پاورپوینت کامل سوار سوم ۳۶ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل سوار سوم ۳۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل سوار سوم ۳۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل سوار سوم ۳۶ اسلاید در PowerPoint :

۲۶

ظهر روز نهم ذیحجه بود و ما در راه کوفه، در جایی به نام «زرود» بودیم که خبر کشته شدن مسلم و پسرانش و هانی را شنیدیم.
آسمان مانند کاسه ای چینی، ترک خورد و بالای سرمان ریز ریز شد. فریاد ما زنها تا آخر دنیا رفت و دیگر برنگشت. آنقدر گریه
کردیم که زمین در اشکهایمان شناور شد. پدرم فریاد زد: «به خدا قسم که پس از آنها دیگر زندگی ام ارزشی ندارد!»

دختر مسلم، ازحال رفت. پسران مسلم، عمامه هایشان رااز سر برداشتند و به سوگ نشستند. پدرم با خواندن شعری ما را دلداری
داد. به دستور او همه مردان در یک جا گرد آمدند. آنگاه درحالی که بغض گلویش را می فشرد، رو به یارانش کرد و گفت: «ای مردم!
هم اکنون خبری زشت و وحشت انگیز به من رسید. مسلم و پسرانش، هانی و پیک من عبدالله پسر یقطر را دشمنان کشته اند.
اکنون، من رشته پیمان خود را از گردن شما باز می کنم. هرکس بخواهد می تواند خود را از خطرهای این سفر برهاند و با خیالی
آسوده به سوی خانمانش بازگردد».

پدرم، به خیمه اش رفت تا کسی هنگام رفتن، چشمش به چشمهای او نیفتد. چند تن از یارانش به گریه افتادند. بسیاری با دودلی
به یکدیگر نگاه می کردند. آنها از جا برخاستند و به سراغ اسبهایشان رفتند، ما زنها و دخترها از درگاه چادرهایمان به آنها نگاه
می کردیم. دلم از آنهمه بی وفایی گرفت و خودم را در آغوش عمه ام زینب انداختم. ما مانده بودیم و گروهی اندک از یاران پدرم.

چهارده سال بیشتر نداشتم، تازه یاد گرفته بودم که شعرهایم را با صدای بلند برای پدرم بخوانم. جایزه دادنهایش را دوست داشتم.
وقتی می خندید ودندانهای مهتابی اش آشکار می شد، دلم مثل غنچه ای می شکفت. هیچ چیز او زمینی نبود. صدایش به نرمی ابر;
نگاهش عمیق مثل شب پر ستاره بیابان; و پیشانی اش کهکشان راه شیری که همیشه و همه جا به سوی قبله ادامه می یافت. او دری
بود که به سوی دانایی گشوده می شد; پنجره ای باز که می شد در برابرش ایستاد و باغ بهشت را تماشا کرد. راه که می رفت از زیر
قدمهایش گل می جوشید. حرف که می زد از دهانش گل بیرون می ریخت، چند روز بود که او سوار بر اسب زیبایش در بیابانی
برهوت پیش می رفت و ما همه به دنبالش روان بودیم، چرا که نمی خواست در برابر مجسمه ای سنگی به نام یزید سر فرود بیاورد.

جاده کوفه با آن پیچ و خم مرموزش، ما را با خود می برد. نخل های خاک آلود، همچون مسافرانی سرگشته در دو سوی جاده
پراکنده بودند. همراه با آهنگ زنگوله ها، در محمل بالا و پایین می رفتم و به بیابان خالی نگاه می کردم. برای من، بیابان همیشه
سرشار بود از رازها و شگفتی ها. زیر هر سنگ آن رازی بود و پشت هر بوته آن معمایی. بیابان و مارمولکهایی که سرشان را بالا
می گرفتند و ناگهان میان شنها فرو می رفتند; خرگوشهایی که گویی با پنبه درست شده بودندو گوشهای بزرگشان ناگهان مانند
گیاهان وحشی از زمین می رویید; ملخهایی کاغذی که در سایه بوته ها، پاهای خود را کش می دادند تا خستگی درکنند.

ناگهان، زنگوله ها خاموش شدند و من به خود آمدم. باز هم چند مرد به دیدار پدرم آمده بودند تا او را از رفتن به کوفه بازدارند.
پدرم این بار هم نپذیرفت. او خود بهتر از هرکسی از بی وفایی و پیمان شکنی مردم کوفه آگاه بود، اما در آن زمان هنوز نمی دانستم
که چرا می خواهد به پیشواز مرگ برود.

به دستور پدرم، مشکها از آب پر شد و ما دوباره به راه افتادیم. برادرم علی اکبر، شانه به شانه پدرم اسب می راند. عمویم عباس نیز
سایه به سایه آنها می رفت. ماهی در کنار خورشیدی; با آن قامت بلندش که اگر می خواست می توانست دستش را به آسمان برساند.
چه حکایتها که درباره او و دیگر مردان خاندان خود از دیگران شنیده بودم.

از کودکی با شنیدن این حکایتها به خواب می رفتم. حکایتهایی که در گوش مردم به افسانه بیشتر می ماند. حکایت به آسمان سفر
کردن جد من پیامبر; حکایت نبردهای شگفت انگیز پدربزرگم علی. حکایت کودکیهای پدرم. پدرم که با بوسه های پیامبر بزرگ
شده بود و از همان کودکی فرشته های خدا همبازی اش بودند.

اکنون دیگر کمتر کسی این حکایت ها را باور داشت. گویی هزاران سال از آن دوران گذشته بود. مگر پدرم از آنها چه می خواست؟
همان چیزهایی که پیامبر به خاطر آن برگزیده شده بود.

هنگام غروب، در جایی به نام «شراف » منزل کردیم. خیلی زود چادرها برپا شد. آتش در اجاقها به آسمان شعله کشید و دیگها روی
آنها قرار گرفت.

یکی، شیر بزها را می دوشید. یکی دیگر، برای شترها خوراک آماده می ساخت و آن دیگری، اسبها را تیمار می کرد. خواهرم رقیه و
دیگر بچه ها، جست و خیزکنان دور چادرها می چرخیدند. مادرم رباب، برادر کوچکم علی اصغر را شیر می داد. عمه هایم زینب و ام
کلثوم در میان چادر با یکدیگر پچ پچ می کردند. آنها بیش از همه ما نگران بودند.

زیر نور پیه سوز، سایه پدرم روی چادرش می جنبید. برادرم علی اکبر، عمویم عباس، پسرهای عمه ام زینب – عون و محمد – و
چندتن از یاران پدرم در چادر او بودند. حرفهایشان را نمی شنیدم، اما دلم شور می زد. نه تنها من، که خواهرم فاطمه نیز نگران بود.
هردو، تا دیروقت جلوی چادر خود نشستیم و درباره پدرمان حرف زدیم.

– خواهر جان! هیچ کس پدر را نمی فهمد. او مثل همان کتیبه ای است که در زمان خلیفه دوم از ایران به مدینه آورده اند و اکنون
در کنار مسجد افتاده است.

روزی پدر به من گفت که تا به حال هیچ کس نتوانسته است این کتیبه را بخواند. خواهرجان! پدر را هم هیچ کس نمی تواند بخواند.
بدی سراسر دنیا را گرفته است. دیگر کسی در جستجوی حقیقت نیست وگرنه چرا باید با ما این گونه رفتار کنند. عجیب اینکه دین
خدا به

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.