پاورپوینت کامل روزهای بارانی ۵۱ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل روزهای بارانی ۵۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل روزهای بارانی ۵۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل روزهای بارانی ۵۱ اسلاید در PowerPoint :

۲۴

دست ها را روی دسته صندلی چرخدارش ستون کرد و با تکیه بر دیوار، کنار پنجره ایستاد . گردن کشید تا بتواند توی کوچه را
ببیند . بچه ها باز مثل هر سال، دور هم جمع شده بودند . صدای آنها را از توی حیاط می شنید . دستش را بالا برد و نوک پنجه اش
را زیر چفت زد . چفت صدایی کرد و بالا رفت . پنجره را که باز کرد، صداها نزدیکتر شد . بچه ها ده تایی بودند . داشتند زمین افتاده
مقابل خانه را جارو می زدند .

– چه گرد و خاکی راه انداخته اند . پنجره را ببند مجید .

مجید پنجره را بست و برگشت به مادرش نگاه کرد . مادر نگاهش را دزدید و به جابه جا کردن پشتی ها که روکش های گلدوزی
شده داشتند مشغول شد .

– می خواهم بروم بیرون .

– می بینی که چه گرد و خاکی است . هنوز زود است . از فردا چادر می زنند و وسایل را می چینند .

مادر رفت سراغ آینه و شمعدان های روی پیش بخاری تا آنها را گردگیری کند .

– فردا عصر، آینه و شمعدان ها را می بریم و به بچه ها می دهیم، تو هم اگر توانستی به آنها کمک می کنی .

مجید دیگر حرفی نزد و به بیرون چشم دوخت . بچه ها داشتند آشغال ها را توی یک فرغون زنگ زده می ریختند و او از پشت شیشه
موجدار پنجره، به سال قبل فکر می کرد که پاهایش سالم بودند و کمک می کرد . چند تا از بچه ها برایش دست تکان دادند و او با آن
که غمگین بود لبخند زد .

صدای بوق که شنیده شد، مجید با کمک عصاهایش از پله ها پایین رفت . در را باز کرد و وارد کوچه شد . هوا سرد بود . آسمان ابری
کوچه، چون تکه ای مرمر، سفید و روشن بود . چند کلاغ آن دورها، ته آسمان کوچه، شنا می کردند . زمین افتاده، تمیز و آب پاشی
شده بود . مجید فکر کرد باید هر چه زودتر چادر بزنند تا اگر باران آمد، زمین گل آلود نشود . یکی از بچه ها در ماشین را باز کرد .
مجید عصاها را بالا داد و به زحمت سوار شد .

سر کلاس، مجید نگران بود . باران شروع شده بود و یکریز می بارید .

در ماشین را که باز کرد و نوک عصاهایش را روی زمین گذاشت، مطمئن بود که زمین افتاده روبه روی خانه شان به باتلاقی
کوچک تبدیل شده است . صبر کرد تا مینی بوس راه بیفتد و او بتواند آن طرف کوچه را ببیند . چرخ ها که آب و گل کف کوچه را
شیار داد و دور شد، مجید از آنچه دید خشکش زد . چند تا از بچه ها هم کنار زمین ایستاده بودند . سر و شانه هایشان خیس بود ;
ولی آنها چنان ماتمی گرفته بودند که به ریزش باران توجهی نداشتند میان زمین، یک کامیون آجر خالی شده بود . مجید از عرض
کوچه گذشت و خود را به بچه ها رساند . دوست داشت در غم آنها سهیم باشد و سر و شانه او هم خیس شود .

باران تا سه روز به طور پراکنده می بارید . بچه ها دیگر پیدایشان نبود . به کوچه آن طرفی رفته بودند . جایی که میدانگاه وسیعی
داشت و هر سال چادر بزرگی می زدند و از تمامی محله، مردم برای تماشای آینه بندان و خوردن شربت و شیرینی به آن جا
می رفتند . مجید ماند و کوچه خیس و خلوت و آجرهای میان زمین که از پشت پنجره، به او دهن کجی می کردند .

دو روز به نیمه شعبان مانده بود که فکری به خاطر مجید رسید . بچه ها توی زمین والیبال مشغول بازی بودند . مجید کنار تور
ایستاده بود و داوری می کرد . دلش پر می زد برای این که بتواند قاطی بچه ها شود و چنان جست و خیزی کند که همه را به حیرت
وا دارد ; ولی همان گوشه هم که ایستاده بود، پاهایش حس نداشتند ; گویی به خواب رفته بودند . صدای بوق ماشینی از توی
کوچه شنیده شد . مجید به یاد زمانی افتاد که ماشین داشتند . گاهی او در پارکینگ را باز می کرد تا پدرش ماشین را بیرون ببرد .
پدر که تصادف کرد و پاهای او صدمه دید، ماشین هم فروخته شد . پدرش که احساس گناه می کرد، دیگر ماشینی نخرید . از آن روز
تا به حال پارکینگ، خالی افتاده بود . مجید به پارکینگ خالی و نیمه تاریک فکر کرد . دوباره صدای بوقی شنیده شد و مجید مانند
برق گرفته ها چشمانش درخشید . برای لحظه ای پارکینگ را دید که پر از نور شده بود . لبخندی زد . فهمیده بود چکار باید بکند .

بوی قورمه سبزی توی هال پیچیده بود . مادر و خواهرش توی آشپزخانه بودند . مجید خوشحال و خندان سلام کرد و خواست
غذا را بچشد . مادر که تعجب کرده بود، قاشق را توی دیگ زد و به دست مجید داد . خواهرش که از او بزرگتر بود گفت: لابد بیست
گرفته .

مجید هول هولکی لوبیا قرمزهای داغ را جوید و پرسید: پروین، حاضری به من کمک کنی؟

پروین بشقاب میوه را روی موکت میان آشپزخانه گذاشت و گفت: لابد باز هم می خواهی گلدان هایت را جابه جا کنی یا روزنامه
دیواری بنویسی .

مجید خواست بنشیند که مادر گفت: اول لباس هایت را بیرون بیاور .

مجید رو به بیرون آشپزخانه عصا زد و به خواهرش گفت: فقط این را بدان که خیلی کار داریم .

بعدازظهر آن روز، مجید پس از راضی کردن پدرش، در آهنی پارکینگ را که پایین پله ها بود باز کرد و وارد آن شد . پارکینگ نیمه
تاریک بود و بوی نم می داد . چراغ را روشن کرد . بالای لامپ را تار عنکبوت و کف پارکینگ را خاک گرفته بود . مقداری موزاییک و
خرت و پرت های دیگر، در کناری دیده می شد . دیوارها سیمانی بودند و سقف کوتاه بود . پروین که آمد، دست هایش را به کمر زد و
گفت: ول کن مجید . این جا اصلا مناسب نیست .

مجید یکی از عصاهایش را به دیوار تکیه داد، جارو را برداشت و گفت: من این کار را می کنم . تو اگر خیال می کنی فایده ای ندارد
برو .

پروین روسری اش را پایین کشید و رفت در بزرگ و رو به کوچه پارکینگ را باز کرد . روشنایی کوچه توی پارکینگ ریخت و بوی
باران را هم با خود آورد .

خواهر و برادر ساعتی کار کردند تا توانستند کف پارکینگ را تمیز کنند . مادر وقتی آمد و نتیجه کار را دید، لبخندی زد و گفت:
مدتی بود که تصمیم داشتم این جا را تمیز کنم . برای دیوارهای تیره چه فکری کرده اید؟

پروین گفت: اگر وسط پارکینگ پرده ای آویزان کنیم و دیوارهای دو طرف را هم با پارچه بپوشانیم، خیلی قشنگ می شود .

این کار را با کمک پدر که از سر کار آمد انجام دادند . هنگامی که موکتی را کف پارکینگ پهن می کردند پدر پرسید: اگر برای
جشن، به کوچه بغلی می رفتی بهتر نبود؟

مجید گفت: دلم می خواهد وقتی «آقا» می آید، ببیند که توی این کوچه هم جشن گرفته اند .

پدر لبخندی زد و آهسته به همسرش گفت: چقدر بچه ها پاک و ساده اند .

مادر گفت: بگذار توی دنیای خودش باشد . چند روزی گرفته و غمگین بود . حالا یک سرگرمی برای خودش پیدا کرده و خوشحال
است . خود همین تحرک، برایش خوب است .

پدر با سنجاق، دو تا از روزنامه های دیواری پسرش را به پرده آویزان کرد و رو به او گفت: راستی یادم باشد فردا شیرینی هم بخرم .
جشن بدون شیرینی که نمی شود .

مجید خوشحال شد . مادر گفت: من هم شربت درست می کنم .

شب که شد، مجید ترجیح داد ساعتی توی پارکینگ بماند و درسش را همان جا بخواند . پارکینگ سر و صورتی به خودش گرفته
بود . گلدان های توی حیاط را آورده و در اطراف چیده بودند . چند صندلی فلزی را هم در یک ردیف گذاشته بودند تا کسانی که در
این جشن کوچولو شرکت می کردند بتوانند روی آنها بنشینند . پروین که مجید را برای شام صدا کرد، مجید بار دیگر با خوشحالی
نگاهی به پارکینگ انداخت، چراغ را خاموش کرد و از پله ها بالا رفت .

صبح روز نیمه شعبان که مجید از خواب بیدار شد، اولین صدایی که به گوشش خورد، صدای چکه های تند باران بود که روی کولر
پشت بام، ضرب گرفته بودند . دلش به هم فشرده شد . انتظار روزی آفتابی را داشت . خود را به سوی پنجره کشید و حیاط را نگاه
کرد . باغچه ها پر از آب بودند . آسمان تیره بود و نشان می داد که باران ساعت ها ادامه خواهد داشت .

نماز را که خواند، کتش را پوشید و خود را به پارکینگ رساند . آن جا سرد بود . به کوچه نگاهی انداخت . پرنده ای هم پر نمی زد .
پارکینگ خیلی زیبا شده بود . مادر آینه و شمعدانش را آورده و روی میز کوچکی گذاشته بود . دو تا از همسایه ها نیز نوار و ضبط
صوت و شیرینی خانگی آورده بودند .

پروین صب

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.