پاورپوینت کامل نوید وصال ۴۷ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل نوید وصال ۴۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل نوید وصال ۴۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل نوید وصال ۴۷ اسلاید در PowerPoint :
۱۲
آنقدر غرق در افکار خود بودند که دروازه های شهر دزفول را که آرام آرام به آن نزدیک می شدند، نمی دیدند; موج گرمایی که از
روی خاکها و رملهای بیابان بر جانشان می نشست، نفس کشیدن را مشکل کرده بود . بدنبال فرمانی سریع که از سوی بزرگی
رسیده بود، روانه دزفول، این شهر مذهبی خوزستان شده بودند . حاجی محمد حسین تاجر و شاگردش را می گویم .
حاجی محمد حسین گاهی با خود نجوی می کرد و زمانی هم آرام آرام زیر لب زمزمه ای می کرد که برای همسفرش گویا نبود و
شاگردش که از سکوت بیش از حد و زمزمه های نامفهوم حاجی به تنگ آمده بود، با دیدن مناره های شهر، بهانه ای برای صحبت
پیدا کرد و گفت: «راستی نمی خواهید جواب سؤالهای مرا بدهید؟ و درباره این سفر سخن بگویید؟ آخر ما در دزفول چه کار داریم؟
در شهرهای کشور عراق، به اندازه کافی گرما داشتیم و به همین اندازه هم دردسر … استاد! اگر برای تفریح آمده ایم که باغها و
نخلستانهای آنجا برای ما کافی بود . و یا اگر برای زیارت امام زاده یا پیامبرزاده ای آمده ایم که مرقد مطهر مولا علی، علیه السلام،
نجف و کوفه و کاظمین و سامرا و کربلای معلی همگی در همسایگی ما و در کنارمان است . درب بهشتی که هزاران مشتاق و شیعه
عاشق در آرزوی ورود به آن هستند، همگی در کنارمان است . ای استاد! من خوب می دانم که برای شما، مساله مهمی پیش آمده
که اینقدر با عجله باروبندیل سفر را بسته و ما را بدون توشه کافی به این شهر غریب کشانده ای، اما راستش را بخواهید، دیگر
طاقتم طاق شده … ; استاد! من که همسفر شما هستم، هنوز از دلیل این سفر بی خبرم » .
حاجی محمدحسین که تا این وقت ساکت بود و سر در گریبان غم فرو برده بود، ناگاه به خود آمد و گفت: «راستش این سفر رازی
دارد که حتما علاقه مندی از اسرار آن باخبر شوی . البته تاکنون آن را برای کسی بازگو نکرده ام و تنها تو هستی که شاید از آن آگاه
شوی » .
شاگرد هنوز ساکت بود که حاجی ادامه داد «اما شرط دارد و شرطش آن است که تا رسیدن به مقصود و گرفتن نتیجه مطلوب آن را
فاش نکنی » .
– «قول می دهم استاد; و می دانم این راز آنقدر ارزش دارد که احتیاجی به قسم خوردن نداشته باشد . مطمئن باش .» حاجی که از
شدت علاقه شاگردش مطمئن بود بلافاصله گفت: «تو خوب می دانی که من فرزندی ندارم که دل در گرو مهر و محبت او داشته
باشم و همین کافی بود تا با داشتن این سرمایه و زندگانی خوب، شب و روزم یکی شود . مدتی پیش که بسیار ناراحت و پژمرده
شده بودم، چند تن از علمای مشهد، مرا تشویق کردند که به آستان مقدس حضرت ولی عصر، عجل الله تعالی فرجه، متوسل شوم،
آنها تایید کردند که برای نتیجه بهتر شبهای چهارشنبه به مسجد سهله بروم و نماز مخصوص آن مسجد را بخوانم و همچنان این
کار را تا ۴۰ شب ادامه دهم . شاید که مورد توجه حضرت قرار گیرد و به برکت آن مسجد و دعای ویژه حضرتش به آرزوی خود نائل
شوم . به هر حال من نیز طبق همان دستور به آن مکان شریف رفتم و اعمالش را انجام دادم . البته هیچکس از این موضوع آگاه
نشد، حتی تو نیز مطلع نشدی . دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود . سه شنبه ها که می رسید آرام و قرار نداشتم . دلم پرواز می کرد .
قلبم بشدت می تپید و لحظه شماری می کردم تا با آن محبوب دلها راز دل بگویم و عقده از زبان بگشایم . شبها از پی هم می گذشت
تا آنکه شبی در آن مکان مقدس به خواب عمیقی فرو رفتم، در عالم رؤیا به من فرمودند که به دزفول بیایم و سراغ مشهدی
محمدعلی نساج را بگیرم، می دانی در خواب گفته شد که گره کار به دست او گشوده خواهد شد . آری امروز با تو به دروازه های
شهر دزفول رسیده ایم شهری که تاکنون حتی اسمش را نشنیده بودم » . شاگرد حاجی محمدحسین که تازه از علت مسافرت آگاه
شده بود، نفس عمیقی کشید و گفت: «استاد! مرا ببخشید، عجله کردم، پس مساله اینقدر مهم بود، چقدر خوب شد که صبح زود
راه افتادیم . پس استاد! وقتی وارد شهر شدیم، اول سراغ مسافرخانه ای یا مهمانپذیری را می گیریم و بعد به دنبال گمشده خود
می گردیم » .
حاجی محمد حسین که خود را آماده کرده بود تا بلافاصله در شهر به جستجو بپردازد سخنش را قطع کرد و گفت: «اگر تو
نمی خواهی نیا، اما من جا و مکان برایم مهم نیست . در کنار خیابان و کوچه باغها که شده باشد می خوابم . من باید زودتر جستجو
را شروع کنم » . حاجی سکوت کرد و بدین ترتیب برای مدتی، این چشمها بودند که به جای زبانها با هم سخن می گفتند . غم و غصه
استاد به شاگرد هم سرایت کرد و این بار شاگرد بود که به دنبال گمشده ای گره گشا می گشت .
شهر دزفول به پیشواز دو چهره غم زده، مبهوت و نگران و دو مهمان از راه رسیده آمده بود . رفت و آمدها عادی بود . گاهی صدای
شیهه اسبی و زمانی صدای چرخهای گاری فروشنده ای دوره گرد، صدای سقا و پچ پچ زنان و جیغ و فریاد کودکانی که مشغول
بازیهای کودکانه بودند، سکوت بین حاجی و شاگردش را می شکست . حاجی حال عجیب داشت . هر چه بیشتر در شهر قدم می زد
انگار که به محمدعلی نساج نزدیکتر می شد . نگاهش هر طرف سرک می کشید . با دیدن اولین رهگذر بی مقدمه پرسید: «ببخشید
آقا! شما مشهدی محمدعلی نساج را می شناسید؟» پاسخ منفی رهگذر گرد غم بر چهره اش پاشید . دومین نفر، مغازه دار جوانی
بود که در پاسخ آنان گفت: «نه نمی شناسم!» و سومین نفر، خادم مسجدی بود که سر را به علامت نه، عقب برد . و چهارمی و
پنجمی … یکی پس از دیگری همان پاسخ اول را می دادند . بغض میان گلوی حاجی گیر کرده بود . هنوز ناهار نخورده بودند که سر
وقت نمازشان را در مسجد شهر خواندند . لحظه ها از پی هم می گذشتند . خورشید نیز که تا بحال آرام آرام حرکت می کرد، حالا
دیگر به سرعت مکان خود را عوض کرده و به طرف غرب کوچ می کرد . اندک اندک نسیم عصرگاهی وزیدن گرفته بود و از پایان
یافتن روز حکایت داشت . میهمانان غریب شهر که هنوز میزبان خود را نیافته بودند، خسته و بی رمق در حالی که به سختی قدم
برمی داشتد با یکدیگر به مشورت نشستند . «اگر در این خیابان هم پیدایش نکردیم به جستجو خاتمه خواهیم داد و امشب را
استراحت می کنیم . تا فردا صبح، که …» درشکه ای از مقابلشان عبور کرد و با اشاره دست حاجی محمد، چند قدم جلوتر ایستاد،
حاجی در حالی که همراه شاگردش به سمت درشکه می رفتند گفت: «شما مشهدی محمدعلی نساج را می شناسی؟ نشانی اش را
می دانی؟ …» لبخند روی لبان درشکه چی نقش بست . معلوم شد که او را می شناسد، صدایش را صاف کرد و گفت: «درست، انتهای
همین کوچه است، به انتها که رسیدید، دست راست یک مغازه قدیمی است با در چوبی بزرگ، مردی بسیار آراسته و باصفا …»
درشکه چی هنوز حرفش تمام نشده بود که ناگهان با تعجب آنها را دید که به سرعت از درشکه دور می شدند و به طرف نشانی
مشهدی می دویدند .
× × ×
سلام ها در هم آمیخت . حاجی محمدحسین، احساس سبکی می کرد . لحظه ها بتندی می گذشت . سلام و احوالپرسی به آخر
نرسیده بود که مشهدی محمدعلی پس از یک مراسم مهمان نوازی جانانه گفت:
«آقای حاجی محمدحسین! تاجر عراقی! ان شاءالله خداوند به تو چند اولاد پسر عطا خواهد کرد، به تو مژده می دهم به
اجتهایت خواهی رسید، دیگر لازم نیست غمگین و ناراحت باشی، توسل هایت در مسجد سهله به نتیجه رسید» .
حاجی محمد حسین و شاگرد لختی به یکدیگر نگریستند و از اینکه بدون آشنایی قبلی
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 