پاورپوینت کامل پهلوان مسعود کیانتاش (قسمت آخر) ۷۹ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل پهلوان مسعود کیانتاش (قسمت آخر) ۷۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۷۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل پهلوان مسعود کیانتاش (قسمت آخر) ۷۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل پهلوان مسعود کیانتاش (قسمت آخر) ۷۹ اسلاید در PowerPoint :
۴۶
خیلی تعجّب کردم. آقاجان من که چند ساله خانه نشین شده و با همه دنیا قهر کرده، چه کاری به این حرف ها داره؟ منم چند بار از این اعلامیه ها به دستم رسیده بود و یواشکی خونده بودم. همه آنها بر ضدّ حکومت شاهنشاهی بود. جسته و گریخته چیزهایی درباره آیت الله خمینی شنیده بودم، امّا نمی دانستم پدرم هم با اینها ارتباط دارد. مدّتی بود که مرتّب به «زورخانه جعفری» می رفتم و در زورخانه محل هم ورزش می کردم. مسابقات هم برگزار شد و مسعود هم شرکت نکرد و من به راحتی، به عنوان نفر اوّل انتخاب شدم. برایم عجیب بود، با اینکه تقریباً مطمئن بودم، پدرم از همه چیز باخبر است؛ امّا چرا چیزی به من نمی گوید؟ هروقت با هم روبه رو می شدیم، نگاه معناداری به من می انداخت و زود می گذشت.
آن روز عصر که برای ورزش به زورخانه رفتم، مدیر داخلی زورخانه صدایم کرد و گفت: هفته آینده، روز سه شنبه، والاحضرت، شاهپور غلامرضا، با عدّه ای از مسئولان مملکت به زورخانه تشریف می آورند. ایشان هم برادر اعلیحضرت و هم رئیس افتخاری سازمان ورزش هستند. آقای جعفری عدّه ای از ورزشکاران زبده را انتخاب کردند تا آن روز، ورزش خوبی انجام بدهیم. فرمودند به تو هم بگویم، خودت را آماده کنی. روز سه شنبه برای شیرین کاری چرخ، روی تو حساب کردیم. ضمن اینکه قرار شده تو را به عنوان قهرمان چرخ، به ایشان معرفی کنند و جایزه ات رو از ایشان دریافت کنی.
اگر بتوانی چندتا چشمه قشنگ را برای آن روز آماده کنی، خیلی خوب می شود؛ مثلًا آقا گفت: اگر بتوانی برنامه ای را که چند وقت پیش انجام دادی و دور شش تا میل چرخیدی، اجرا کنی، خیلی خوب می شود.
چاره ای نداشتم، جواب مثبت دادم. این چند روز را همه اش در فکر بودم و خدا، خدا می کردم که یک وقتی برنامه آن روز را تلویزیون نشان ندهد. اگر پدرم می فهمید، خیلی بد می شد. دیگر نمی توانستم توی روی پدرم نگاه کنم.
بالأخره روز سه شنبه رسید، زورخانه را چراغان کرده بودند، سردم مرشد را حسابی تزیین کرده بودند. همه چیز با روزهای قبل فرق داشت. روبه روی سردم مرشد، سکوی وسیعی بود که از آنجا برای جایگاه نشستن مهمانان ویژه استفاده کرده بودند. مبلمان استیل سلطنتی نفیسی را در جایگاه چیده بودند. روی میز پر بود از میوه. توی رختکن غوغایی بود. ورزشکاران از پیر تا جوان، گرمکن های نو به تن داشتند. شعبان خان نبود، امّا معاونش که مدیر داخلی هم بود، داشت برای ورزشکارن از مقرّرات و آداب ورزش آن روز صحبت می کرد و تذکر می داد که همه مراقب رفتارشان باشند. دست آخر هم گفت: همان طور که گفتم از بزرگ تا کوچک، با نظم وارد گود بشوند. یادتان باشد برادر اعلیحضرت حضور دارند، مبادا از کسی، بی انضباطی سر بزند. موقع میانداری شنا و میل، همگی فقط در یک دایره دور گود وامیستید. کسی جلوتر نیایید، میاندار فقط یک نفر است. اگر نیازی بود برای کسی صلوات بفرستند، یا مرشد یا خود شعبان خان، طلب صلوات می کند، کسی از جمع ورزشکاران داد نزند. برای چرخیدن هم معلوم شده، چه کسانی بچرخند. فقط همون پنج نفر می چرخند. یه وقت بیخودی نیایید وسط و به هم تعارف نکنید، همین پنج نفر کافیه. سه نفر از جوان ها و دو نفر از بزرگ ترها.
بالأخره سر ساعت شش، ورزش شروع شد. ورزشکاران با نظم وارد گود شدند. برادر شاه در جایگاه، روی مبل، لم داده بود. عکاس ها تند تند عکس می گرفتند و فلاش دوربین ها پشت سرهم برق می زد.
شعبان تا جایی که می توانست سعی می کرد خودش را نشان بدهد، امّا شاهپور غلامرضا توجّهی به او نشان نمی داد. نوبت چرخیدن شد، دو نفر از جوان ها چرخیدند، نوبت من که رسید، رفتم وسط و رخصت گرفتم. شعبان با دست به مرشد اشاره کرد که ضرب تیز بگیره. صدای ضرب مرشد آن چنان سریع بود که توجّه همه را جلب کرده بود.
استارت زدم و با سرعت هرچه بیشتر چرخیدم. چند دقیقه ای بود که به سرعت می چرخیدم. بدنم را کاملًا آزاد کرده بودم و لنگرم را روی دست هایم انداخته بودم و مثل فرفره می چرخیدم. روبه روی جایگاه پریدم بالا و فر خوردم. طوری به هوا پریدم که سه دور کامل فر خوردم و مثل شمع فرود آمدم، کف گود. صدای دست زدن ورزشکاران و تماشاچیان، زورخانه را پر کرده بود. داشتم دور گود سه پا می زدم. زیرچشمی نگاه کردم، دیدم که برادر شاه با اعجاب و همه توجّهش به گود خیره شده. تردید داشتم چه بکنم که شعبان خان مشکلم را حل کرد. با اشاره شعبان، دو نفر از ورزشکاران، میل های بزرگی را آوردند و وسط گود، دور هم چیدند. یک دایره به شعاع یک متر، یک میل را در مرکز دایره گذاشتند و پنج میل را هم در محیط دایره با فاصله ای که یک نفر به زور می توانست از بین آنها عبور کند، دور هم چیدند. همه با تعجّب به گود خیره شده بودند. از مرشد رخصت گرفتم و رفتم وسط میل ها. مرشد که ضرب گرفت، دور میل مرکزی چرخیدم، سه بار هم دور میل می چرخیدم و وقتی که ایستادم، ابراز احساست تماشاچیان، تمامی نداشت.
چشم های شعبان خان از خوشحالی برق می زد، معلوم بود که کار من مورد توجّه همه قرار گرفته است. بعد از ورزش، شعبان مرا به جایگاه برد و به عنوان قهرمان چرخ کشور، به برادر شاه معرفی کرد. او که روی مبل لم داده بود، به من خیره شد و پرسید:
– چند سالته؟ گفتم:
– هفده سال.
– کلاس چندمی؟
– سوم دبیرستان.
– چند ساله این ورزش را انجام می دهی؟ گفتم:
– از حدود پنج شش سالگی. سکوتی کرد و دوباره پرسید:
– توی گود می چرخی، سرت گیج نمی رود؟گفتم:
– نه خیر! به خاطر تمرین مداوم، عادت دارم.
از جایش بلند شد و نزدیک آمد. کاپی را که آماده کرده بودند، به دست گرفت و به من داد. دوربین ها فلاش می زدند. فلاش، پشت فلاش، حسابی خودم را باخته بودم. از ترس داشتم قالب تهی می کردم. فکر اینکه ممکن است، عکسم با برادر شاه در زورخانه شعبان، در روزنامه ها چاپ شود، تنم را می لرزاند. شاهپور که نزدیک من ایستاده بود، گفت:
– تو که جوانی، چرا می آیی زورخانه؟ این چه ورزشی است، حیف نیست وقتت را تلف می کنی؟ برو دنبال یک ورزش مدرن. برو دنبال بسکتبال، والیبال. این چه ورزش مزخرفی است؟با تعجّب گفتم:
– بله! و او دوباره حرف هایش را تکرار کرد. باورم نمی شد، نگاه کردم به شعبان خان، سرش را تکان می داد و می خندید. فکر می کردم که حتماً چیزی می گوید و از ورزش ملّی و آیینی دفاع می کند؛ ولی او بی خیال می خندید.
ناراحتی خودم را از یاد برده بودم، از تعجّب کم مانده بود شاخ دربیاورم. خیلی ناراحت بودم، با دلخوری کاپ را گرفتم و به سرعت پایین رفتم. دیگر منتظر نماندم، لباس هایم را پوشیدم و از زورخانه زدم بیرون. از ناراحتی کم مانده بود، گریه ام بگیرد. در آن چند روز، مرتّب در فکر حرف های برادر شاه بودم و رفتار شعبان. فکر اینکه آدم هایی که باید مدافع ورزش ملّی و سنّت ها باشند، خودشان مخالف سنّت هستند، داشت مثل خوره، روحم را می خورد. دیگر حوصله ورزش کردن هم نداشتم. چند روزی سرگردان بودم. هرچه اسماعیل زنگ می زد، جوابش را نمی دادم. از خودم و از همه چیز بدم آمده بود. از خودم می پرسیدم:
– چطور ممکن است کسی که باید مدافع آیین ملّی ما باشه، در برابر توهین های یک آدم سکوت کند؟ از این همه ذلّت داشت حالم به هم می خورد. کم کم داشتم معنی حرف های پدرم را می فهمیدم. بی خود نبود بزرگ ترها و پدرم، این همه از این آدم بد می گفتند. چند روز بعد، به اصرار اسماعیل، دوباره به زوخانه رفتم. به محض اینکه وارد شدم، شعبان خان تا مرا دید، با خوشحالی گفت:
– کجایی پسر؟ چرا غیبت زده؟ نکنه از حرف های آن روز داداش اعلیحضرت ناراحت شدی؟ ولش کن، عادتشه، به همه چیز گیر می دهد و بد می گوید. راستی یادم رفت بهت بگویم یک خبر خوب برایت دارم. درست است آن روز ایشان آن حرف ها رو زد؛ ولی شاید قصد داشت تو رو امتحان کند. بعد از اینکه تو رفتی، به من فرموند: این پسر خیلی با استعدادیه. موافقت کردند جشن چهار آبان، تو جلوی شاهنشاه بچرخی. آن قدر از برنامه تو خوششان اومده بود، مخصوصاً تأکید کردند همین برنامه را جلوی شاهنشاه اجرا کنی. حالا برو خوش باش و خودت رو آماده کن. همچین شانسی به هرکسی رو نمی کند. خیلی ها آرزو دارند جای تو باشند.
هیچ از این خبر خوشحال نشده بودم؛ امّا به روی خودم نیاوردم. ده روز بیشتر تا چهار آبان، تولّد شاه نمانده بود. در این روز در ورزشگاه یک صد هزار نفری، جشن با شکوهی می گرفتند و همه رشته های ورزشی جلوی شاه، هنرنمایی می کردند.
خدا را شکر، پدرم از ماجرای آن روز چیزی نفهمیده بود؛ مثل اینکه حسابی سرش گرم کار خودش بود و خیلی پاپی من نبود؛ ولی حالا دیگر خودم هیچ علاقه ای به انجام این کار نداشتم. بعد از ماجرای آن روز، خیلی دل شکسته بودم؛ ولی چاره ای هم نداشتم، نمی توانستم با خواسته آنها مخالفت کنم. حسابی گرفتار شده بودم. روز چهار آبان از راه رسید، جمعیت زیادی بود، چندصد نفری می شدند. بعد از ناهار، حدود ساعت ۳، سوار اتوبوس ها شدیم و به طرف استادیوم صدهزار نفری، حرکت کردیم. هفت تا اتوبوس، پشت سر هم در خیابان ها به راه افتادند. همه ورزشکاران از زورخانه لخت شده بودند و شلوار ورزش باستانی پوشیده بودند و گرمکن به تن داشتند.
من و اسماعیل در اتوبوس اوّل، آخرای اتوبوس نشسته بودیم و حرف می زدیم. موقع حرکت، شعبان خان هم به همان اتوبوس آمد. چند نفر از نوچه های مخصوص که همیشه همراهش بودند و همه اشان هم مثل خودش تنومند و گردن کلفت بودند، به دنبال او سوار اتوبوس شدند.
اتوبوس ها با سلام و صلوات از پشت «پارک شهر» راه افتادند. تازه وارد «میدان حسن آباد» شده بودیم که وانت بار بخت برگشته ای راه اتوبوس ما را برید و اتوبوس را متوقّف کرد. بلافاصله چراغ راهنما هم قرمز شد و همه ماشین ها متوقّف شدند. شعبان خان که از کار راننده وانت، حسابی شاکی شده بود، رو کرد به نوچه هایش و با عصبانیت داد زد:
– آهای جواد، سید احمد، برید پایین، حال این مرتیکه پدرسوخته رو بگیرید. آنچه را که می دیدم، باورکردنی نبود. ناگهان در برابر چشمان بهت زده همه، در اتوبوس باز شد و سه نفر از نوچه های گردن کلفت شعبان خان به خیابان پریدند و به جان راننده بیچاره افتادند. اصلًا فرصت دفاع به او ندارند. از دو طرف ماشین، درها را باز کردند و با مشت و لگد به جان مرد بدبخت افتادند.
باورم نمی شد، با شلوار پهلوانی و در برابر چشمان مردمی که برای پهلوانان و جوانمردان، صفت فتوّت قائل هستند و شاه مردان را مقتدای آنان می دانند، سه نفر گردن کلفت، مرد بینوایی را کتک می زدند. بدون اختیار فریاد زدم:
– اه، نامردا، ولش کنید. چند نفر ریختید سر یک نفر؟
اسماعیل جلوی دهانم را گرفت. داد می زدم، دست و پا می زدم و اسماعیل با همه قدرتش منو بغل کرده بود و محکم جلوی دهانم را گرفته بود. نوچه های شعبان بعد از اینکه مرد بیچاره را خونین و مالین کردند، سوار اتوبوس شدند و دوباره کاروان اتوبوس ها به راه افتاد. از شدّت تقلّا بی حال شده بودم، امّا اسماعیل همچنان محکم جلوی دهانم را گرفته بود و رهایم نمی کرد. وقتی که دید شل شدم، گفت:
– دستم را از جلوی دهنت برمی دارم، امّا جون آقاجونت چیزی نگو. دیوانه می خواهی بلایی را که سر آن مرد بیچاره درآوردند، سر ما هم دربیارند؟ اینها آدمکش و قاتل هستند. مثل آب خوردن سر ما را هم زیر آب می کنند. بعد به چشمام نگاه کرد و گفت:
– دستم را از جلوی دهنت بردارم، قول می دهی که داد و بیداد نکنی؟با سر جواب مثبت دادم. آرام دستش را از جلوی دهانم برداشت و بازوهایش را از دور شانه هایم شل کرد. از شدّت ناراحتی، هق هق گریه می کردم، نفسم بند آمده بود. باورم نمی شد کسانی که ادّعای پهلوانی دارند، با لباس پهلوانان در برابر چشم مردم، چند نفری، آدم بی گناهی را کتک بزنند. می خواستم همان جا از اتوبوس پیاده شوم؛ امّا اسماعیل با زبان، آرامم کرد و گفت:
– اینجا نمی شود، بگذار رسیدیم استادیوم، دو نفری فرار می کنیم. اینجا نمی گذارند پیاده بشویم. برایمان بد می شود. آن قدر اصرار کرد تا قبول کردم. خدایی شد، لباس هایمان را در ساک دستی به همراه داشتیم. اتوبوس ها در پارکینگ استادیوم، ایستادند و ورزشکاران به ترتیب پیاده شدند. خیلی ها به خاطر ماجرای
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 