پاورپوینت کامل نامه ناتمام ۳۵ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل نامه ناتمام ۳۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل نامه ناتمام ۳۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل نامه ناتمام ۳۵ اسلاید در PowerPoint :

۱۸

اتاق ساکت بود و خواب آور . بانو گوشه ای کز کرده بود و هر از گاهی چشمان نیمه باز و خیسش را می فشرد تا قطرات اشک که روی
پلکهایش سنگینی می کردند روی صورتش جاری شوند . آهی از درون سینه بیرون داد و به ساعت روی طاقچه که تیک تاکش
موسیقی تکراری را در فضا پخش می کرد خیره شد . طبق برنامه مدرسه اردوی بچه ها تا پنج شنبه تمام شده بود و روز جمعه نیز
بعد از نماز جمعه آنها باید به خانه هایشان برمی گشتند . از پایان نماز جمعه خیلی گذشته بود و مهدی هنوز نیامده بود .

اما نگرانی بانو به چهار روز پیش برمی گشت . یعنی همان روزی که صبح آن مهدی به اردو رفت .

بانو پلکهایش را روی هم نشاند . آن روز می خواست برای همسرش نامه ای بنویسد که زنگ خانه به صدا درآمد .

درب را که باز کرد، چهره ناآشنای جوانی که لباس بسیجی به تن داشت و بسختی اندوهش را پنهان می کرد او را متعجب ساخت .
جوان کمی این پا و آن پا کرد تا سرانجام بعد از دادن خبر اضافه کرد; «خواهر! شما خودتان را ناراحت نکنید . عرض کردم خبر به
آن صورت قطعی نیست . شما بهتر می دانید که آنها برای شادی دل امام زمان، عجل الله تعالی فرجه، رفتند، پس هم آنها اجر دارند
هم شما . البته بچه های شناسایی امیدوارند نشانی ها درست نباشد اما … اما …»

افکار بانو که به اینجا رسید، چشمانش را باز کرد و به مردی که در قاب عکس به او می نگریست، خیره شد . لبهای چسبناکش را از
هم باز کرد و شروع کرد به زمزمه کردن: «محمد! یعنی تو دیگر برنمی گردی؟ مگر نمی گفتی در زمان غیبت مسؤولیت سنگینی
روی دوش منتظران است!؟ مگر نمی گفتی باید بچه ها از کودکی با عشق ولی عصر بزرگ شوند!؟ محمد! من تنها چطور به این
وظیفه مهم عمل کنم؟ خدایا کمکم کن …» .

نفس در پیچ و خم سینه راه را گم کرده بود و هیاهویی در ذهنش هر لحظه او را به سویی می کشید . خاطرات بار دیگر پررنگ تر
شدند: «راستش خواهر! حدودا دو ماهی می شود که ایشان مفقودند و خبر شهادت حتمی نیست . حالا هم قرار بود تا نتیجه قطعی،
قضیه اعلام نشود، اما گفتیم به هر حال شما نگرانید و در این مدت هم چند نامه از طرف شما دریافت کردیم …» .

در ادامه صحبتهای جوان، بانو دستش را به آستانه در گذاشت و لبهای لرزانش را میان دندان گرفت . آخرین تلاشش را می کرد تا
مقابل او نگرید . نگاهش را به زمین دوخت و همچنان صدای جوان را می شنید: «محمدآقا در آخرین باری که دیده شدند خیلی
سفارش آقامهدی را کردند، پس شما لطف کنید فعلا در این مورد چیزی نگویید، راستش قرار است تعدادی ساک و وسایل شهدا
را از جبهه جمع آوری کنند و بیاورند اگر تا ۳ روز آینده نهایت جمعه خبری نشد که هیچ و اگر وسایل آقامحمد هم بین آنها بود که …
که …» جوان صحبتش که تمام شد رفت .

از آن روز تاکنون دقیقا چهار روز گذشته بود و شاید امروز هم مثل روزهای قبل سپری می شد . اما از صبح نگرانی عجیب و
دردآوری بانو را در خود می پیچاند . صورتش را پشت دستها پنهان می کرد . خیلی زود لبهایش ناخواسته شروع کرد به لرزیدن و
پس از آن شانه هایش بالا و پایین رفت و فوران اشک از ناودان چشمانش بعض فروخورده اش را بیرون می داد: «خدایا! همه
چشم انتظارها را نجات بده، مرا هم از این چشم به راهی راحت کن . محمد! امروز هم جمعه است، یک جمعه دیگر اضافه شد به
آنهمه جمعه که از تو هیچ خبری نداریم . محمد! یک نشانی از خودت بده … ما منتظر خودتیم، نه منتظر ساک و پلاکت .»

ناله بانو به اوج رسیده بود که صدای زنگ در خانه قلبش را سوزاند . نگاهش از پنجره گذشت و روی درب حیاط میخکوب شد .
اشک روی صورتش ماسیده بود، هر چه سعی می کرد نمی توانست آب دهانش را فرو دهد . صدای ضربان قلبش در گوشش چون
طبل صدا می کرد . توان حرکت نداشت . بزحمت چادر را از گوشه اتاق برداشت . سرکرد و با قدمهایی لرزان خود را به در خانه
رساند . لبه های چادر را روی چانه کیپ کرد . بسم الله را که گفت شاسی در را عقب کشید، در رفته رفته باز شد و بانو که رو به رو را
می نگریست، نگاهش پایین و پایین و پایینتر آمد تا روی قامت ایستاده مهدی که به او لبخند می زد، متوقف شد . نفس عمیقی
کشید، سرش را به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست . لحظه ها سنگین و غمناک می گذشتند …

غروب فرا رسیده بود و در این مدت بانو به حرفهای مهدی که از اردو و نماز تعریف می کرد و اینکه آنقدر سرش گرم صحبت با
دوستان بوده که کمی دیر به خانه آمده، گوش می کرد . مهدی از اینکه بار سنگین حرفها را از دوشش برداشته بود احساس سبکی
می کرد . سراغ دفتر و قلمش رفت و در حالی که برای نوشتن نامه آماده می شد، گفت: «راستی مادر، امروز در نماز جمعه، بعضی از
بچه ها، عین رزمنده ها، پلاک گردنشان بود . مال پدرهایشان بود . پس چرا بابا پلاک خودش را به من نمی دهد؟ در آن دو نامه قبلی
هم نوشتم ولی باز نفرستاد .»

بانو لبخند خشکی زد و گفت: «ببین مهدی جان! همه رزمنده ها تا وقتی در جبهه هستند باید پلاک داشته باشند . آن بچه هایی که
تو دیدی، حتما پدرشان شهید شده که …» بغض در کلام بانو شکست، حرفش را قطع کرد و بعد از مکثی گفت: «همین .» و بلافاصله
از اتاق بیرون رفت . مهدی که جواب سؤالش را گرفته بود . قلم را در دست گرفت و بالای صفحه نوشت:

«به نام خدای مهدی » خدمت بابای خوب و رزمنده ام سلام، امیدوارم که حالت خوب باشد و مثل گذشته با دشمنان

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.