پاورپوینت کامل امید حنانه ۴۸ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل امید حنانه ۴۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل امید حنانه ۴۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل امید حنانه ۴۸ اسلاید در PowerPoint :
۱۱
– چی میگی داداش؟ تهران! تو این برف! باید تا صبح صبر کنی . الآن اصلا نمیشه …
– یعنی … یعنی الآن حتی یه ماشین هم نیست؟
محمود، دست هایش را از جیبش درآورد و به آرامی یقه کاپشن خود را قدری بالاتر کشید . سعی کرد از به هم خوردن دندان هایش
جلوگیری کند . سرما، تا مغز استخوانش نفوذ کرده بود . صورتش از شدت سرما کرخت شده بود .
– نه برادر! حتی یه ماشین … هیچ راننده ای حاضر نیست تو این برف و بوران بره تهران .
محمود خم شد و ساکش را از روی جدول خیابان برداشت و بار دیگر نگاهی به ماشین ها انداخت . راننده، انگار که دلش به حال او
سوخته باشد، دستی بر شانه اش زد و گفت:
نگران نباش جوون! قول می دم فردا راس ساعت ۴، اولین اتوبوس عازم بشه . بالاخره تا صبح به جاده ها شن و نمک می پاشن راه،
مطمئن تر می شه …
راننده لبخندی زد و محمود به فکر فرو رفت و در حالی که از راننده خداحافظی می کرد و از او دور می شد، زیر لب گفت: «نگران
نباشم؟! آخه چطوری، خدایا، کمکم کن، خدایا، من رو در کاری که برای رضای تو انجام می دم یاری بده!» و چشمانش گرمای
اشک را احساس کردند و تصویر جاده سفیدپوش در مقابل چشمانش لغزید …
× × ×
حنانه از پشت پنجره نگاهی به آسمان و ابرهایش کرد و آه سردی از سینه بیرون داد . با خود زمزمه کرد: «خدا کنه برف نیاد! وگرنه
ریحانه تا صبح بیشتر دوام نمی آره!» سوز سردی از روزنه پنجره به اتاق وزید و تن حنانه را لرزاند . دست هایش را در سینه جمع کرد
و نگاهی به ماه انداخت .
دو قطره اشک که مدت ها بود در چشمانش حلقه زده بودند بیرون دویدند . چشم هایش سوخت . گلویش نیز و سعی کرد بغض
گلوگیرش را فرو برد . حنانه سرفه خشکی کرد و مادرش با شنیدن صدای سرفه، سربرگرداند و با نگرانی نگاهش کرد . سپس با
لحن ملایمی گفت: «حنانه جون! مادر، بیا اینطرف . اینقدر جلوی پنجره نایست . عاقبت تو هم مریض می شی . بیا اینجا کنار ریحانه
بشین و یه کم باهاش حرف بزن! !» مادر، انگار بغض کرده بود . حنانه نگاهش را از روی ماه، دزدید و با سرعت به طرف ریحانه رفت .
در گوشه ای از اتاق، جایی که به نظر می رسید گرمتر از جاهای دیگر باشد، ریحانه از درد به خود می پیچید . خودش را در پتو
پیچیده بود ولی هنوز احساس سرما می کرد . مادرش مرتب کیسه آب گرم را پر می کرد و در زیر پتو می گذاشت . حنانه کنار
خواهرش نشست . همانطور که به چهره ریحانه خیره شده بود، به یاد پدرش افتاد . یاد زمانی که هشت سال بیشتر نداشت و یک
روز غروب خبر شهادت بابا را برایشان آوردند . در آن هنگام فقط او بود و خواهری چند روزه که هرگاه به چهره اش نگاه می کرد،
تمامی آن خاطرات برایش زنده می شدند . چرا که همیشه فکر می کرد ریحانه، هم سن و سال با روزهایی است که پدرش در
هشت به سر می برد . هرگز فراموش نمی کرد که آن روز وقتی ساک دستی خاکی و رنگ و رو رفته را باز کرد، از آنچه می دید
شگفت زده شده بود . پلاک بابا … تسبیح بابا … چفیه ای که همواره بوی گل محمدی می داد … و در لابلای چفیه، کاغذی بود که
تمام این چند سال به عنوان مونس دردهای او به حساب می آمد . با صدای ریحانه، رشته افکارش پاره شد:
– مادر … مادر دارم می میرم … تورو به خدا کاری بکن! آی ی ی … خدای من … آی ی ی …
مادر با صدایی حزن آلود پرسید: «ریحانه جون! چی کار برات بکنم؟» ریحانه در همان حالی که چشمانش را بسته بود، گفت:
«نمی دونم! تمام استخوان هام دارن خرد می شن .»
– آخه من چی کار کنم؟ این وقت شب تو رو کجا ببرم؟ خواهش می کنم تا صبح صبر کن! سعی کن بخوابی عزیزم …
مادر، خم شد و پتو را تا گردن ریحانه بالا کشید . دستی بر سر او کشید و در همان حال برای چندمین بار سوره حمد را برای
شفایش خواند . ریحانه، باز هم در زیر پتو مچاله شد . اتاق در سکوت سردی فرو رفت . دل حنانه از گرسنگی ضعف می رفت . مادر
نگاهی به او کرد و پرسید: «گرسنه ای؟» حنانه چیزی نگفت ولی مادر بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت . درست مثل بچه هایی که
از مادرشان فرار می کنند، در تاریکی آشپزخانه به زمین نشست و زانو در بغل گرفت و به نقطه ای خیره شد . بعد سرش را روی
زانوهایش گذاشت و شانه هایش آرام آرام لرزید . اندکی که گریه کرد، بلند شد و در حالی که از نتیجه کار خود باخبر بود، بی اختیار
در یخچال و کمدها را باز و بسته کرد و مثل هر دفعه، هیچ چیز پیدا نکرد . خانه ای که در آن زندگی می کردند، به همراه اندک
وسایل درونش، یادگاری از ابراهیم بود . و او چقدر دخترهایش را دوست داشت . پدر، عاشق دختر موطلایی و قشنگش بود که
کاملا شبیه مادرش بود و مادر به دختری عشق می ورزید که با صورت سبزه و موهای مجعد و چشمان مشکی، یاد و خاطره
ابراهیم را در ذهن او زنده می ساخت و حالا یادگار ابراهیم در بستر بیماری افتاده بود و …
سرانجام، مادر با سرافکندگی به اتاق بازگشت و برای اینکه کاری کرده باشد، به طرف علاءالدین رفت و شعله اش را زیادتر کرد و با
شرمندگی نگاهی به حنانه انداخت که به گل های قالی چشم دوخته بود . مادر به آرامی در کنار حنانه نشست:
– به چی فکر می کنی دخترم؟!
– به دایی! به اینکه هر وقت می آد، همه غم ها رو با خودش می بره . به اینکه حالا چند وقته ما رو تنها گذاشته …
– چرا دایی؟ چشم امیدت به خدا باشه، همون خدایی که دایی رو به اینجا می فرسته و اگه اون نخواد … اگه اون نخواد هیچ کاری
انجام نمی شه .
– مادر! چی میشه اگه دایی همین فردا بیاد؟ چی میشه اگر الآن به فکر ما باشه؟!
بار دیگر صدای سرفه های ریحانه در اتاق پیچید و صحبت حنانه را قطع کرد . حنانه با سرعت به طرف آشپزخانه رفت و با لیوانی از
آب جوش بازگشت و در کنار خواهرش زانو زد و دستش را در زیر سر او گذاشت و به آرامی گفت: «ریحانه جون! بلند شو . بلند شو
آب بخور!» ریحانه به سختی تکانی به خود داد و با کمک حنانه در رختخواب نشست . حنانه لیوان را به طرف دهان او برد . ریحانه
به سختی تکانی به خود داد و حنانه او را در رختخواب نشاند و لیوان را به طرف دهان او برد . ریحانه همانطور که سرفه می کرد
رویش را برگرداند و خواست چیزی بگوید که هجوم بی امان سرفه ها اجازه این کار را به او نداد . حنانه ملتمسانه گفت: «بخور
ریحانه! خواهش می کنم …» مادر، اندکی خود را به ریحانه نزدیک کرد و او را در آغوش گرفت . و در حالیکه لیوان را از دست حنانه
می گرفت، گفت: «تو آرام باش . من بهش میدم بخوره » و آب را به صورت ریحانه نزدیک کرد ولی او باز هم صورتش را برگرداند . این
بار حنانه با لحن دلسوزانه و در عین حال خشنی گفت: «خب بخور دیگه! داری خفه می شی …» ریحانه هنوز سرفه می کرد مادر،
دست بر سر او گذاشت تا سوره حمد دیگری بخواند و با حرکت چشم هایش به حنانه فهماند که آرام باشد . ریحانه همانطور که خود
را به سختی به آغوش مادر چسبانده بود، ناله ای کرده و سعی کرد خود را بلند کند . مادر دست هایش را شل کرد و ریحانه با
بی حالی سر بلند کرد و با صدای ضعیفی گفت: «مادر … خون! خون آمده … لباست! …» حنانه باز هم با سرعت از جا برخاست و این
بار در حالی که تمامی درس هایش در رابطه با بیماری «سل » را به یاد می آورد به اتاق رفت و با یک سطل کوچک و چند ملافه
بازگشت . خون از لای انگشتان ریحانه درون سطل ریخت . مادر، که مات و مبهوت به آرامی پشت ریحانه رو می مالید رو به حنانه
کرد
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 