پاورپوینت کامل دل سیاه انار ۳۵ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل دل سیاه انار ۳۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل دل سیاه انار ۳۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل دل سیاه انار ۳۵ اسلاید در PowerPoint :
۲۰
آرزو داشتم نام تو را علی بگذارم. مادرت می خندید و می گفت: اگر دختر باشد چه؟ می گفتم: فرزند اول من پسر است و نامش علی
است; علی، علی، علی.
در همین شهر زندگی می کردیم. همین جزیره، در کنار همین ساحل که تو بر ماسه های آن می دوی و کودکان جزیره به دنبال تو
می دوند و نام تو را صدا می زنند، اما آن روزها که هنوز به دنیا نیامده بودی، هیچ کس نمی توانست نام فرزندش را علی بگذارد یا او
را نزد مردم به این نام صدا بزند. جزیره تحت حکومت والی و وزیر ظالم او بود. آنها از ماموران خود خواسته بودند تا همه جا را به
دنبال دوستان و شیعیان علی، علیه السلام، بگردند. اموالشان را بگیرند و آنها را به زندان ببرند تا دست از عقیده خود بردارند.
آن روزها من و تعدادی از دوستانم در منزل استادمان، محمدبن عیسی جمع می شدیم و درسهای دینی می خواندیم. استاد به ما
گفته بود که خود را از افراد حکومت پنهان نگاه داریم. او می گفت: «آنها می خواهند عقیده ما را نابود کنند و شما باید این اعتقاد را
با نیروی عقل و فکر و بوسیله رفتار و گفتار خود زنده نگه دارید.»
آزار و اذیت حکومت هر روز بیشتر می شد و والی و وزیر هیچ دلیل قانع کننده ای برای محکوم کردن پیروان علی، علیه السلام،
نداشتند و این موضوع اعتراض مردم و حتی برخی از ماموران حکومتی را برانگیخته بود.
روزهای آخر بهار فرا رسیدند. مدتی بود از استاد خبری نداشتم. یک روز صبح قبل از آنکه مادرت از خواب برخیزد، به قصد دیدن
استاد به خانه او رفتم. نشاط و شادمانی دیدار دوباره او را در یک لبخند و سلام گرم خلاصه کردم. استاد سلام مرا جواب گفت اما
لبخند را نه. غمی بزرگ در چشمانش دیده می شد. هیچگاه استاد را چنین اندوهگین ندیده بودم. در برابرش نشستم اما سخنی
نگفتم و او آهسته و آرام شروع به حکایت کرد.
«شب گذشته اتفاقی افتاد که خواب را از چشمان من دور کرده است. آینده ای مبهم پیش روی ماست و ما چون زورق کوچکی اسیر
طوفانی هولناک شده ایم.» با تعجب گفتم: ما را از طوفان چه باک؟ استاد گفت: اما این بار آتش نیست که بر خانمان ما زده باشند.
خنجر نیست که به گلویمان گذاشته باشند. این بار تبری است که به دست گرفته اند تا به ریشه اعتقاد ما بزنند.» گفتم: در میدان
نبرد اندیشه ها کیست که یارای برابری با ما را داشته باشد. قوت دلایل ما کوه را می لرزاند. لبخند کمرنگی زد و ادامه داد: «عصر
دیروز قبل از غروب آفتاب، والی، من و تعدادی از دانشمندان را به نزد خود فراخواند. او گفت که مایل است اختلاف ما و ایشان
زودتر حل شود و هر کس که حرف حق بر زبان می راند باید بتواند آن را اثبات کند. در دل شاد شدم و گمان کردم فرصتی برای
بیان عقیده ما فراهم شده است.
والی وزیر را نزد خود فراخواند. وزیر که هیچگاه چنین خندان نبود در صندوق چوبی را گشود و از آن میان اناری سرخ بیرون آورد.
آنگاه انار را به یکی از دانشمندان داد و گفت: آنچه بر پوست این میوه بهشتی نوشته است، برای ما بخوان.
می دانی چه بود؟ اینکه معبودی جز خداوند نیست و محمد، صلی الله علیه وآله، پیامبر فرستاده اوست و سپس نام افرادی غیر از
امیرالمؤمنین علی، علیه السلام، بعنوان جانشین رسول خدا، صلی الله علیه وآله، بر پوست انار نقش بسته بود!
نوشته چنان بر پوست انار حک شده بود که گویی دست طبیعت، نویسنده آن است. وزیر که از حیرت ما بال و پر گرفته بود،
خنده ای تلخ سر داد و گفت: سرانجام خداوند بدکاران را رسوا می کند. آسمان و زمین دست به دست هم داده اند تا سخن باطل شما
را انکار کنند. اینک چه برای گفتن دارید؟ والی که در چشمان ما چیزی جز تعجب نمی دید به سخن آمد و گفت: می بینم که از
جواب فرومانده اید! یا قبول کنید تا امروز ادعایی باطل بر زبان می آورده اید یا گردنهای خود را برای بوسیدن شمشیر آماده کنید.
وحشت سراسر وجودم را فرا گرفته بود. پرسیدم: شما چه کردید؟ استاد به آرامی پاسخ داد: چه می توانستیم کرد؟ از والی سه روز
مهلت خواستیم تا شاید جوابی بیابیم.
نگاهی از روی خشم به استاد کردم و گفتم: ساعتها می گذرد و شما دست روی دست گذاشته اید تا روز سوم از راه برسد؟ استاد با
لحنی مهربان پاسخ داد: آنچه پیش آمده امری عادی و معمولی نیست. مشکلی نیست که جواب آن را بتوان در کتابها یافت و یا به
واسطه تفکر بر آن چیره شد. ناامید و مایوس گفتم: پس چاره چیست؟ گفت: باید سراغ کسی رفت که بر اسرار
زمین و آسمان آگاه است. با اشتیاق پرسیدم: سراغ که باید رفت؟ استاد از جا برخاست. نگاهش را از پنجره اتاق راهی آسمان کرد و
به تماشای خورشید ایستاد.
اطراف خانه وزیر را جمعیت زیادی فراگرفته بود. در میان حیرت مردم، والی، وزیر و تعدادی از نزدیکان والی، سوار بر اسب جلو
می آمدند. استادم نیز در کنار آنها بود. وزیر از اسب پیاده شد و خواست که به خانه اش وارد شود. ناگهان صدای استاد او و دیگران را
در جای خود میخکوب کرد: «اما قرار ما چنین نبود. من با شما شرط کرده بودم که وزیر پیش از ما به خانه اش وارد نشود و الا
هیچگاه حقیقت روشن نخواهد شد». وزیر با چهره ای گرفته بناچار در گوشه ای ایستاد تا بعد از والی و استاد وارد خانه شود. استاد
در حیاط خانه پیش می رفت و دیگران به دنبال او می رفتند. قدری دورتر، در پشت درختان تنومند، اتاقکی مخروبه دیده می شد.
استاد گفت: ای والی، جواب تو را در آن اتاق خواهم داد.
وزیر هراسان جلو دوید و فریاد زد: ببین چگونه مسخره پیرمردی نادان شده ایم. او ما را به
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 