پاورپوینت کامل صعود تا محبوب ۴۶ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل صعود تا محبوب ۴۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل صعود تا محبوب ۴۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل صعود تا محبوب ۴۶ اسلاید در PowerPoint :

۴۸

– چهره زرد و لاغر شریف علی، هر چه می گذشت، رنگ پریده تر می شد . صورت استخوانی و چشمان گود افتاده و ضعف شدیدش،
همگی از بیماری والی حجاز خبر می داد . طبیب بار دیگر مچ دست شریف علی را گرفت و به قفسه سینه اش که با زحمت، تپش های
سنگین قلب را در خود تحمل می کرد، خیره ماند . نفس در سینه ها حبس شده بود و برخی با نگاه های معنی داری قبل از طبیب،
نظر نهایی خود را به یکدیگر ابراز می داشتند . کاخ حکومتی در سکوتی نگران کننده غوطه می خورد . کنار تخت شریف علی، سید
محسن، اندوهناک ایستاده بود و سعی می کرد تا برای ساعاتی هم که شده، خود را از دغدغه ای که هفت سال، همواره وجودش را به
خود مشغول ساخته بود، خلاص کند .

بعد از سکوتی ممتد، طبیب نگاهش را از روی چهره های بهت زده رجال سیاسی و نظامی کشور که دور تادور اتاق بر صندلی تکیه
زده بودند، عبور داد و روی چشمان فرزند شریف، که شانه به شانه سید محسن ایستاده بود متوقف کرد و گفت:

«ضعف و ناتوانی حاصل از بیماری، به سختی او را رنجور کرده، هیچ چیز مثل آرامش برایش سودمند نیست . تا می توانید او را از
مسائل و جریانات روز دور نگه دارید . من برای او، استراحت مطلق را توصیه می کنم … هر چه بیشتر، بهتر …»

سپس دست در کیف خود برد، مشتی برگ و شکوفه های خشک شده، بیرون کشید و به دست غلام داد و گفت:

«طبق دستوری که دیروزدادم، همچنان آن راجوشانده و به او بخورانید .»

و بعد از آنکه دستانش را میان کاسه گلی شست و با دستمال سفیدی خشک کرد، کیفش را برداشت و پس از خداحافظی در
حالیکه قدم به راهروی مجلل قصر می گذاشت، زیر چشمی آسید محسن را که به دنبال او حرکت می کرد، ورانداز نمود و گفت:

– «عجب! شما هم می روید، مگر از نزدیکان شریف علی نیستید؟»

– «خیر، هفت سالی می شود که با هم آشنا شده ایم و من گاهی به او سر می زنم، خصوصا در این روزهای سخت .»

– «چه دوست خوبی! آنطور که شما کنار تخت نگران و مضطرب ایستاده بودید، حدس زدم که باید نسبت خویشاوندی با هم داشته
باشید …»

سید محسن، عبایش را جابجا کرد و متبسم پاسخ داد: «عرض کردم، با هم نسبتی نداریم، جز آنکه هر دو ساداتیم . او از سادات مکه
و من از سادات لبنان » .

طبیب، همینکه این را شنید، همانجا وسط راهرو ایستاد .

– «چه چیز می شنوم؟ نمی دانستم در لبنان نیز سادات زیدی مذهب وجود دارد . پس تو هم مثل شریف علی زیدی هستی . اما
اینطور که شنیده ام در لبنان شیعیان دوازده امامی هستند که معتقد به وجود امام دوازدهم اند . مثلا می گویند، امامشان هنوز
زنده است و حتی از امورات زندگی شان باخبر . گاهی به یاری شان می شتابد و آنها را دستگیری می کند … اگر این عقاید حقیقتا
صحت داشته باشد، باید امام خوبی باشد …»

– «بله، امام بسیار خوبی است . او گاهی نیز خود را به شیعیان می نمایاند …»

طبیب در حالیکه به حرکت ادامه می داد، افزود:

– «از زیدی مذهب بعید است که به این آسانی به عقاید شیعه علاقه نشان دهد .»

– «خب اگر راست بگویند، چرا نباید پذیرفت؟»

– «اصلا چرا باید اعتقاداتشان را پذیرفت، اگر امامی نیست که هیچ، و اگر هست، چرا حضورش را علنی نمی کند، مگر می شود،
کسی باشد ولی ناپیدا و تنها برخی آنطور که خود می گویند، موفق به دیدار شوند …

سید محسن، محاسن سفید و انبوهش را میان دست جا داد و پس از مکثی سر بلند کرد و گفت:

«خورشید پشت ابر است، اگر مردم شهر، قدر آفتاب را ندانند و از آن دوری کنند، باید حق داد به آفتاب که از دیده های
عصیانگرشان پنهان شود و با ابرها، پرده ای بر صورت خود بکشد . هر که طالب باشد، از همان نور افشانی های پشت پرده بهره
می برد و هر که بی توفیق، به این بسنده می کند که ابرها مانع دیدن خورشیدند! همین!»

– «پس با این حساب، امامی هست که برخی او را می بینند و گروهی نه، اما همگی از مفید بودنش بهره می برند . اما آیا این نوع
امامت، خللی در حقانیت امام بودنش ایجاد نمی کند؟»

– «چرا باید چنین فکری کنی؟ . تو طبیب هستی و نزد مردم از احترام خاصی برخورداری . اما اگر همین مردم، از فردا به تو
بی احترامی کنند، حقت را نشناسند و حتی قصد جانت را کنند، چه می کنی؟ حال آنکه تنها تو طبیب هستی و دوای دردهایشان
به دست توست .»

او که با تجسم حرف های سید، احساس خفگی می کرد، یقه دشداشه اش را کمی چرخاند تا راحت تر نفس بکشد، پس گفت:

«در آن صورت مطمئن باش، در شهر نمی مانم و اگر ضرورت ببینم از حجاز هم خارج می شوم .»

– «آیا برای همیشه می روی؟»

– «خیر، آنقدر از آنها دوری می کنم تا حقم را بشناسند و قدرم را بدانند و از احتیاج خود نسبت به من آگاه شوند .»

– «و اگر در شهر کسانی سراغت را بگیرند و به تو عشق ورزند چه؟»

طبیب بی درنگ پاسخ داد: «طبیعی است که تنها به آنها نشانی می دهم و چه بسا گاهی خود نیز به آنها سر می زنم، از انصاف به
دور است که قدر دوستان را نادیده بگیرم … اما، شما چقدر شبیه شیعیان صحبت می کنی، بدان اگر از ارتباط دوستانه ات با شریف
علی چیزی به من نمی گفتی، سوگند یاد می کردم که شیعه ای …»

سید محسن سر به زیر انداخت، دلش می خواست در دل فریاد برآورد و بگوید: «آری شیعه دوازده امامی است . دلش
ی خواست بگوید، او که به عشق دیدار مولایش هفت سال تمام، زندگی اش را رها کرده کجا و شریف علی کجا … ؟ اما چه چاره که باید
جانب احتیاط را نگه می داشت . از طرفی دیگر، نگاه نافذ و جستجوگر طبیب روی صورتش سنگینی می کرد . گویا از برق نگاهش
آزار می بارید، پس بحث را عوض کرد و پرسید:

«راستی، شما فردا، باز هم سراغ شریف می آئید؟»

– «هرگاه دنبالم بفرستند، خواهم آمد . هر چند در این چند سالی که او والی حجاز بوده و من هم طبیب آستانش، هرگز بیماری و
ضعفی به این شدت در او ندیده بودم، پس امکان دارد امروز بار دیگر به او سر بزنم …»

بعد دست یکدیگر را فشردند و از هم جدا شدند …

× × ×

با آنکه از ظهر خیلی گذشته بود . اما آفتاب، مکه را به زیر پرتوهای طلایی خود می کشاند و هیچ ذره ای از آن مخفی نمی ماند . پس
از ساعت ها که در جوار خانه کعبه به دعا و راز و نیاز پرداخته بود، دستانش را باز کرد و پرده کعبه چون طفلی از زیر انگشتانش
لغزید و بیرون آمد … از جا برخاست، اشک هایش را پاک کرد و شروع کرد به حرکت … به یاد روزی افتاد که اسبابش رابه امید
گزاردن حج و دیدن روی محبوب جمع کرده بود . شاید آن روز فکرش را هم نمی کرد که این سفر یک ماهه، هفت سال طول بکشد .
در آن سال، فصل حج که گذشت با خود اندیشید اگر بخواهد فاصله مکه تا لبنان را طی کند . آن هم با توجه به سختی راه و طولانی
بودن مسیر، دیری نمی گذرد که فصل حج سال بعد نیز از راه خواهد رسید و این چنین مسافرتش هفت سال طول کشیده بود .
اندوهناک با خود گفت:

«دیدی آسد محسن! دیدی که آخر مولایت را ندیدی، مولایت تو را قبول نداشت . حالا تو با خودت بگو، من از ذریه زهرا (س)
هستم .» تو در این مدت تنها توانستی با والی حجاز آشنا شوی، آنقدر قابل نبودی که آقایت را ببینی . دیگر بس است، مهمانی تمام .
.. همان بهتر که قید دیدار را بزنی و همین فردا برگردی لبنان …»

احساس

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.