروه آمد و همه را به سوی غذاخوری هدایت کرد. غذاخوری جالبی بود. تا کنون سرِ صندلی، غذا نخورده بودم؛ چه رسد که صندلی هایش نیز ابتکاری باشد.همه سالن غذاخوری را با نظم خاصّی چیده بودند؛ ما که ندیده بودیم.

صبر کردیم تا دیگران بنشینند و ما هم از آنان یاد گرفتیم. میز غذاخوری در هر نیم متر یک پایه داشت و نیمکت متّصل به آن، به صورت لولایی ساخته شده بود. بعضی ها شلوغ و با نیمکت ها بازی می کردند. یکی از دوستان وقتی نیمکت را برای دوستش آماده کرد، تا او خواست بنشیند، نیمکت را به داخل برگرداند و با افتادن او، فضای خنده را برای سایرین فراهم کرد.

خیلی گرسنه بودیم. شام حاضر بود؛ امّا نمی دانم چرا معطّل می کردند. احتمالًا ما خیلی دیر رسیده بودیم و آشپز مجبور بود دوباره غذا را گرم کند.بالأخره غذا را آوردند. خیلی عالی بود. غذای گرم، چلو مرغ در جبهه! ما که خیلی کیف کردیم و واقعاً غذای مناسبی پخته بودند.

همه که غذا خوردند، ما را به طرف نمازخانه حرکت و به هر نفر دو تا پتو تحویل دادند. در آنجا یاد گرفتم که قسمتی از پتو را لوله و قسمتی را هم پهن کنم و روی آن بخوابم و پتوی دیگر را هم روی خودم کشیدم.

تا پاسی از شب، سر و صدای خنده بعضی ها مزاحم خوابم بود؛ امّا بالأخره خوابم برد.

در عالم لذّت بخش خواب بودم که ناگهان دو نفر که در حال دویدن به دنبال هم در محیط نمازخانه بودند، به زمین خوردند و صدای زیادی ایجاد کردند. همه سراسیمه بلند شدند و لحظاتی بعد مسئولی که دیشب به استقبال ما آمده بود، وارد شد و با صدای بلند گفت: اینجا چه خبر است؟ نمی توانید درست بخوابید؟ اگر بخواهید این طوری برخورد کنید، از همین جا برتان می گردانم.

من حسابی ترسیده بودم؛ حتّی دغدغه بازگشت هم برایم آزاردهنده بود. با آن جثّه کوچک، پتو را روی سرم کشیدم تا مرا نبینند و تا آنجا که امکان داشت، پایم را دراز کردم تا نگویند که بچّه هستم. با تهدید مسئول دیگر، همه دراز کشیده و خوابیدند.

هنوز هوا تاریک بود که صدای «قرآن» از نمازخانه بلند شد و من که هنوز از خوابیدن سیر نشده بودم، دیدم اوضاع به گونه ای است که نمی توان خوابید. با اینکه همه بدنم را خواب فراگرفته بود، به ناچار بلند شدم. اوّلین بار بود که رختخوابم را جمع می کردم. نمی دانستم آن را کجا بگذارم. بقیه هم مثل من بودند. بالأخره یک نفر پتوها را به گوشه ای برد و من هم همین کار را کردم. یکی از همسفران، دوستش را که خواب بود، صدا می کرد و دوستش که زیر پتو بود و خودش را به خواب زده بود، می گفت: من نمازم را خوانده ام؛ در حالی که هنوز اذان نشده بود.

از نمازخانه بیرون رفتم و دیدم سرویس بهداشتی آن قدر شلوغ است که نگو و نپرس! پس از رعایت نوبت، جلوی آینه رفتم و با بالا زدن آستین، شروع به وضو گرفتن کردم. با دیدن دعای وضو لب به نجوا بازکرده و آن را خواندم. همه برای نماز صبح وارد نمازخانه می شدند. وقتی وارد شدم، آن همه انسان را دیدم که برای انجام بندگی صبحگاهی، رو به قبله صف کشیده بودند.

گروه ما در میان جمعیت گم شده بود و دیگر اثری از شلوغ کاری های دیشب دیده نمی شد. سریع خودم را به صف رساندم و نماز خواندم و تعقیبات را نیز انجام دادم.

بعد قرآن آورده و گرداگرد هم نشستند؛ پیرمردی خوش سیما در بالای مجلس نشسته بود و هرکس قرآن می خواند، او را استادگونه راهنمایی می کرد. سپس همه به غذاخوری هدایت شدند. نان خشک شده روستا روی سفره های میز پذیرایی، دل آدم را می ربود. همان پیرمرد خوش سیما روی آنان آب می پاشید و صلوات می فرستاد.

قالب های پنیر را در بشقاب های روحی گذاشته و بین میزها چیده بودند. چای داغ هم در چندین سماور مهیا شده بود و هرکس برای خودش می ریخت. هرکس یک لیوان شیشه ای داشت؛ امّا لیوان هایی که در اختیار آنها بود، ما نداشتیم.

همان پیرمرد خوش رو، من و حسن سروری را صدا کرد و گفت: شما با من بیایید. دو نفر بودیم که با ایشان رفتیم. در یک جای انباری مانند- که بعدها فهمیدیم به آن «کانتینر» می گویند- را باز کرد و تعدادی لیوان شیشه ای را در گونی ریخت و به من داد و گفت: بروید اینها را بشویید و بیاورید.

ما رفتیم و آنها را شستیم و وقتی برگشتیم، او آنها را بین نیروهای تازه از راه رسیده تقسیم کرد؛ گرچه تا آن لحظه برخی صبحانه شان را خورده بودند.

بعد از صبحانه، ما را به خط کرده و هرکس را به جایی فرستادند. من و حسن را نزد پیرمرد خوش سیما فرستادند که به او حاجی خیری می گفتند. سنّ او بیشتر از ۶۰ سال و دنیا دیده، صبور، آرام و متین بود و در بخش تدارکات کار می کرد.

چند انبار در اختیار داشت و چند آدم قوی هیکل تحت نظرش کار می کردند که هیچ تناسبی با من نداشتند. من نسبت به سنّم ریزنقش بودم. بیش از ۱۳ سال سن هم نداشتم و هرچه فکر کردم که چرا باید مرا پیش این پیرمرد بفرستند، دلیلش را نیافتم.

در گروه اعزامی ما، برخی جوشکار بودند، برخی راننده لودر و بولدوزر، برخی نجّار و برخی هم قالب بند و آرماتوربند و من به خاطر اینکه این مشاغل را نمی شناختم، غصّه می خوردم. با خودم گفتم پس باید کاری را یادبگیرم. آنها را به قسمت های مختلف فرستادند و من ریزنقش همراه حسن که هیکل بزرگی داشت، مانند فیل و فنجان در کنار حاجی خیری ماندیم.

او ما را به محلّ کار برد و کارهایی به ما سپرد؛ ولی تمام چشمم دنبال خطّ مقدّم بود. اینجا «ارومیه» بود؛ مثل شهر خودمان که هیچ سر و صدایی نداشت. یک روز یک کامیون خاور پسته آوردند. حاجی خیری تمام پسته ها را شخصاً خالی کرد و نگذاشت ما دست بزنیم. ما فکر می کردیم می ترسد ما پسته ها را تک بزنیم. بنابراین با حسن قرار گذاشتم یکی از گونی های پسته را مخفی کنیم و این کار را کردیم؛ هر روز سراغ آن گونی می رفتیم و تا می توانستیم، برمی داشتیم و در فرصت های مختلف می خوردیم.

حاجی خیری پشت سرهم می گفت: این انبار موش دارد؛ باید کاری کنیم موش هایش بروند خطّ مقدّم. من تعجّب می کردم که منظور حاجی خیری چیست؟!چند روز که از پسته ها خوردیم، صورت من، حسن و رضا کرمی جوش زد؛ ولی حاجی خیری چیزی نگفت و ما را به درمانگاه نزد آقای شریفی فرستاد. آقای شریفی تا ما را دید، گفت: چقدر پسته می خورید؟ خودتان را می کشید؛ مگر پسته های حاجی خیری حساب و کتاب ندارد؟

او رفت و به حاجی خیری گفت و دوتایی سر گونی پسته رفتند. فردای آن روز شریفی از قول حاجی خیری گفت: همان دو تا موش، پسته ها را از ما کش می رفتند. آن وقت بود که فهمیدیم حاجی خیری از جریان خبر داشته است.

من که تازه راه جبهه رفتن را پیدا کرده بودم، کم کم نق زدن هایم شروع شد و می گفتم: من آمدم بروم جبهه؛ نه اینکه اینجا وقت بگذرانم. حسن به من می گفت: تو دیوانه ای! در همین تدارکات بچرخ و هرچه می خواهی، بخور. من گفتم: بخورم و جوش دربیاورم؟ گفت: اینجا کویته! تا دلت می خواهد، استفاده کن. او خودش واقعاً اهل خورد و خوراک بود.

چند روزی از این جریان نگذشته بود که محلّ «قرارگاه حمزه» شلوغ تر شد و رنگ و بوی دیگری پیدا کرد. همه در سکوت بودند؛ امّا آدم احساس می کرد پشت سکوت خبرهایی هست. ما هم که دنبال رفتن به منطقه بودیم، پشت سر هم به حاجی خیری می گفتیم: حاج آقا! اجازه می دهی ما هم به منطقه برویم؟ و او می گفت: پسرم! کار برای رضای خدا، یعنی عبادت و فرق نمی کند که کجا باشی. تو دنبال رضایت خدا باش. خدا همه جا هست.

ما هم مجبور بودیم سرمان را پایین بیندازیم و چیزی نگوییم. اگر جثّه ام کوچک نبود، می دانستم چکار کنم. غصّه ام این شده بود که چرا باید پدرم به آن بلندی و من ریزه بمانم؟یک ماه از ورودمان نگذشته بود که روزی حاجی خیری به آقای فراتی که مسئول تدارکات قرارگاه بود، گفت: من حمید را با خود می برم. از اینکه نام مرا برد، تعجّب کردم. شب فرارسید و گفت: فردا خودت را آماده کن. وقت آن رسیده که به منطقه برویم.

فردای آن روز، حاجی خیری چند کامیون خاور را بارگیری کرد. هنگام حرکت، آقای شهابی را به جای خودش معرفی کرد و به همراه راننده، سه نفری به طرف «سردشت» حرکت کردیم. در بین راه، از کنار «دریاچه ارومیه» گذشته و زیبایی آن را دیدم. در تمام راه، حاجی خیری در عالم تفکر غوطه ور بود و گاهی زیرلب نجوا می کرد و ذکر می گفت. پشت سر هم از جیبش پسته درمی آورد و به من و راننده می داد و من می خوردم. وسط راه تذکری داد و گفت: ببین پسرم! دنیا مثل این پسته است؛ هرچقدر بخواهی بخوری، امکان دارد؛ امّا اگر زیاد بخوری، جوش درمی آوری و خودش پسته نمی خورد.

راننده که مردی داش مشتی بود، گفت: حاج آقا! به نظرت درست است که شما مسئول تدارکات باشی و پسته ها را خودت برداری و برای جبهه ها نفرستی؟ حاجی خیری نگاهی به راننده انداخت و گفت: شما هم کمپوت ها را تک می زنید.

راننده گفت: از کجا می دانید ما کمپوت ها را تک می زنیم؟ حاجی گفت: از آنجا که قبل از درست کردن شربت، تک زدید و هنوز ایستگاه صلواتی درست نشده، دهانتان را شیرین کردید.

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.