پاورپوینت کامل لباس پهلوانی ۵۸ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل لباس پهلوانی ۵۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل لباس پهلوانی ۵۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل لباس پهلوانی ۵۸ اسلاید در PowerPoint :

۵۷

جوان غریب با لباس های رنگ و رو رفته و وصله خورده، جلو کفش کن زورخانه نشسته بود . ورزشکاران و پهلوانان تک، تک وارد
می شدند و هر بار مرشد با فریاد خوش آمدید، از آنها استقبال می کرد .

هنوز ورزش شروع نشده بود . چند نفر از نوچه های تازه کار بالای گود خود را گرم می کردند تا برای ورزش آماده شوند . نوچه های
قدیمی تر و پیش کسوتهایی که روی سکوی دور گود نشسته بودند، همین طور که چای می خوردند و آهسته، آهسته برای شروع
ورزش لخت می شدند با همدیگر خوش و بش می کردند .

چند شب بود که به این زورخانه می آمد واجازه می خواست که در آنجا ورزش کند، اما هر بار با بی تفاوتی به او اجازه این کار را
نداده بودند . حتی به مرشد هم گفته بود، اما او هم از ترس نوچه های سرشناس زورخانه اش و از اینکه اگر در کنار آدم فقیری مثل
او ورزش کنند ناراحت می شوند . جواب درستی به او نداده بود . از همه اینها گذشته، سن و سالی هم نداشت، هنوز صورتش مو در
نیاورده بود .

اما جوان غریب هم دست بردار نبود . آن شب زودتر از شب های دیگر آمده بود و پای سرم نشسته بود . هر بار که در چوبی زورخانه
با صدای گوشخراش خود باز می شد و روی پاشنه می چرخید، پرده کهنه ای که جلوی در آویخته شده بود، به کناری می رفت و تازه
واردی داخل می شد، مرشد محکم ضرب را به صدا در می آورد و با صدای رگه دارش فریاد می زد:

«خوش آمدید، صفای قدمتان!»

صحبت بالا گودی ها گل انداخته بود و با شور و هیجان صحبت می کردند . پیرمرد شکم گنده، در حالی که چشم های تنگش را تو
صورت کنار دستیش دوخته بود، می گفت:

«خلاصه که داداش، این پهلوان اکبری که من دیدم با بقیه فرق می کنه!

کسی حریف این غول بی شاخ و دم نیست . پهلوان عزیز آقا هم درسته که پهلوانه، اما کسی باور نداره که حریف اکبر باشه! تا به
حال هم که از کشتی گرفتن با او فرار کرده » .

یداله، نوچه پهلوان آقا عزیز که پشت پیرمرد نشسته بود و هی گردن می کشید و شانه های ورزیده اش را به بالا می انداخت، وسط
حرف او دوید و گفت:

«هی اکبر، اکبر می کنه! عجب دوره و زمانه ای شده والله . اینجا زورخانه پهلوان عزیز آقاست نه اکبر خراسانی! ما نمی دونیم تو
دوستی یا دشمن . اول تکلیف خودت را معلوم کن تا برسیم به اکبر . از خراسان راه افتاده آمده اینجا، دو نفر را زمین زده فکر
می کنه که توی تهران دیگه مرد نیست . پهلوان پایتخت شدن که به این سادگی ها نیست . باید جواب یه ملت را بده . بذار به وقتش،
جواب اکبر را هم می دیم .»

پیرمرد نگاهی تحقیرآمیز به سرتاپای جوان کرد و گفت:

«کی میخواد جواب اکبر را بده؟ نکنه تو میخوای اینکار رو بکنی؟ غوره نشده فکر کردی که مویز شدی!»

همه پهلوونای این مملکت میدونن که هنوز پهلوانی مثل اکبر، تاریخ به خودش ندیده . پسرجون هنوز جوانید، فکر کردی که با دو
تا مثل خودت کشتی گرفتی، میتونی با پهلوون اکبر سرشاخ بشی؟ »

یداله که حسابی دمق شده بود، با عصبانیت رو به خادم زورخانه کرد و گفت: «آی مشدی، یک لنگ بده به من، بعد هم منتظر
اونماند و با خشم به طرف پستوی انتهای زورخانه رفت . پیرمرد آبدارچی با سینی چای مقابل میهمان ها می گشت و چای و آب
قند تعارف می کردو به ورزشکاران و پهلوانان، لنگ و تنکه ورزش می داد . جوان غریب برای چندمین بار به پیرمرد گفت:

«مشتی یه تنکه هم به من بده، می خوام ورزش کنم » اما باز هم پیرمرد با نگاه اخم آلود از کنار او گذشت و هیچ نگفت . باز
می خواست چیزی بگوید که یداله با خشم به طرف او غرید و گفت:

«د بشین سرجات! فکر کردی زورخانه جای بچه هاست؟ هنوز از گرد راه نرسیده می خواد لخت بشه، یکی نیست به این بگه، هنوز
دهنت بوی شیر میده!»

چند نفری از نوچه های قدیمی زورخانه هم که دلیل عصبانیت یداله را می دانستند و می خواستند این غریبه سمج را مسخره کنند،
به شدت می خندیدند و آن دو را به هم نشان می دادند .

ناگهان دستی قطور پرده را به کناری زد و اندام ورزیده پهلوان آقا عزیز در چهارچوب در نمایان شد ومرشد محکم بر زنگ کوفت و
ضرب را به صدا در آورد و فریادش همه را متوجه ورود پهلوان کرد . «صفای قدمت پهلوان، خوش آمدید، جمال شاه مردان صلوات!»

صدای صلوات جمعیت بلند شد و صدای خوش آمدید،

خوش آمدید، پیش کسوتها و بزرگترها زورخانه را پر کرد . پهلوان بعد از حال واحوال کردن با مرشد و ورزشکاران لخت شد . همه با
عجله لخت می شدند و پشت سر پهلوان به صف می ایستادند، تا به ترتیب وارد گود شوند .

مرشد آهسته با سر انگشتانش ضرب می گرفت و با اشعار حماسی که می خواند ورزشکاران را بر سر شوق می آورد . پیرمرد
آبدارچی، سینی آینه و شانه را مقابل پهلوان گرفت، پهلوان شانه چوبی زمخت را به دست گرفت و در آینه نگاهی به خود کرد و بسم
الهی گفت و ریش های جو گندمیش را شانه کرد و به داخل گود پرید . مرشد بر زنگ کوفت و ضرب را به شدت به نوا درآورد .
ورزشکاران به ترتیب ریش هایشان را شانه می کردند و وارد گود می شدند . جوان غریب، وقت را مناسب دید . کسی متوجه او نبود .
لنگی را از روی سکو برداشت و به دور خود پیچید .

پیش قبض لنگ را از وسط بالا کشید و به کمر زد . لباس های مندرسش را در هم پیچید و روی سکو گذاشت و خود را به آخر صف
رساند . پهلوان تخته شانه را برداشته بود و در میانه گود ایستاده بود و بقیه ورزشکاران یک، یک به او ملحق می شدندو دور گود
می ایستادند .

چشم های پیرمرد که به او افتاد، صدای اعتراضش بلند شد، اما جوان پیش دستی کرد و شانه چوبی را برداشت و آن را محکم به
صورت خود کوفت و دندانهای شانه تا کمر در پوست و گوشت صورتش فرو رفت و خون به هوا فواره زد . پیرمرد از ترس فریادی
کشید و به زمین افتاد، صدای ضرب مرشد قطع شد .

بهت زده به بالای گود نگاه می کردند . همه می خواستند بدانند که چه اتفاقی افتاده است . خون پهنای صورت جوان را گرفته بود و
همچنان فواره میزد . چند نفر به بالای گود پریدند . پیرمرد بیهوش را به گوشه ای بردند . چند نفر دیگر هم سعی می کردند تا
جلوی خونریزی بیشتر صورت جوان را بگیرند . سر و صورت جوان را محکم بستند . دیگر کسی به فکر ورزش نبود . همه به اتفاقی
که افتاده بود فکر می کردند . پهلوان سینی آینه و شانه خون آلود را جلوی خود گذاشته بود و متفکرانه به آن نگاه می کرد . بعضی از
پیرمردهابا نگاههایشان شجاعت جوان را ستایش می کردند .

به دستور پهلوان برای جوان آب قند آورند . پهلوان نگاه محبت آمیزش را به او دوخت و گفت:

– خب جوان ، این چه کاری بود که کردی؟ تو با این کارت هم ورزش امشب ما را تعطیل کردی و هم اوقات همه را تلخ کردی .
رسم و رسومات زورخانه از قدیم و ندیم برای ما مانده . اگه هر کسی بخواد به دلخواه خودش عمل بکنه ، دیگه سنگ روی سنگ
بند نمی شه . درسته که تو دلت می خواد ورزش بکنی و کار امشبت هم به ما ثابت کرد که خیلی پر دل هستی و سر نترسی هم داری؟
اما این یک سنته که جوان وقتی می تونه وارد گود بشه و با پهلوانها ورزش بکنه که مرد باشه و بتونه ریش هایش را شانه بکنه .
ورزش پهلوانی کار هر کسی نیست جوان، مرد می خواد!» هنوز پهلوان حرفهایش تمام نشده بود که فرصت را از او گرفت و گفت: اما
پهلوان فقط که ریش نشانه مردی نیست . این دلیل نمیشه هر کسی که سن و سالش کمه از ورزش محروم بشه . مردی و پهلوانی
چیز دیگه ای . تازه من که شب اولم نیست که می خوام ورزش کنم . من هشت ساله که تو شهر خودم ورزش می کنم . چون پدرم
ورزشکار بود منو از بچه گی به زورخانه می برد .

حالا این درسته که چون غریبم و منو نمی شناسید به من اجازه ندید ورزش کنم .»

«خب حال بگو بدانم اسمت چیه؟ »

در حالی که از شدت درد دندانهایش را روی هم می فشرد گفت:

«اسمم صادق پهلوان!»

«خب صادق اهل کجا هستی، چند وقته آمدی تهران؟»

«اهل قم هستم پهلوان، چند ماهی میشه که برای کار آمدم تهران »

بعد پهلوان رو به مرشد کرد و گفت: «حاج مرشد، این جوان مهمان ماست . اینجور که میگه ناوارد هم نیست . از این به بعد هر وقت
که دلش خواست، می تونه تو این زورخانه ورزش بکنه .»

بعضی از این صحبت پهلوان خوششان نیامد، اما دیگر کسی جرات اعتراض نداشت .

مدتی بود که پهلوان آقا عزیز حال و حوصله درستی نداشت . از رفتارش معلوم بود که از موضوعی ناراحت است . آن شب موقع
ورزش پهلوان بیش از همه وقت ناراحت بود و در فکر فرو رفته بود . با بی میلی ورزش می کرد و به چیزی توجه نداشت . طوری که
همه فهمیدند،

ممکن است اتفاقی افتاده باشد . بعد از ورزش، پهلوان رو به نوچه های خود کرد و گفت:

«جمعه آینده در زورخانه پهلوان اکبر خراسانی گلریزان است . ما را هم دعوت کرده اند . باید برویم . حتما کار به کشتی هم می رسد!
سعی کنید در این مدت زمان باقی مانده بیشتر تلاش کنید و آماده باشید . دیگه زمانی رسیده که باید تکلیف خودمان را با اکبر
روشن کنیم .» بعد پنج نفر از بهترین نوچه های خود را انتخاب کرد که صبح جمعه همراه او باشند، ولی به صادق چیزی نگفت .
انگار او اصلا وجود ندارد . صادق از بی اعتنایی پهلوان سخت رنجید، ولی چاره ای جز سکوت نداشت . یک روز قبل

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.