پاورپوینت کامل نشان به آن نشانی ۴۳ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل نشان به آن نشانی ۴۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل نشان به آن نشانی ۴۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل نشان به آن نشانی ۴۳ اسلاید در PowerPoint :
۴۲
– «اگر حرفم را باور نکند چه؟ اگر بگوید من جوانی با آن مشخصات که تو می گویی نمی شناسم، چه کنم؟ …»
آرام چشمانم را از تسبیح میرزا که برای چندمین بار در دستش می چرخد، برمی گیرم و رفته رفته بالا می کشم تا روی چهره اش .
هنوز سر به زیر دارد و همانطور که پشت میز کوچکش نشسته، دانه های درشت تسبیح را از زیر انگشتانش رد می کند . نگاهم را در
فضای اتاق رها می کنم . اتاقی محقر و ساده، با دری چوبی و پنجره های کوچک که پرتوهای طلایی خورشید را سخاوتمندانه از
خود عبور داده و دایره کوچکی را در وسط اتاق روشن ساخته است . درست بر دیوار روبروی پنجره، طاقچه ای پر از کتاب های قطور
و دست نویس و پرده ای آویخته نمایان است . و اما زیر این طاقچه، میرزا غرق در فکر، نشسته، حتم دارم به درخواست من فکر
می کند . طلب ۲۰ اشرفی طلا، آن هم بدون هیچ نشانی . در این وقت میرزا روی پا جابه جا می شود و لب هایش را به نرمی از هم
می گشاید:
– «که گفتی جوانی، به من پیغام داده، مبلغی به تو بدهم؟»
– «بله، دقیقا همان است که فرمودید …» و همینکه می خواهد حرفی بزند در اتاق باز می شود و همان سه فقیری که وقت آمدن من،
از اتاق بیرون رفته بودند، بار دیگر وارد می شوند و خود را به سمت دیوار می کشانند، خادم با کلاه نمدی که بر سر دارد، با عجله
پشت سرشان وارد می شود و می گوید:
«آقاجان! هر چه کردم نتوانستم از آمدنشان جلوگیری کنم، می گویند، پول هایی که به ایشان داده اید کم است …»
میرزا، بلافاصله دستی به زانو می زند و تمام قد می ایستد، من نیز که تا به الآن، دو زانو، مقابلش نشسته ام، گوشه ای می خزم و به
مهمان های ناخوانده خیره می شوم . فقیر اول که دقیقا روبروی ماست و چون پشت به پنجره ایستاده، چهره اش نسبتا تاریک است .
و اما فقیر دوم، ظاهری اندوهناک و خسته دارد و فقیر سوم که نزدیک ترین آنها به در اتاق است، نیز چهره ای خاک خورده دارد و
دشداشه کهنه و پر وصله اش، انسان را متاثر می کند … میرزا، آنها را از نظر می گذراند، سپس می گوید:
«من فکر می کنم، آنچه به شما داده ام، برایتان کافی باشد .»
فقیری که در وسط ایستاده، عرضه می دارد:
«اما جناب میرزا! این از انصاف به دور است که شما بین ما سه نفر، تفاوت قائل شوید …»
میرزا با اطمینان جواب می دهد:
«من هرگز میان شما تفاوتی قرار نداده ام .»
اما فقیر که به این سادگی دست بردار نیست، پنج قرانی را که در مشت دارد به میرزا نشان می دهد و می گوید:
«شما به من تنها، همین پنج قران را دادید، حال آنکه به دوستم و اشاره به مردی که جلوی پنجره ایستاده بود می کند – بیست
قران، عطا کردید . ما هر سه فقیریم پس چگونه است که همه دارایی او بیست قران و مال من پنج قران ناقابل باشد . از شما بعید
است که عدالت را رعایت نکنید، آن هم در مقابل نیازمندانی چون ما …»
میرزا همچنان ایستاده و حرفی نمی زند تا اینکه مرد سوم – یعنی آنکه به در اتاق نزدیک تر است – رو به فقیر وسطی می گوید:
«برو خدا را شکر کن، که دست کم به تو پنج قران رسید، من چه بگویم که حتی یک قران هم به من انفاق نکرد .» و چند قدم جلو
می آید، سر کج می کند و می نالد که:
«چون تعریف آقایی و کرامتت را شنیده بودیم، گفتیم، از فقر خویش به شما عرض نیاز کنیم، حال می بینیم که میان ما که هر سه
در رنج به سر می بریم و وضع لباس هایمان گواه گفته هایمان است، اینچنین عمل می کنی . به خاطر خدا، به ما بیشتر بدهید تا
خداوند بر روزی شما بیفزاید …»
زمان سخت تر از آنکه فکرش را می کردم می گذرد . با خود می اندیشم، وقتی میرزا در مقابل مردان فقیری، با این وضع، اینطور سر
سختی نشان می دهد و به عدالت هم برخورد نمی کند، چطور توقع داشته باشم، بیست اشرفی طلا به من بدهد، حال آنکه من
مثل آنها التماس نخواهم کرد و قبا و شالی که به کمر بسته ام گواه حاجی بودنم است . به میرزا که نگاه می کنم، ابروهایش درهم
گره خورده و با خشمی فرو داده، می گوید:
«عدالت من همین بود که دیدید، بیش از این بر رسوایی خود، تلاش نکنید» .
خادم نیز بلافاصله، بازوی فقیر سوم را می گیرد و در حالی که سعی می کند، او را بیرون ببرد، می گوید:
«اگر شما، تا شب هم التماس کنید، فرقی نخواهد کرد .»
فقیران انگار نه انگار که حرفی شنیده باشند، خصوصا فقیر سوم در حالی که مقاومت شدیدی می کند، با صدای بلند می گوید:
«جناب میرزا! مطمئن باش، اگر تا به حال عادل شناخته می شدی، از این پس، دیگر چنین نخواهد بود . آخر، چه چیز ما،
اعث شده تا از کرامتت محروم شویم …»
دلم می خواهد از جا برخیزم و وساطت بکنم، اما به زودی درمی یابم، من نیز در راه مانده ای هستم که به زودی نوبت به من
می رسد، و از طرفی دیگر، هیبت میرزا، در نظرم چند برابر جلوه گر شده و شاید همین هیبت است که مرا وامی دارد تا همچنان
سکوت کنم و با آنکه دلم سخت به حالشان می سوزد ولی تنها از دریچه تنگ نگاهم، موضوع را تا نتیجه نهایی دنبال می کنم . به
دایره روشن وسط اتاق که کمی از آن در سایه فرو رفته، خیره می شوم که میرزا به خادم اشاره می کند و می گوید:
«جیب هایشان را بگرد! …»
فقیر اول، که حالا کمی از جلوی پنجره کنار رفته و بیست قران اهدایی میرزا را در دست دارد، مات و مبهوت قبل از آنکه فرصت
عکس العملی پیدا کند، زیر دست های خادم قرار می گیرد و خیلی زود، پنج قران از جیب هایش کشف می شود . خادم رو به میرزا
می گوید:
«آقاجان! این اولی در مجموع ۲۵ قران دارد»
و سراغ دومی که هنوز ناله سرمی دهد، می آید:
«آخر، چه عدالتی؟ دوست من ۲۵ قران داشته باشد و من …»
اما خیلی زود حرفش را می خورد، چرا که خادم، در انتهای جیب های او به قران هایی رسیده که برخوردشان با یکدیگر، سر و
صدایی به راه انداخته است . فقیر با دستپاچگی می گوید:
«این همان هایی است که میرزا داده …» و لحظه ای بعد، خادم فارغ از شمارش، اعلام می کند:
«آقاجان! این دومی نیز، بیست قران در جیب دارد که با پنج قران شما می شود، بیست وپنج قران .»
و اما سومی، نمی دانم که چرا، اینقدر، خود را عقب می کشد، حتم دارم اگر چشمان مرا که روی او میزان شده است، نمی دید، تا
حال فرار را بر قرار ترجیح داده بود، اما هر چه بود، هیچ پولی، به او داده نشده بود و جایی برای رسوایی اش باقی نمی ماند . در
چشم برهم زدنی، جیب پر وصله او وارسی می شود و در حالی که مشت های خادم، پر از پول شده، می گوید:
«دقیقا ۲۵ قران، نه بیش و نه کم …»
فقیران که از جیب یکدیگر خبر نداشتند و شاید فکر نمی کردند، میرزا از جیب هر یک به خوبی آگاه باشد، سرافکنده، اتاق را ترک
می کنند، آنقدر ساکتند که گویا هرگز حرفی نزده اند . میرزا بسم اللهی
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 