پاورپوینت کامل یار وفادار ۴۴ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل یار وفادار ۴۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل یار وفادار ۴۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل یار وفادار ۴۴ اسلاید در PowerPoint :
۴۶
شب فرا رسیده بود و سوز هو ا هر لحظه بیشتر می شد . سید کریم درب را به آهستگی بست و رختخوابها را که لای پارچه بزرگی
پیچیده بود روی کولش گذاشت و داخل کوچه شد . سکوت عجیبی بر فضا حکمفرما شده بود . رختخوابها را درون چادری که کنار
دیوار برپا کرده بود گذاشت و بلافاصله نگاهش را دور تا دور آن چرخاند . بچه ها زیر کرسی که هنوز گرم نشده بود، خوابیده بودند و
زن مشغول جمع آوری اثاثیه بود . گفت:
کریم در حالی که تیرک چادر را محکم می کرد . سید: «بچه ها که بیدار نشدن هان؟» زن رختخوابها را جلو کشید و گفت:
نه تا بخودشان بیایند، آوردمشان اینجا» و ادامه داد: «آسد کریم! در حیاط را بستی؟ سید جواب داد:
آره، ان شاءالله آن چند تکه اسبابها را هم فردا می آوریم » سپس نگاهش را به زمین دوخت و بی هیچ حرفی از چادر بیرون آمد . چند
قدم برداشت . در قلبش درد شدیدی احساس می کرد . کوچه در سکوت مرگباری فرو رفته بود . آنقدر که صدای نفسهایش را
می شنید . به مقابل نگاه کرد، انگار کوچه طولانی تر از همیشه بود . کنار دیوار ایستاد و در حالیکه پشتش به دیوار کشیده می شد،
نشست . زانوهایش را در بغل گرفت . و سرش را به دیوار تکیه داد . پلکها سنگین و بی رمق روی هم افتادند و قطرات اشک از درز
پلک خود را بیرون می انداختند و روی گونه های او سر می خوردند . آهی کشید و بدنبال آن بخارهای سفید از دهانش خارج شد و
شروع کرد به زمزمه کردن . «یا مولا، با صاحب الزمان; مرا دریاب! مولایی که وعده یاری دادی، کمکم کن، آقا جان! …» با
بی حوصلگی به ساعت نگاه کرد . عقربه ها خیال چرخیدن نداشتند . یاد یک ساعت پیش افتاد . وقتی صاحبخانه با آن هیکل
درشتش پشت در اتاق ایستاده بود و … کلمات مثل نوار در ذهنش دور می زدند … «ای بابا، باز می گوید فرصت، نه سید جان، نه
دیگر، اگر حساب انصاف و این حرفها هم که بود، خیلی مراعاتت کردم، دیگر صبرم تمام شده، زودتر خونه رو خالی کن،» سید کریم
که بدقت حرفهایش را می شنید خواست حرفی بزند که صاحبخانه سینه اش را صاف کرد و ادامه داد; «به جون زن و بچه ام راست
می گویم، خانه را لازم دارم . خیلی هم خاطرت را می خواهم اگر نه که همان ده روز پیش اسباب و اثاثیه ات را می ریختم بیرون، …
الله اکبر … آخه کریم آقا، وقتی تو این ده روز نتوانستی جایی را دست و پا کنی، حالا من ده روز دیگر هم را بذارم روش، از کجا
معلوم پیدا کنی؟ …»
زمان همچنان می گذشت، حرفهای سید هیچ تاثیری نداشت . در این وقت باد سردی، بدن سید کریم را لرزاند، دندانهایش به هم
خورد، سرش تیر کشید، چقدر مقابل صاحبخانه اش شرمنده شده بود اما سرانجام … پلکهایش بار دیگر روی هم افتاد … «چشم
جناب، ان شاءالله یه جایی دست و پا می کنم و خانه را تحویل می دهم . خودتان که در جریان هستید، تا حالا خیلی جاها را دیدم،
اما تا می گویم چند تا بچه دارم; … اینروزها به خانواده هایی که عیالوارند …» صاحبخانه در حالیکه لبش را می گزید، خشمش را در
مشتش جمع کرد و با عصبانیت مشت را به دیوار کوبید و بلند گفت: «ای که هی سید، قربان جدت بروم، مگر من با شما تعارف
دارم . آخر با چه زبانی بگویم که خانه را لازم دارم . اصلا می دانید همین امشب باید …» قلبش سوخت، در این وقت صدای قدمهایی
او را از خاطراتش بیرون آورد . اشکهایش را پاک کرد و به سمت صدا برگشت . از طرف چادر بود . از جا بر خاست، زن وقتی کنار او
رسید، ایستاد و گفت: «آسدکریم! می گویی چکار کنیم؟ آبرویمان می رود .» و بی آنکه منتظر جواب باشد افزود: «یادت هست چند
روز پیش یه خانه کوچک دیدیم، دوباره برویم همانجا را بگیریم؟»
سیدکریم، بعضش را فرو خورد، احساس می کرد نفسش بسختی بالا می آید، لبانش چون عنچه پژمرده ای از هم باز شد و گفت: «نه
مگر یادت نیست، گفت: فقط با یک بچه، تازه پولمان هم کم است .» زن دستی به بازویش کشید و نگاهی به آسمان انداخت که
سنگین و بغضدار به آندو می نگریست، با ناراحتی گفت: یا امام زمان یا مهدی! خودت به دادمان برس و بار دیگر نگاهش را روی
چهره غم گرفته سید نشاند و گفت: آسدکریم تو رو جدت نذر و نیازی کن، بلکه از این مشکل خلاص شویم، سید گفت: «خود آقا،
کمک می کند . اصلا فردا آفتاب نزده می روم دنبال سرپناهی، چیزی، به هر حال از آوارگی تو کوچه بهتره .»
زن با ناامیدی آهی کشید و گفت: «نمی دانم تا حالا خیلی جاها رفتیم، اما بی نتیجه بوده و قد راست کرد و در حالی که به سمت
چادر پیش می رفت، گفت: «خدا بزرگه، سید، زودتر بیا تو چادر، خدا بزرگه … خدا بزرگه … این جمله را سید چندی پیش به زن
گفته بود … . صاحبخانه در حالی که پشتش را به سید می کرد به طرف اتاق خود که در گوشه دیگر حیاط بود حرکت کرد و بلند
گفت: دیگر راضی نیستم در خانه ام بمانی . حتی امشب، حالا خود دانی . و دیری نپایید که سیدکریم شروع کرد به بیرون آوردن
برخی اثاثهای ریز و درشتی که قبلا جمع کرده بود .
زن که این صحنه ها را می دید، چشمانش از حیرت درشت شد و گفت: یعنی چه؟ معلوم هست چی می گی؟ تو این سرما، این
قت شب، کجا برویم آخر؟ و گوشه اتاق نشست و صدای گریه اش فضای اتاق را پر کرد . سید کریم به او نزدیک شد و آرام گفت: خانم
جان! وقتی راضی نیست، چاره چیه؟ اگر بمانیم گناه دارد، غصب است دیگر، غصب، بلند شو کمک کن این اسبابها را ببریم تو
کوچه . زن اشکها را پاک کرد و در حالی که بریده بریده حرف می زد، گفت: «کجا برویم سید، من یک عمر با دار و ندارت ساختم،
بعد از آنهمه آبروداری، آن وقت بلند شوم بیایم تو کوچه خیمه بزنم . در و همسایه ها چه می گویند؟»
حرفهای او هم چون پتکی بود که بر سر سید کوبیده می شد . آب دهانش را بسختی فرو داد و با مهربانی جواب داد: چه می شود
کرد؟ وقتی حاضر نیست یک شب تا صبح در خانه اش بمانیم … اصلا مگر من فکر آبرو نیستم، ناچاریم، خانم، بلند شو بساط کرسی
را جمع کن، زن مضطربانه کنارش آمد و گفت: می خواهی من بروم باهاش صحبت کنم شاید دلش رحم بیاید، شاید …
سید ابروهایش را درهم کشید و با جذبه گفت: نه جانم فایده ای ندارد، جز اینکه سبکتر شویم، خدا بزرگ خانم، به امید خدا … باد
سختی بر صورت سید سیلی زد و تکان سختی خورد . به خود آمد . با نگاه کوچه را دور زد . چراغهای خانه ها یکی یکی خاموش
می شد . دستان یخ زده اش را به هم مالید و از جا بلند شد و شروع کرد به راه رفتن، چند قدم که برداشت به عقب نگاهی انداخت .
فاصله اش هر لحظه از چادر بیشتر می شد زمزمه کرد: یا اباصالح المهدی! یا صاحب الزمان! یا مهدی … ! چهره اش پشت بخارهایی
که از دهانش بیرون می آمد ناپیدا شد . و با سوز بیشتری ادامه داد: ادرکنی; ادرکنی یا مولا! آبرویم در خطر است، آقاجان! مگر من
از دوستانت نیستم، مولای من، نگذار شرمنده مردم شوم . نگذار، نگ
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 