پاورپوینت کامل راز مرد نقابدار ۶۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل راز مرد نقابدار ۶۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل راز مرد نقابدار ۶۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل راز مرد نقابدار ۶۰ اسلاید در PowerPoint :
۴۲
پهلوان پیر زانوی چپش را برزمین زده بود، دستهایش را بر کاسه زانوی راستش گذاشته بود و سینه اش را سپر کرده بود . کمرش
قوس برداشته بود و با چشمان تیزبین به گود زورخانه خیره شده بود . مانند عقابی که بر دشت و صحرا حاکم است، او هم با
نگاهش بر گود زورخانه حاکم بود .
سالهای سال بود که عکس پهلوان پیر، زینت بخش پیشانی زورخانه بود . مرشد علی آن را قاب گرفته بود، قابی طلایی! هربار که
می خواست ضرب بزند و زنگ زورخانه را به صدا درآورد، نیم نگاهی به عکس پهلوان پیر می انداخت و از او رخصت می خواست .
پهلوان پیر با لبخند مردانه ای که بر لبش بود، به او رخصت می داد و صدای ضرب در طاق زورخانه طنین می انداخت . بعد پهلوانان
پشت سر هم داخل گود می شدند . زنگ اول را مرشد علی همیشه به حرمت پهلوان پیر می نواخت . سیاوش حکایت پهلوان پیر را
بارها و بارها از پدرش مرشد علی شنیده بود . او با حکایتهایی که مرشد علی از پهلوانان تعریف می کرد، بزرگ شده بود . همین
حکایتها بود که شوق کشتی گرفتن را به دل سیاوش انداخته بود . از کودکی در گود زورخانه بود و با پهلوانان بزرگ شده بود . جارو
زدن، دستمال کشیدن و برق انداختن کف گود از اول با او بود و حال که کشتی گیر توانایی شده بود، هنوز گود زورخانه را جارو
می زد، دستمال می کشید و برق می انداخت . کشتی را در زورخانه شروع کرد . مرشد علی همه فوت و فنها را به او آموخت . هربار
که فنی را خوب یاد نمی گرفت و داد مرشد علی را به آسمان می رساند، به پهلوان پیر چشم می دوخت . مرشد علی هم با نگاه او، به
بالای زورخانه – آن جا که پهلوان پیر نشسته بود – نگاه می کرد و از اخم پهلوان پیر خجالت می کشید، بعد مهربانی به قامت یک
لبخند بر لبانش نقش می بست و با حوصله و صبوری، چندبار دیگر فن را به سیاوش آموزش می داد . وقتی سیاوش فنی را آن گونه
که او می خواست، می آموخت و عمل می کرد، نفسی به آسودگی می کشید و با احترام به پهلوان پیر نگاه می کرد و با نگاهش از
پهلوان پیر می خواست که شاهد اجرای فن باشد . بعد با سیاوش شاخ به شاخ می شد، دو دستش را به کمر او گره می زد و آن قدر او
را تاب می داد تا سیاوش فن آموخته را اجرا کند و به پهلوان پیر نشان دهد . آنگاه اخم از ابروان پهلوان پیر پر می کشید .
سیاوش در وسط گود زانو زده بود و درحالی که کف گود را دستمال می کشید و برق می انداخت به گلیار – آخرین حریفش – فکر
می کرد . اگر پشت گلیار را به خاک می رساند و بر او غالب می شد، به پایتخت می رفت تا با کشتی گیران برگزیده همه شهرها کشتی
بگیرد و بعد از غلبه بر آنها با کشتی گیران برگزیده جهان دست و پنجه نرم کند . فردا صبح با گلیار روبه رو می شد . گلیار
کشتی گیری ورزیده بود که کشتی گیران پایتخت، حریفان او بودند . هرسال بر کشتی گیران خودی پیروز می شد و آنها را از میدان
به در می کرد و راهی پایتخت می شد . در آن جا بود که نمی توانست از مرز حریفان قدرش بگذرد .
سال پیش بود که گلیار با کشتی گیری قلدر روبه رو شد . با خودش عهد کرد تا پای جان پیش برود و حریف قلدر را به زمین بزند . در
آخرین دقایق کشتی بود که دستهایش را به دور کمر حریف حلقه کرد و او را به سینه اش کشاند . پاهاش را ستون کرد و حریف را
تکان داد و از زمین کند . حریف به تقلا درآمد و قامت سنگینش را بر سینه گلیار هموار کرد . زانوان گلیار همچون دو ستون بر
زمین استوار بود که ناگهان احساس کرد مهره پشتش شکسته شد . هیکل حریف به سنگینی کوه شد . از درد ناله ای جانخراش
کشید . بازوانش کمر حریف را رها کرد و بر زمین غلتید .
سیاوش می دانست که مهره پشت گلیار عیب کرده و اگر دو دستش را به گرد کمر او حلقه کند و او را به سویی بتاباند، می تواند بر او
چیره شود . جدای از این، تمام فوت و فنهایی را که گلیار سالها به کار برده بود، می دانست . بارها کشتی گرفتن او را دیده بود . اما
گلیار چیزی از سیاوش نمی دانست . نمی خواست هم بداند . او حریفان اصلی اش را کشتی گیران پایتخت می دانست . به
کشتی گیران خودی فکر نمی کرد . فکر و خیال گلیار، از گوشه و کنار و دهان به دهان، به گوش سیاوش رسیده بود . مرشد علی به
او گفته بود: «دلت قوی باشه، رسم گلیاره که دل حریفشو با لغازخوانی خالی کند . تا به حریف خودی غالب نشه، راه رفتن به
پایتخت برایش مقدور نیست . کشتی که همه اش فوت و فن کشتی گیری نیس; قدری هم مکر و ریا داره . یعنی به کار کشتی گیرایی
مثل گلیار مکر و ریا قاطی هس . باید هوشیار باشی و فریب گلیارو نخوری .»
اما رنج سیاوش از مکر و ریا نبود . از لغاز خوانی هم نبود . از مهره شکسته کمر گلیار بود . خوف گلیار هم از همین بود . بین مردم
چو انداخته بود که کمرش خوب شده است و این بار قلدرترین حریفش را در پایتخت برخاک می زند . روی سخن گلیار با سیاوش
نبود . از حریفش در پایتخت حرف می زد و همین سیاوش را آزار می داد .
سیاوش کف گود نشست . با دستمال خیس عرق پیشانی اش را پاک کرد و به پهلوان پیر چشم دوخت . خودش بود و زورخانه و
پهلوان پیر که با همان نگاه پر رمز و راز به او خیره شده بود .
شب بود . سیاوش نرده های زورخانه را دستمال می کشید . حال غریبی داشت . نه هوای رفتن به خانه را درسر داشت و نه رغبتی به
کوچه و محله . کف گود، پله ها، نرده ها و گوشه به گوشه زورخانه را چندبار دستمال کشیده بود و باز دوباره نرده ها را برق
می انداخت . در دلش آشوب بود .
چند کشتی گیر را یکی پس از دیگری بر زمین زده بود و اگر گلیار را هم خاک می کرد به پایتخت می رفت . پریشانی و التهاب
درونش، از گلیار و کشتی گرفتن با او نبود . ترسی از او نداشت . نگران نگاه پهلوان پیر بود که از میان قاب عکس به او خیره شده
بود . از خودش پرسید: «سیاوش! راستشو بگو! حرف دلتو بزن! یک یک حریفاتو شکست دادی و پیش اومدی . اما به راستی، نه به
زور بازو، که به مردی و جوانمردی، بگو لایقی که پهلوان شهر باشی و به پایتخت بروی؟ زور و بازو را کشتی معلوم می کنه، که تو
پرزورتری یا گلیار، این سهم تشک است و کشتی; اما سهم پهلوانی چی می شه؟ مردی و جوانمردیو می گم، همون که پهلوان پیر
مریدش بود» .
سیاوش خشمگین سرش را بلند کرد به پهلوان پیر چشم دوخت و با صدای بلند گفت: «مردی و جوانمردی چیه! ها؟»
در زورخانه باز شد . از دل تاریکی شبحی سیاه به داخل آمد و در را با شتاب پشت سرش بست . سیاوش بلند شد و گفت: «کیه؟»
سیاهی، چند قدم جلو آمد و گفت: «نترس! غریبه نیستم، از طرف پهلوان گلیار پیغامی دارم .»
قاصد صورتش را با نقابی سیاه پوشانده بود . سیاوش برخاست و سلام داد . قاصد چند قدم جلو آمد و گفت: «کسی در اینجا نیست؟
»
سیاوش چشم از قاصد برنداشت و گفت: «نه! پیغامت چیه؟»
قاصد جلوتر آمد . بر لب گود ایستاد و گفت: «می خوام رازی را با تو درمیان بذارم . به شرطی که نقابمو از صورتم برندارم .»
– چه رازی؟
– مربوط به پهلوان گلیاره! نقصی در او سراغ دارم که اگه تو بدونی بر او غالب می شی .
سیاوش به عکس پهلوان پیر نگاه کرد . رنگ از چهره عکس پریده بود . سیاوش لب گزید و به قاصد گفت: «از همون راهی که اومدی
برگرد . کشتی به مردی باید گرفت . اگه زورم به پهلوان گلیار چربید، اونو خاک می کنم، اگه نه تا ابد نوچه او می شم . حالا برو!»
قاصد حیله گرانه گفت: «همه پهلوونا از رسم و آیین پهلوانی حرف می زنن، اما کردار و رفتارشان جور دیگری است .» بعد بر لب گود
چمباتمه نشست و ادامه داد: «مردم پهلوان می خوان . از هیچ پهلوونی نمی پرسن که با چه رفتار و کرداری پهلوون شده، مثل
پهلوون گلیار!»
– مگه اون چطوری پهلوان شده؟
– با رنگ و فریب! کشتی یه طرفش فوت و فن کشتی گیریه، یه طرفش فوت و فن حیله گری .
– چه حیله گری؟
– همین که بدونی نقطه ضعف حریفت چیه و کجاس .
– خودم می دونم . هر کشتی گیری حق داره ضعف حریفشو بدونه .
– اونکه تو می دونی رنگ و فریبه . گفتم که گلیار پهلوونی حیله گره . مهره کمرشو می گی، نه؟
– ها!
– خودش علم کرده، درحالی که نقطه ضعف او کمرش نیست . جای دیگر و چیز دیگه س که من می دونم .
سیاوش با خشم و دودلی به قاصد خیره شد . می خواست بداند در پشت آن نقاب سیاه و چشمهای مکار چه رازی نهفته است .
قاصد وسط گود نشسته بود . سیاوش نیز کنار گود آمد، نشست و گفت: «شام خوردی؟ گرسنه نیستی؟ اگه اجازه بدی برم کبابی
سر بازار برایت چند سیخ کباب بگیرم .»
قاصد یکباره از جایش بلند شد . رخ در رخ سیاوش ایستاد و گفت: «کجا بری؟ بهتره که خلایق ندونن من و تو
اینجاییم وگرنه رسوا می شیم .»
– چه رسوایی؟
– کافیه دو نفر منو بشناسن . جلو مردم که نمی تونم با نقاب ظاهر بشم . اگه ئی مردم منو با تو ببینن چه حرفها که درس نکنن!
سیاوش عصبانی شد . به دور و بر گود نگاه کرد . لبش رازیر دندان فشار داد . به عکس پهلوان پیر نگاه کرد و با غضب گفت: «اگر
حرمت گود و حرمت اون پیری که عکسش اون بالاس، نبود همین الان از این جا بیرونت می کردم . حیف که مهمونی و منم مرید
آن پیرم و به عزت خودش غیر مهمون داری چیزی یادم نداده، وگرنه …»
قاصد، رندانه به سیاوش نگاه کرد و قاه قاه خندید . به دور خودش چرخید و گفت: «چه حرفها می زنی پهلوان! مهمون کدومه؟ من
خیر و صلاح تو رو می خوام، یک کلمه به من بگو، آیا می خوای قهرمان شهر بشی یا نه، همین! ها؟ …»
دوباره به چشمان
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 