پاورپوینت کامل داستان زندگانی پهلوان شهید، مسعود کیانتاش (بخش اول) ۶۵ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل داستان زندگانی پهلوان شهید، مسعود کیانتاش (بخش اول) ۶۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل داستان زندگانی پهلوان شهید، مسعود کیانتاش (بخش اول) ۶۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل داستان زندگانی پهلوان شهید، مسعود کیانتاش (بخش اول) ۶۵ اسلاید در PowerPoint :

۸۰

تقدیم به پهلوانان شهید مسعود کیانتاش، سعید طوغانی، پهلوان نوجوان و دیگر جوانمردان گمنام این سرزمینبالای گود، نرمش می کردم. هنوز ورزش شروع نشده بود. صبح های جمعه زورخانه، میعادگاه ورزشکاران درجه اوّل شهر بود. همه قدیمی ها و پهلوان ها و آنهایی که صاحب اسم و رسمی بودند، می آمدند ورزش؛ واقعاً تماشا داشت.

از حدود ساعت ده و نیم صبح ورزش شروع می شد و تا حدود ساعت یک بعد از ظهر، طول می کشید.هم دید و بازدید بود و دیدار رفقای قدیمی، هم روز هنرنمایی؛ شاید هم بهتر باشه بگم خودنمایی. هرکس به نحوی تلاش می کرد تا در جمع پهلوان ها و قدیمی ها خودی نشان بدهد؛ مخصوصاً که می دانستند پهلوان شهر هم این روز، حتماً به زورخانه می آید.

خلاصه، بازار مکاره عجیبی بود. همه جور جنسی پیدا می شد، حتّی مرشدها هم در این رقابت و خودنمایی، کمتر از ورزشکاران نبودند و گاه با ضرب و آوازشان کاری می کردند که مرده را هم به رقص درمی آوردند.آن وقت توی جمع این همه آدم ریز و درشت و رنگ و وارنگ، آقاجونم مثل اینکه تافته جدابافته ای باشد، سال های زیادی بود که قهر کرده بود و دیگه پا به زورخانه نمی گذاشت.

آخرین باری که به یاد دارم پدرم در گود ورزش کرد، پسربچّه پنج، شش ساله ای بیشتر نبودم. به قول آقام بعد از بیست و هشتم مرداد ماه که آن مردک الدنگ، با دار و دسته اش به خیابان ها ریختند و فریاد زده بودند: جاوید شاه و بعد از آن، لقب تاج بخش گرفته بود. بعد ازمدّتی هم از طرف اربابش، عنوان ریاست ورزش باستانی را گرفته بود و برو بیایی پیدا کرده بود.بعد از آن بود که پدرم از زورخانه قهر کرد و دیگر پا به زورخانه نگذاشت. هر وقت از او خواهش می کردم که یک بار دیگر به زورخانه بیاید، ابروهایش را درهم می کشید و با صدای گیرایی می گفت:

– باباجون، زورخانه دیگه جای مرد نیست. وقتی که این ناجوانمرد رئیس ورزش پهلوانی بشه، زورخانه رفتن ننگه!از همه استدلال و منطق پدرم برای اینکه دیگر به زورخانه نیاید، من تنها همین را شنیده بودم؛ امّا بارها دیده بودم که پهلوان های قدیمی و پیشکشوتان و مرشدان زورخانه ها هم که به دیدارش آمده بودند، خواهش و تمنّای آنها هم تأثیری در اراده آهنین او نگذاشته بود.

حتّی یک بار از پشت اتاق، صدای داد و فریاد و جرّ و بحثش با بهترین دوستانش را شنیدم؛ ولی عجیب بود که هرگز تسلیم خواسته آنها نشد. گاهی دلم برای پدرم می سوخت، بعضی وقت ها می دیدم که نوار ضرب و آواز مرشد را توی ضبط صوت گذاشته و آهسته برای خودش زمزمه می کند، می فهمیدم که حسابی دلش تنگ شده؛ ولی عجیب این بود که مرا مجبور می کرد به زورخانه بروم و حتماً ورزش پهلوانی را از نزدیک تجربه کنم. هر بار از او می شنیدم که این سنّت مردان است. این ورزش مکتب جوانمردی است و باید آن را حفظ کرد و حفظ این سنّت هم فقط به دست جوان هاست. بعد اخم هایش را هم در هم می کرد و خیلی جدّی هم می گفت:

– فقط و فقط زورخانه حاج جعفر! مبادا بشنوم جای دیگه رفتی! تنها زورخانه ای که اصیل مونده و مردان خدا در آن رفت و آمد دارند، همین جاست. مبادا یه روزی به گوشم برسه، پسر من رفته زورخانه این مردک الدنگ. اگه رفتی، دیگه نه من، نه تو. بعد من می ماندم و یک دنیا سؤال بی جواب. از خودم می پرسیدم: آخه این همه ورزشکار و پهلوان و هم دوره ای های پدرم که به زورخانه می آیند، پس چرا آنها قهر نکردند؟ آیا آنها هم مرد نیستند؟از همه بدتر هم اینکه، هر هفته باید جواب آنهایی را هم که هوای پهلوانشان را کرده بودند و دلشان لک زده بود تا یک بار دیگر ورزش و هنرنمایی او را تماشا کنند، بدهم.

خیلی ها تا مرا می دیدند، اوّلین چیزی که می پرسیدند این بود که: بابات چرا این قدر یک دنده است، آخه دیگه چرا ترک ورزش کرده؟

هرچه بزرگ تر می شدم، سؤالاتم بیشتر می شد. از خودم می پرسیدم که مثلًا قدیمی ها چطوری بودند که جوانمرد بودند و چرا حالا دیگه نیستند؟یا اینکه با وجود یک نفر آدم بد، به عنوان رئیس، آیا همه اینها ناجوانمرد شده اند؟آن قدر این سؤالات زیاد شده بود که این اواخر دیگر به بن بست رسیده بودم.از خودم می پرسیدم: نتیجه این ورزش چیه؟ این همه هنرنمایی یا خودنمایی، دست آخر به کجا ختم می شود؟ گیرم این شعبان بی مخ لات ناجوانمرد هم نبود، آیا مشکل حل می شد؟ اگر مقصود از ورزش، سلامتی است، که خوب ورزش های دیگر هم این نتیجه را دارد؛ پس چرا آقاجونم این همه اصرار دارد تا این سنّت را زنده نگه داریم؟ آخر مگر پهلوانی چیست که این همه برای آن گلویش را پاره می کنند؟مرشد آهسته ضرب می گرفت. بخاری برقی را جلوی ضربش گرفته بود و آن را گرم می کرد. نرم، نرم با سر انگشتانش ضرب سرنوازی می گرفت و اشعار اخلاقی می خواند:

روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خواست

بهر طلب طعمه پر و بال بیاراست

بر راستی بال نظر کرد و چنین گفت:

امروز همه ملک زمین زیر پر ماست

ورزشکاران گروه گروه از راه می رسیدند و صدای ضرب و آوای خوش آمدید مرشد، فضای زورخانه را بیشتر از پیش صمیمی می کرد.اسماعیل که تازه لخت شده بود، آمد طرف من و گفت:

– پسر نمی دونی چه خبره؟ تا حالا زورخونه شعبون خان رفتی؟با تعجّب پرسیدم:

– مگه تو رفتی؟

– آره بابا، الآن مدّتیه می رم اونجا. واقعاً تماشائیه، باید بیای تا بفهمی که اصلًا زورخونه یعنی چی، اوّلًا زورخونه اش چندبرابر اینجاست؛ بعد هم مثل یه باشگاه مدرنه، رختکن و کمد داره. هر ورزشکاری برای خودش کمد و حوله و لباس ورزش داره. دوش آب گرم داره، مثل اینجا نیست که باید بری توی زیرزمین، زیر دوش آب سرد، یخ بزنی ومریض بشی. حالا اینایی که گفتم، هیچ. باید خودت بیای ببینی، مجسّمه هایی که از پهلوان ها ساختن چقدر قشنگه. پهلوان های شاهنامه، آیینه کاری ها، سردم مرشد، واقعاً بی نظیره. بیا یه روز با هم بریم، دیدنش که ضرر نداره. خودش هم آدم خوبیه، خیلی تحویل می گیره. سری تکان دادم و گفتم:

– آقام اجازه نمی ده. می گه من راضی نیستم تو بری اونجا. تو که آقامو نمی شناسی، اگه بفهمه پام به زورخونه شعبون باز شده، پامو قلم می کنه.

اسماعیل شروع کرد زبان بازی. با زبانش مار را از سوراخ بیرون می کشید:

– یعنی چه؟ تو که بچّه نیستی. بالأخره که چی؟ آدم توی این جامعه باید همه چی رو ببینه تا رشد کنه. پدرت خودش نمیاد ورزش، می خواد جلوی رشد تو رو هم بگیره؟

– در مورد آقاجونم اینجوری صحبت نکن، تو که نمی دونی داستان چیه.

حسابی عصبانی شده بود، با ناراحتی گفت:

– داستان چیه؟ هرچی که می خواد باشه. بالأخره جامعه امروز این جوریه. من و تو هم باید رشد کنیم. نگاه آقات به جامعه، همون نگاه پنجاه سال پیشه؛ یعنی تو که این همه زحمت کشیدی، از پنج سالگی داری تمرین می کنی و همه می دونن توی پایتخت که هیچ، در همه مملکت ایران کسی مثل تو نمی تونه بچرخه، نباید نتیجه زحماتت رو ببینی؟ اگر این طوره، پس اصلًا برای چی ورزش می کنیم؟ من که اصرار دارم بیای اونجا، برای اینکه مسابقات پهلوانی شروع شده، چند روز دیگه هم نوبت مسابقات چرخه. همه بچرخ ها از سراسر کشور میان، تو قهرمان چرخی، تو باید قهرمان چرخ باشی، اگه تو نیای، یه آدم ضعیف تر جای تو قهرمان می شه. اون وقت رقابت یعنی چی؟ حق باید به حق دار برسه. چرا تویی که یه عمر زحمت کشیدی، نباید توی مسابقات شرکت کنی؟حرف های اسماعیل به نظرم درست می آمد، راست می گفت. داستان مسابقات را که شنیدم، دست و پام سست شد. خیلی دلم می خواست توی این مسابقات شرکت کنم و نتیجه تلاش هایم را ببینم. کمی این پا و آن پا کردم و آرام گفتم:

– باشه، علی الله، فردا عصری باهات میآم ببینم چه خبره. شاید هم تو مسابقات شرکت کردم، ولی مواظب باش کسی چیزی نفهمه. آقام به مرشد سپرده، حواسش باشه من کجا می رم و با کی رفت و آمد می کنم. اگر بفهمه، بیچاره می شم. اسماعیل با خنده گفت:

– دکی! پهلوان ما رو باش، از باباش می ترسه.

چشمم افتاد به مسعود. جلوی آیینه ایستاده بود و داشت لخت می شد؛ ولی مثل اینکه حواسش به ما بود. او پسر داش علی تک تک بود. فامیلی اشان کیانتاش بود، امّا معروف شده بود به علی تک تک. از پهلوان های قدیم و از دوست های آقام بود. نمی دانم چرا این لقب را بهش داده بودند؛ امّا پهوان با تقوا و جوانمردی بود. آقام هر وقت می خواست مثال بزنه، می گفت:

– مثل داش علی! پهلوان باید مثل داش علی باتقوا و جوانمرد باشه، هیچ وقت نباید بدون وضو وارد گود بشه.

پسرهاش هم همه ورزشکاران خوبی بودند. مسعود هم که چندسالی از من بزرگ تر بود، ورزشکار خیلی خوبی بود و بدن ساخته ای هم داشت. او هم بچرخ خیلی خوبی بود. شاید تنها کسی که می تونست توی چرخ رقیب من باشه، مسعود بود.

می دانستم که آقام به همه دوستانش سپرده مواظب من باشند، برای همین هرکاری که می کردم، پدرم زودتر از همه باخبر می شد. مسعود آهسته آمد طرفم، خوش و بشی کردیم و زیرلب پرسید:

– مصطفی! این پسره اسماعیل، چی بهت می گفت؟

– هیچی بابا، همینجوری حرف می زد. سری تکان داد و گفت:

– حواست باشه، یه وقت به حرف اینا این ور و اون ور نری. از برو بچّه ها شنیده ام این پسره دلّال شعبونه، توی زورخونه ها می چرخه و بچّه های خوب و شیرین کارها رو از راه به در می کنه، می بره زورخونه شعبون. خودشم که وزرشکار زورخونه نیست، بدن کاره. به اون بدن پف کرده اش نگاه نکن، دو دقیقه نمی تونه ورزش کنه، همه اش باده. خواستم بهت بگم، حواست جمع باشه. ماجرای مسابقات چرخ رو به منم گفته، خوب جوابش رو دادم، حسابی حالش گرفته شد، بهش گفتم:

– ما رو به طمع این حرف ها نمی تونی خام کنی، برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه. اینها رو گفتم که حواست باشه. مسعود که با من حرف می زد، اسماعیل از دور همه هوش و حواسش پیش ما بود. چندبار دیدم که به بهانه های مختلف خودش رو به ما نزدیک کرد تا شاید چیزی دستگیرش بشه، امّا به خاطر مسعود جلو نیومد. خیلی از مسعود حساب می برد. ورزش که تمام شد، توی راه خانه، اسماعیل خودش را به من رساند و پرسید:

– چی می

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.