پاورپوینت کامل فرصتی رو به پایان ۳۲ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل فرصتی رو به پایان ۳۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل فرصتی رو به پایان ۳۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل فرصتی رو به پایان ۳۲ اسلاید در PowerPoint :

۱۴

– «الهی شکرت، چی بگم، خواست توست که اجلم برسه هرچه تو بخواهی همان خواهد شد …» مرد، دستانش را لابه لای موهایش
فرو برد و ادامه داد: «اما، چرا من؟ چرا در این سن و سال؟ آخر تازه اول زندگی ام است، پس آنهمه امید و آرزو چه می شود؟ چرا رو
تخت بیمارستان؟ … . ؟ …»

مرد دائما با خودش کلنجار می رفت، هر چه سعی می کرد خود را آرام کند، نمی توانست . صحبتهای صبح دکتر، بار دیگر رشته
افکارش را در دست گرفتند:

«ببینید آقاجان! … شما فرد متدین و باایمانی هستید و من به همین دلیل، برای صحبت کردن با شما مشکلی نمی بینم . در این
مدت که اینجا بستری بودید، آزمایشها و جراحی های زیادی روی قلبتان انجام شد و متاسفانه همگی نشان داد که … که … چطور
بگویم …»

چهره گرفته امان الله در هم فرو رفته تر می شد که دکتر افزود:

«بیماری قلب شما لاعلاج است و کاری از دست ما برنمی آید، البته فردا مرخص می شوید تا بروید منزل و دو سه روز باقی مانده را
کنار خانواده باشید . فقط دعا کن جانم که فرصتی باقی نمانده …»

امان الله تکانی خورد و از افکارش بیرون آمد . از صبح این چندمین بار بود که خاطرات را مرور می کرد و هر بار به نظرش
می رسید، چین و چروک تازه ای بر پیشانی اش حک می شود . دستانش را دور گردن حلقه کرده شروع کرد به قدم زدن . فضای
کوچک اتاق تنگتر جلوه می کرد . هر طرف که می رفت مقابلش دیوار بلندی قد علم می کرد . پنداری در سلول انفرادی زندانی شده
که برای آزادی از آن، باید جانش را بدهد . به پنجره نیمه باز اتاق تکیه داد .

حیاط بیمارستان زیر لحاف شب کز کرده بود و درختان همچنان ایستاده چرت می زدند . درد عمیقی قلبش را خراش داد و گذشت
. در حالیکه به افق چشم دوخته بود، گفت:

«کی فکر می کرد، من که اینهمه عاشق شما خاندان هستم و هر موقع که ناراحتی و مشکلی پیش می آمد، درخانه شما را می زدم و
به مشهد می آمدم و به لطف شما کارهایم روبراه می شد . سرانجام دکترها، اینطور جوابم کنند؟ … ، یا امام رضا! چه می شود که
اینبار نیز نگاهی کنی و مرا شفا دهی … ، مولا جان! من زن و بچه دارم . نگذار تنها پسرم یتیم شود … ، یا علی بن موسی الرضا! ما تو
ایران فقط تو را داریم، اگر چه از حرمت دورم، اما تو اگر بخواهی عنایت کنی، تهران یا مشهد فرقی نمی کند، به حق فرزندت مهدی،
عجل الله تعالی فرجه، مثل همیشه آقایی ات را نشانم بده، …»

قطرات داغ اشک از پلکهایش لبریز می شد و چون گدازه های آتشین روی گونه ها سر می خورد . نگاه بارانی اش را روانه آسمان کرد
تا چشم کار می کرد، سیاهی بود و تا گوش می شنید، سکوت . به ماه خیره شد و ادامه داد:

«یا مهدی! جدت را به حق روی ماه تو قسم دادم، تویی که همیشه دوست داشتم، حتی برای لحظه ای به جمالش نظر کنم و هر
بار که دعای فرج می خواندم، می گفتم:

مولا، عاشقانش را دوست دارد و آنها را مورد لطف قرار می دهد . مولایی تو که سر جایش است، این منم که باید به خالص بودن
علاقه ام شک کنم . آقاجان! دستم از همه جا کوتاه است . پس اجازه بده، رویت را زیارت کنم . امان الله … ! تو را بگو که قصد داشتی
فرزندت را شیفته حضرت تربیت کنی، اما نمی دانستی که اجل …»

درد، آرام و موذیانه چنگالهایش را در قلب او فرو می کرد . خستگی خیلی زود سراغش آمد . گویا از کوه بلندی بالا رفته بود و اکنون
بی رمق بر فراز قله آن تاب می خورد . ادامه سخن را قطع کرد و بی حالتر از قبل روی تخت رها شد . اشکها پی در پی روی بالش
می پریدند و جز نقطه ای کمرنگ ردی از خود به جا نمی گذاشتند . همینکه نگاهش را به سمت درب چرخاند، درب اتاق آرام باز
شد و سایه پرستار روی دیوار نمایان گشت و اینچنین رد انتظار امان الله امتداد یافت …

دکتر و به دنبال او پرستار اتاق را ترک کردند و با بسته شدن در، تنهایی بار دیگر مهمان ناخوانده او شد . اضطراب

پنجره

و سوزش، بر قلبش چنگ می انداخت . دیگر حتی بسختی

می توانست نفس بکشد . احساس می کرد، عمرش، کتاب کم برگی بوده که هر لحظه به سطرهای پایانی آن نزدیکتر می شود .
چشمانش را به محلول سرم دوخت و ناخواسته سخنان آنها در ذهنش مرور شد:

«آقای دکتر! از عصر تا حالا که خانواده اش برای ملاقات آمده بودند، همینطور روی تخت افتاده، نه چیزی می خورد، نه با کسی
حرف می زند … .»

آنگاه سوزن را وارد رگ کرد . دکتر هم که مشغول کنترل علائم حیاتی بود، لب از لب گشود و گفت:

«امان الله! یک بار صبح به شما گفتم . من رو حساب ایمانتان موضوع را با شما در میان گذاشتم و اگر به خانواده ات می گفتم; با
گریه و زاری هم خودشان را عذاب می دادند، هم شما را . مقاوم باشید، اینطور که آنها نمی دانند خیلی بهتر است …»

امان الله حرفی نزد . اما خوب می دانست که وقت رفتن ملاقاتی ها، موضوع را به برادرزنش گفته و سفارش همه

چیز را کرده بود . فکر اینکه قرار است بزودی خانواده اش را ترک کند، دلتنگی زودهنگامی را در دلش جا می داد .

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.