پاورپوینت کامل پهلوان ابوالقاسم همایونی ۵۴ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل پهلوان ابوالقاسم همایونی ۵۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل پهلوان ابوالقاسم همایونی ۵۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل پهلوان ابوالقاسم همایونی ۵۴ اسلاید در PowerPoint :
۵۰
بچه های محله باجک (۱) ، جلوی میدانگاهی زورخانه چاله مسگرها جمع شده بودند و دنبال راهی می گشتند تا از لابه لای
معیت خودشان را داخل زورخانه بیندازند; اما چنین چیزی غیر ممکن بود . مگر می شد از میان آن همه آدم بزرگ که هر کدام
سعی می کردند، زودتر وارد زورخانه شوند و جای بهتری را برای نشستن پیدا کنند، چند تا بچه کم سن و سال که هنوز قدشان تا
کمر بزرگترها هم نمی رسید، از بقیه جلو بزنند و وارد زورخانه شوند .
از عصر آن روز، مردم با شور و هیجان به طرف زورخانه می رفتند . درست نمی دانست چه اتفاقی قرار است بیفتد، فقط از پدرش
شنیده بود که قرار است پهلوان صفر، پهلوان صاحب زنگ ایران و پیشکسوت پهلوانان قم برای ورزش به زورخانه چاله مسگرها
بیاید . همانطور که لابه لای جمعیت به دنبال راهی می گشت تا خودش را به زورخانه برساند، چشمش به بچه های محل افتاد که
گوشه دیوار دور هم نشسته بودند و جمعیت را تماشا می کردند . لبخند زنان خودش را به جمع بچه ها رساند، می خواست چیزی
بگوید که جعفر گفت:
«آهای ابوالقاسم، تو که پسر مهدی خان هستی! دیگه چرا تو رو به زورخانه راه نمیدن؟ تو که بابات پول داره و هم ورزشکاره!»
ابوالقاسم لبخندی زد و گفت: «آخه بابام میگه، زورخانه جای بچه ها نیست » .
کنار دست جعفر نشست و به دیوار کاه گلی پشتش تکیه داد و به مردمی که دسته، دسته به طرف زورخانه می رفتند خیره شد .
عبدالحسین گفت: «حالا مگه این پهلوان صفر کیه که اینقدر جار و جنجال راه انداختن، یه پیرمرد هفتاد ساله که تماشا نداره »
ابوالقاسم گفت: «بابام میگه، پهلوون پیر و جوون نداره . این پهلوون صفر همونیه که چند سال پیش، پهلوون دربار شاه را زمین زد;
اما حاضر نشد توی دربار شاه بمونه . برای همین هم مردم خیلی دوستش دارن »
تازه صحبت بچه ها گل انداخته بود که عباس با صدای کلفتش گفت: «بابا ما تا کی باید اینجا بشینیم و مردم رو تماشا کنیم و
حسرت بخوریم . تو زورخانه رامون نمیدن، خب ندن! این که دیگه ماتم نداره، پاشین بریم توی گود خودمون ورزش کنیم » .
هنوز حرف عباس تموم نشده بود که بچه ها مثل تیر از جا در رفتند . همه به طرف کوچه پشتی کاروانسرا می دویدند . پشت
کاروانسرا خرابه ای بود که بچه های محله باجک آنجا را برای محل ورزش خودشان انتخاب کرده بودند . با چند روز زحمت و
مشقت خرابه را تمیز کردند و بعد از خاک برداری گود کوچکی را برای ورزش خودشان درست کردند .
ساختن تخته شنا خیلی کار سختی نبود، اما تراشیدن کنده درخت، آن هم تنها با چاقو و از آن، چیز بی قواره ای مثل میل درآوردن
کار دشواری بود . عباس از اولش هم عشق مرشدی داشت . برای همین هم بدون اینکه کسی چیزی بگوید، یک پیت حلبی پیدا
کرد و شروع کرد به ضرب گرفتن . تکلیف ورزش و میانداری (۲) هم معلوم بود . ابوالقاسم به خاطر اینکه باباش ورزشکار بود و بهتر
از بقیه بلد بود که ورزش کند و قد و قامتش هم از بقیه بهتر بود به عنوان میاندار بچه ها انتخاب شد .
بچه ها به خرابه که رسیدند، مهلت ندادند پیراهن هایشان را از تن درآورند و رخصت گویان یکی، یکی به داخل گود پریدند . عباس
هم روی خشتی که برای خودش گذاشته بود و حکم چهار پایه را داشت نشست و پیت را روی پاهایش گذاشت و شروع کرد به
ضرب گرفتن . ابوالقاسم هم یا علی گویان تخته شنا را وسط گود گذاشت و بقیه هم دورتادور او نشستند و ورزش شروع شد . بعد از
شنا نوبت میل گرفتن بود، اما باز هم مثل همیشه صادق پیله کرد که «اه چرا همش باید ابوالقاسم میاندار باشه؟ حالا دیگه نوبت
منه . برای میل گرفتن من باید میاندار باشم » بگو مگوی بچه ها بالا گرفته بود که عباس صدای کلفتش را انداخت توی گلویش و
داد زد: «آخه میانداری که نوبتی نیس! هر کی که بهتر ورزش بلده و پهلوون تره اون باید میاندار باشه » .
صادق هم محکم ایستاد که: «خیلی خب کشتی می گیریم، هر کی که برنده شد، اون واسه همیشه میاندار میشه » .
کشتی شروع شد، صادق و ابوالقاسم تاخت و تاز می کردند و با هم گلاویز می شدند و بچه ها هم با هیجان کشتی آنها را تماشا
می کردند و منتظر بودند که ببینند نتیجه چه می شود . صادق با اینکه قد و قامت ریزه ای داشت، اما خیلی زبر و زرنگ بود و به
خوبی جلوی ابوالقاسم مقاومت می کرد . جنگ و گریز دو پهلوان کوچک به اوج رسیده بود و بچه ها با اشتیاق آنها را تشویق
می کردند . در یک لحظه ابوالقاسم تعادل صادق را بر هم زد و پا و کمر او را محکم گرفت و با قدرت او را از زمین کند و روی دست به
هوا بلند کرد و یک دور او را چرخاند و بعد آرام بر زمین گذاشت . کشتی که تمام شد، تازه بچه ها متوجه شدند، عده زیادی از
بزرگترها بالای گود ایستاده اند و آنها را تماشا می کنند . پهلوان صفر، پهلوان پیر شهر بود که به اتفاق همراهانش به زورخانه
می رفت . عباس که متوجه پهلوان شده بود، ضربش را به صدا درآورد . گفت: «صفای قدمت پهلوان، خوش آمدید» .
بعد هم برای اینکه شیرین زبانی کرده باشد، گفت: «پهلوون درسته که ما بچه ایم و شما هم پهلوون این شهر هستید; اما بالاخره ما
هم یه حقی داریم . به ما هم افتخار بدین و گود کوچک ما را با قدم خودتان مبارک کنید» .
چند نفری از بزرگترها که از این کار عباس خوششان نیامده بود و این حرکت او را بی احترامی به پهلوان می دانستند ابرو درهم
کشیدند واخم کردند، اما پهلوان صفر که خیلی از ورزش بچه ها و شیرین زبانی عباس خوشش آمده بود، گفت: «واسه سلامتی
همشون صلوات بفرستید» و جمعیت با صدای بلند صلوات فرستادند . بعد هم کفش هایش را کند و با لباس به داخل گود پرید و
خاک کف گود را با دست بوسید و بر چشم مالید و دستی به سر ابوالقاسم کشید و گفت: «پسر جان اسمت چیه؟!»
– «ابوالقاسم، پهلوون!»
– بارک الله ابوالقاسم، پسر کی هستی؟»
نگاهی به پدرش که بالای گود در جمع همراهان پهلوان ایستاده بود انداخت و گفت:
– «پسر مهدی خان همایونی!»
پهلوان پیر، نگاهی به مهدی خان انداخت و لبخندی زد و گفت: «مهدی خان چشم شما روشن، ماشاء الله واسه خودش پهلوونیه!»
بعد نگاهی به قیافه نجیب ابوالقاسم انداخت، سر تاپای او را با دقت ورانداز کرد و پرسید:
«خب ابوالقاسم، می خوام بدونم، بعد از این که حریفت رو سر دست، بلند کردی چرا او را زمین نزدی؟»
ابوالقاسم سرش را به زیر انداخت و با شرم گفت:
«آخه ما با هم دوستیم، نخواستم پیش بچه ها خجالت بکشه »
پهلوان در حالی که با دست های مهربانش، سر ابوالقاسم را نوازش می کرد، گفت:
«بارک الله پسرم، آفرین! پیر شی، من دعا می کنم که تو یه روز پهلوون بزرگی بشی »
بعد رو به جمعیت کردو گفت: «پهلوون های واقعی ما از بین این بچه ها در میان، باید به اینها دل بست » .
ورزش آن روز بچه ها به رسم بزرگترها در گود زورخانه با دعای پهلوون صفر به پایان رسید . پهلوان دعا کرد و بچه ها آمین گفتند .
به دستور پهلوان، بچه ها را برای تماشای ورزش آن روز به زور خانه بردند . بچه ها از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند . در
یکی از بهترین غرفه های زورخانه نشستند و با اشتیاق مشغول تماشا شدند .
چند روزی بود که ابوالقاسم حال خوشی نداشت . احساس ضعف می کرد، رنگ و رخش زرد شده بود . صادق و عبدالحسین آمده
بودند تا او را به زورخانه ببرند اما وقتی که حال بد و بدن تب دار او را دیدند، بهتر دانستند که در خانه بماند و استراحت کند . روز
به روز ابوالقاسم زردتر و نحیف تر می شد . توی رختخواب افتاده بود . از شدت ضعف حتی توان نشستن نداشت . مهدی خان
همایونی که جانش به این پسر بسته بود، خیلی دستپاچه شده بود . توی این چند روز، چند بار برای او حکیم و دوا کرده بودند، اما
هیچ فایده ای نکرده بود . کم کم همه داشتند نگران می شدند . صدای کوبه در که بلند شد، مهدی خان خودش با عجله به طرف
در دوید و کلون (۳) در را کشید . در چوبی به سنگینی ناله ای کرد و به زحمت روی پاشنه چرخید . صدرالحکما استاد طبیبان شهر
بود که با کمر خم، پشت در ایستاده بود .
حاج مهدی سلام کرد و دستپاچه گفت:
«الهی قربونتون برم جناب صدر الحکما، چه خوب کردید تشریف آوردید . اصلا تقصیر من گردن شکسته است .
از اولش باید می آمدم خدمت خود سرکار . به دادم برسید . حکیم باشی، جوانم از دست رفت . پسرم یه تیکه پوست و استخوان
شده » .
بعد خودش با عجله خورجین داروها را از رو
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 