پاورپوینت کامل کعبه ام من ۱۱۵ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل کعبه ام من ۱۱۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۱۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل کعبه ام من ۱۱۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل کعبه ام من ۱۱۵ اسلاید در PowerPoint :
۱۶۰
من کعبه هستم؛ خانه ای مانند بیشتر خانه ها، امّا پر از راز و خاطره، که هیچ خانه ای
مانند من نیست و نخواهد بود.
من قدیمی ترین خانه ای هستم که خدا برای بندگانش قرار داد. خانه ای نه برای
زندگی انسان ها، بلکه برای عبادت خداوند، این است که مرا «خانه خدا» نیز می نامند.
هر کس که به دیدار من می آید، به یاد بنده خوب خدا ـ ابراهیم علیه السلام ـ می افتد. در این
اطراف باغی هست که گلهایش بوی دست ابراهیم علیه السلام را می دهند. او باغبانی بود که جای
پایش را هنوز در همین نزدیکی می توان دید.
پیش از آمدن ابراهیم علیه السلام اینجا خانه ای نبود، مکّه سرزمین خشک و بی حاصل در
میان کوه ها بود. هیچ کس در این اطراف زندگی نمی کرد و هیچ کس از بودنِ من در اینجا
خبر نداشت. امّا روزی که او آمد…
ابراهیم علیه السلام بنده خوب خدا و پیامبر او بود. خداوند به او فرمان داد تا همسر و فرزند
شیرخواره اش را برای زندگی به مکّه بیاورد. آنها راهی طولانی را پشت سر گذاشتند، امّا
وقتی به مکّه رسیدند، نه کسی را دیدند و نه جایی را برای ماندن یافتند. با این حال،
ابراهیم علیه السلام می دانست که فرمان خدا بیهوده نیست. پس عزیزانش را در مکّه باقی گذاشت
و تنها به شام بازگشت. او پیش از رفتن دست به دعا برداشت و گفت:
پروردگارا ! من خانواده ام را در سرزمینی بی حاصل و درکنار خانه گرامی تو جا
می دهم… پس دل های مردم را با ایشان مهربان کن و برای آنان روزی مقرر فرما تا
سپاسگزار تو باشند.
از رفتن ابراهیم علیه السلام هنوز مدت زیادی نگذشته بود که گرمای هوا، فرزند شیرخواره
او ـ اسماعیل ـ را تشنه کرد. مادرش ـ هاجر ـ هر چه به اطراف خود نگاه کرد، نتوانست
برای کودکش آبی پیدا کند. به ناچار او را تنها گذاشت و به سوی کوهستان به راه افتاد.
هاجر فاصله دو کوه «صفا» و «مروه» را بارها طی کرد، امّا هر چه گشت، حتّی قطره ای آب
پیدا نکرد.
سرانجام، وقتی که خسته و نا امید نزد اسماعیل برگشت، با تعجّب دید که در پایین
پایِ فرزندش، چشمه ای آب گوارا جوشیده است.
جوشیدنِ چشمه «زمزم» برخی از صحرانشینان را به سوی آب کشید. آنها اطراف
چشمه را برای زندگی خود انتخاب کردند و در چارسوی آن خانه ساختند. هاجر و
اسماعیل نیز در کنار آنها زندگی جدیدی را شروع کردند.
مدّتی بعد، دوباره ابراهیم علیه السلام به سوی مکّه آمد تا با همسر و فرزندش دیدار کند. او
از دیدن آنها در کنار آب و آبادی تعجّب کرد و خوشحال شد که خداوند آرزویش را
برآورده است.
هر بار که ابراهیم علیه السلام به مکّه سفر می کرد، خانه های بیشتری را در اطراف چشمه آب
می دید. امّا در میان این خانه ها و درکنار چشمه، جای یک خانه خالی بود.
خداوند به پیامبرش فرمان داد تا سنگ بر سنگ بگذارد و دیوارهای «خانه خدا» را
بالا ببرد. محلّ خانه خدا در کنار زمزم بود؛ همان جای خالی که مردم خانه هایشان را در
اطرافش ساخته بودند.
ابراهیم علیه السلام وفرزند نوجوانش ـ اسماعیل ـ دیوارهای خانه را بالا بردند و آنگاه، مردم
توانستند مرا ببینند. امّا هنوز نمی دانستند که این خانه چیست و برای کیست!
سرانجام وقت آن رسید که همه از این راز باخبر شوند. پس به ابراهیم علیه السلام وحی شد:
مردم را برای برگزاری حجّ دعوت کن تا پیاده و سواره، (حتّی) از راه های دور به سوی
تو بیایند.
ابراهیم علیه السلام به مردم یاد داد که هر ساله، در روزهای معیّن، همه با هم، در مکّه
گردآیند و در اینجا برای عبادت پروردگار، مراسمی را بجا آوردند؛ مراسمی به نام «حجّ»!
سال ها پس از آن، مردم ابراهیم و اسماعیل علیهماالسلام را از یاد بردند، امّا من هنوز در یاد
همه زنده بودم. هر سال، وقت حج، تعداد زیادی از مردم برای دیدار با من به مکّه
می آمدند، چند روزی به عبادت می پرداختند و دوباره به دیارشان بازمی گشتند.
هر چه می گذشت، آنچه پیامبران خدا به مردم آموخته بودند، بیشتر فراموش می شد.
مردم خدای یگانه را اندک اندک رها کردند و به پرستیدن بُت ها رو آوردند. هر گروهی از
آنان برای خود بتی از چوب و سنگ ساختند و به پرستش آنها پرداختند. خانه ای که خدا
آن را برای عبادتِ خود بنا کرده بود، پر از مجسمه ها و تصویرهایی شد که قدرت هیچ
کاری نداشتند. آنها آفریده مردم بودند، امّا مردم آنها را با آفریدگار خود اشتباه گرفته
بودند.
آبادی و پیشرفت مکّه، گروهی از ساکنان اطراف شهر را به هوس انداخت. آنان به
مکّه حمله کردند و فرزندان و خویشاوندان اسماعیل علیه السلام را از شهر بیرون راندند. مردم
مکّه اشیای گران بهای خود را در چاه زمزم انداختند و چاه را با سنگ و خاک پر کردند تا
دست مهاجمان به آنها نرسد.
سال های بسیار بعد از آن، قبیله «قریش» در مکّه به قدرت رسید و مهاجمان از شهر
بیرون رفتند. قریشیان از نسل اسماعیل علیه السلام بودند، امّا هیچ یک از آنها محلّ زمزم را
نمی شناخت. تنها چیزی که مردم درباره این چاه می دانستند قصّه ای بود که پیرمردان و
پیرزنان مکّه از نیاکان خود شنیده بودند و آن را برای کودکان خود بازگو می کردند.
صد سال بعد از پیروزی قریش مردی به نام «عبدالمطّلب» محلّ زمزم را شناخت. او
سنگ و خاک را از زمزم بیرون آورد و در میان آن، یک زره و یک شمشیر گرانبها پیدا کرد
و نیز دو مجسمه طلایی که به شکل آهو بودند.
قریش به او گفتند: اینها یادگار پدران ما هستند، باید آنچه را پیدا کرده ای، بین همه ما
قسمت کنی!
امّا او گفت: اینها متعلّق به کعبه است. من با بهای زره و شمشیر، دری برای خانه خدا
خواهم ساخت و دو آهوی طلایی را به آن در خواهم آویخت.
عبدالمطّلب همین کار را کرد. دری برای خانه خدا ساخت و آهوها را به دست من
سپرد. او تنها کسی بود که من و خدای مرا می شناخت.
قریش مانند دیگر کسانی که پیش از آنها در مکّه زندگی می کردند، بت می پرستیدند.
بیشتر آنها نه خدا را می شناختند و نه با خانه خدا آشنا بودند.
هر سال، گروهی از دور و نزدیک به مکّه می آمدند و در کنار قریش مراسم حج را
برگزار می کردند. امّا رفت و آمد این ها خوشحالم نمی کرد. آنها «خدای ابراهیم»، و «حجّ
ابراهیمی» را از یاد برده بودند.
هر روز، هزار بار به یاد دعای ابراهیم و اسماعیل علیهماالسلام می افتادم که گفته بودند:
پروردگارا، ما دو تن را تسلیم فرمان خود گردان، و از میان فرزندان ما مردی را پدید آور
که فرمانبردا تو باشند.
نمی دانستم که خداوند چگونه می خواست فرزندان بت پرست آن دو پیامبر را
فرمانبردار خود کند. غمی بزرگ در دلم جا گرفته بود. از دیدن آن بت پرستان خسته شده
بودم. چشمهایم را بستم تا دیگر هیچیک از آنها را نبینم.
چندی بعد، ناگهان احساس کردم که دیگر صدایی را نمی شنوم. چشم باز کردم تا
ببینم در اطرافم چه می گذرد. امّا تا جایی که دیده می شد، کسی نبود. همه رفته بودند و
هیچ کس در شهر نمانده بود. گویی حادثه ای روی داده بود که من، هنوز از آن با خبر نشده
بودم.
مردم از ترس سپاه «یمن» به کوه ها پناه برده بودند؛ سپاهی که نه برای جنگیدن با
قریش، که برای از میان برداشتنِ من می آمد.
حاکم یمن کینه مرا به دل گرفته بود. او نمی توانست علاقه مردم را به من تحمّل کند.
او گفته بود: باید کعبه را ویران کنیم تا بعد از این، مردم برای عبادت به سرزمین ما بیایند!
وقتی که خبر آمدن این سپاه به مکّه رسید، مردم شهر پا به فرار گذاشتند. اگر چه از
بی وفاییِ آنها دلگیر شدم، امّا احساس تنهایی نکردم. مردم رفتند، امّا خدا با من بود.
هنوز دشمن به مکّه نرسیده بود که روزی، صدای عبدالمطلب را شنیدم. آن روز، او
برای راز ونیاز آمده بود:
ـ پروردگارا ! در برابر ایشان به کسی جز تو امید ندارم.
پروردگارا ! آنان را از حریم خود باز دار !
دشمن کعبه، همانا تو را دشمن می دارد، پس مگذار که خانه ات ویران گردد !
یکی دو روز دیگر گذشت تا آنکه آهنگِ طبل سپاهیان یمن به گوش رسید و به
دنبال آن، زمین به لرزه افتاد؛ لرزه ای که نمی دانستم از کجا و برای چیست.
لحظه های اضطراب و نگرانی را پشت سر می گذاشتم که ناگهان، صدای نعره فیل ها
در فضا پیچید؛ فیل هایی که پیشاپیش سپاه در حرکت بودند و هر بار که قدم برمی داشتند،
زمین را به لرزه می انداختند. آنها را آورده بودند تا همه چیز را در هم بکوبند، مرا از میان
بردارند و چیزی جز خاک باقی نگذارند.
با دیدن فیل ها از زندگی خود نا امید شدم. هیچ راهی برای نجات من باقی نمانده
بود و سپاه یمن همچنان پیش می آمد.
مردان مهاجم از میان کوچه ها و از کنار دیوارها گذشتند. سر نیزه هایشان را دیدم و
صدای نفس هایشان را شنیدم. میان ما دیگر فاصله ای نمانده بود که ناگهان، هوا تیره و
تار شد. صدای رعد همه را بر جا میخکوب کرد. مردان سپاه سر به سوی آسمان برداشتند
و در برابر خود پرندگانی عجیب را دیدند که از جانب دریا به سوی مکّه می آمدند.
پرندگانی که من هم تا آن روز آنها را ندیده بودم.
سردار سپاه که وحشت را در چهره همراهانش دیده بود، به آنها فرمان داد تا هر چه
زودتر، حمله را آغاز کنند. امّا هنوز کسی از جایش حرکت نکرده بود که پرندگان از راه
رسیدند و بال های خود را بر روی آنان باز کردند. لحظه ای بعد، باران گرفت و قطره های
آب بر سر و روی مردان سپاه ریخت. امّا نه، آنچه می ریخت، قطره آب نبود و از ابر
نمی بارید. چیزی مانند سنگریزه بود که از منقار پرندگان رها می شد و به هر کس
می خورد، بلا فاصله او را به زمین می انداخت.
سربازان، از آنچه پیش آمده بود، ترسیدند و به فکر فرار افتاند. صف های آنان از هم
شکافت و هر کس، از یک سو، گریخت. همه در جستجوی پناهگاهی بودند تا ایشان را از
تیربارانِ پرندگان نجات بخشد. امّا پرندگان، همه جای آسمان را پوشانده بودند. دور
شدن از دسترس آنها ممکن نبود. مردانِ سپاه مانند برگ های درختان، یکی پس از
دیگری، به زمین می ریختند و جان می دادند. نه پناهی در کار بود و نه راهی.
سرانجام، هر چه بود، تمام شد و سکوت، جای همه چیز را گرفت. فیل ها به زمین
افتادند، مردانِ مهاجم در خاک و خون غرق شدند و از پرندگان، نشانی باقی نماند. من
بودم و یک زندگی دوباره که خدا به من بخشیده بود.
خدا را شکر کردم که به اراده او، دشمن تار و مار شد. امّا نمی دانستم خداوند از
خانه ای که در آن بت ها پرسیده می شوند، چرا مراقبت کرد!
وقتی غوغای آن روز فرونشست، مردم مکّه از کوه ها سرازیر شدند و به سوی من
آمدند تا آنچه را پیش آمده بود، از نزدیک ببینند. هیچ کس باور نمی کرد که خداوند، به
تنهایی، دشمنِ خانه اش را نابود ساخته باشد. این حادثه احترام مرا در نظر مردم بیشتر
کرد.
سال ها بعد، در کنار خود دستی را احساس می کردم که با دیگر دست ها تفاوت
داشت؛ دستی مهربان و صمیمی که مرا به یاد دست ابراهیم علیه السلام می انداخت. آن دست،
دست محمّد صلی الله علیه و آله بود.
عبدالمطّلب، پدر بزرگ محمّد صلی الله علیه و آله بود. وقتی که محمّد صلی الله علیه و آله کودکی شش ساله بود.
پدر بزرگش هر روز می آمد و پیش روی من بر فرش می نشست. مردم نزد عبدالمطلب
می آمدند و با او گفتگو می کردند. امّا هیچ کس پایش را بر فرش عبدالمطلب نمی گذاشت.
عبدالمطلب بزرگِ مکّه بود و همه به او احترام می گذاشتند. هرکس که می آمد، یک قدم
عقب تر می ایستاد و خواسته اش را می گفت. تنها محمّد صلی الله علیه و آله بود که هرگاه از راه می رسید،
عبدالمطلب او را در آغوش می کشید، نزد خود می نشاند و بر سر و رویش بوسه
می ریخت.
خاطره روزهای کودکی محمّد صلی الله علیه و آله را هرگز از یاد نبردم. بعد از آن، هر بار که می آمد،
با اشتیاق به تماشای او می نشستم و هر وقت که می رفت، دیدارش را آرزو می کردم.
صدایش چنان زیبا بود که از میان صدای هزاران نفر، آن را می شناختم. مناجاتِ او را
می شنیدم و از شنیدن آن لذّت می بردم. او با خدای یگانه راز و نیاز می کرد و او را
می شناخت؛ خدایی که بیشتر مردم مکّه با او غریبه شده بودند.
به دست محمّد صلی الله علیه و آله دل بستم و به امید آینده نشستم. امیدوار شدم که او نیز بتواند
مانند پدرانش ـ ابراهیم و اسماعیل علیهماالسلام ـ مرا زنده کند.
روزی، دست زنی بدنم را خراشید. دردی داشت و از من کمک می خواست. ناله
می کرد و می گفت:
پروردگارا ! من به تو و آنچه فرستاده تو است، ایمان دارم و نیز به تمام پیامبران تو و
کتاب های ایشان، و سخن جدّ خود ـ ابراهیم خلیل ـ را راست می دانم که او، بالابرنده
دیوارهای این خانه قدیمی توست. پس به حقّ این خانه و به حقّ آن که بنایش کرد و نیز به
حقّ این فرزندی که به او آبستن هستم، … از تو می خواهم که ولادتش را بر من آسان کنی !
از شنیدن نیایش او، لرزه ای به اندامم افتاد. لحظه ای گذشت و ناگهان از جانب
پروردگار، فرمان رسید که او را در میان بگیرم و در خود جا دهم. پس همچنان که
می لرزیدم، از میان سنگ ها، راهی برای عبور او باز کردم و در آغوشش گرفتم. زن پا بر
چشم من گذاشت و مهمانِ خانه خدا شد.
کسانی که از دور، همه چیز را دیده بودند، فریاد زدند:
ـ دیوار کعبه شکاف برداشت و فاطمه را در خود فرو برد!
زنی که من میزبانش شده بودم، عروس عبدالمطلب و همسرِ پسر او بود. او را تمام
مردم مکّه می شناختند. این بود که هر کس، از هر جا که خبر را شنید، به سوی من دوید.
برخی تلاش کردند تا از شکاف بین سنگ ها بگذرند و برای نجات او کاری کنند. امّا
دیگر شکافی باقی نمانده بود. سنگ ها به جای خود بازگشته بودند و از دست کسی کاری
برنمی آمد. حتّی قفل ها از کار افتاده بودند و باز نمی شدند. من و فاطمه تنها مانده بودیم و
هر دو در انتظار حادثه ای دیگر لحظه شماری می کردیم.
آنچه در انتظارش بودیم، سرانجام پیش آمد، نیمه شب، نوری زیباتر از نور خورشید
در فضا تابید و عطری خوشبوتر از بوی گلها در هوا پیچید. بال فرشتگانی که در مکّه به
پرواز در آمده بودند، بر سرم سایه انداخت و لحظه ای بعد، فرزند فاطمه به دنیا آمد.
نمی دانستم او کیست و چرا خداوند، خانه خود را به عنوان محلّ ولادتش انتخاب
کرده است. سه روز از آمدن فاطمه گذشت. در تمام این مدّت با چشمان شگفت زده ام آن
مادر و فرزند را تماشا می کردم. روز چهارم، ناگهان ندایی آسمانی به گوش رسید که به
فاطمه می گفت: او را «علی» بنام… که من، او را با قدرت و شکوه و جلال خویش
آفریده ام و به آداب خود ادبش کرده ام و کار خود را به او واگذاشته ام… او در خانه من به
دنیا آمده است و نخستین کسی است که … بت ها را خواهد شکست و آنها را سرنگون
خواهد کرد… او بعد از پیامبر گرامی و عزیز و برگزیده من، جانشین و پیشوا خواهد بود.
پس خوشا به حال آن که وی را دوست بدارد و یاریش کند و وای بر آن که دشمنش بدارد
و او را واگذارد.
این را که شنیدم، دلم روشن شد. احساس کردم که میان من و این فرزند، پیوندی
هست که تنها خدا از آن خبر دارد. معنای زنده بودنم را بعد از سال ها فهمیدم. گویی
خداوند مرا از نابودی نجات داده بود تا علی را بر دست بگیرم و به مردم معرفی کنم.
هشت سال بعد از این حادثه، تابستانی عجیب از راه رسید. آن سال، در فصل گرما،
آسمان پر از صاعقه شده بود و پیوسته می غرید. روز و شب باران می بارید. آب باران از
کوه های اطراف، به سوی مکّه سرازیر شد. در شهر سیل به راه افتاد و خانه ها در آب فرو
رفتند. برخی خراب شدند و برخی آسیب دیدند.
من نیز از این سیل در امان نماندم. آب، خشت های کهنه ای را که ابراهیم و
اسماعیل علیهماالسلام بر روی هم گذاشته بودند، از جا کند و با خود برد. من مانده بودم و لباسی
پاره پاره.
وقتی که تابستان گذشت و باران های تند فصل گرما به پایان رسید، مردم به فکر
افتادند تا خرابی خانه های خود را برطرف کنند. آن ها بعد از ساختن خانه های خود، به یاد
خانه خدا افتادند و تصمیم گرفتند که دیوارهای آب دیده را تعمیر کنند. برای این کار،
سنگ های به جا مانده را برداشتند و به جای ستون های قدیمی، ستون های جدید برپا
کردند. آنگاه دیوارها را بالا بردند و به این ترتیب جامه ای نو بر قامت من پوشاندند.
هنگامی که کار به پایان رسید، نوبت آن شد که «سنگ سیاه» در جایش قرار گیرد. هر
یک از بزرگان شهر، می خواست که با دست خود سنگ سیاه را در جایش قرار دهد. این
کار، برای آن ها افتخاری بزرگ به شما می آمد.
روزهای بسیار گذشت، امّا سنگ سیاه روی زمین باقی ماند. هیچ کس راضی
نمی شد که از این افتخار چشم پوشی کند. گفتگو به نتیجه نرسید. پیران یکدیگر را تهدید
کردند و جوانان به روی هم شمشیر کشیدند. چیزی به شروع جنگ و خونریزی نمانده
بود که مردی کهنسال، راهی را پیش پای مردان مکّه گذاشت:
ـ نخستین کسی را که از سوی «صفا» به نزد کعبه می آید، به عنوان داور انتخاب کنید
و به هر چه او گفت گردن نهید!
آنان که با هم اختلاف داشتند، گفته این مرد را پذیرفتند. پس نزد من آمدند و به
انتظار ایستادند تا کسی از راه برسد و اختلاف را از میان بردارد.
این سنگ را برای نخستین بار دست ابراهیم علیه السلام به گردن من آویخته بود. دلم
نمی خواست که بعد از گذشت سال های بسیار، دست مردی بت پرست جانشین دست
او شود. امّا در آن لحظه ها، کاری از من ساخته نبود. چاره ای نداشتم جز آنکه من هم مانند
مردان خشمگینی که در اطرافم ایستاده بودند، چشم به راه بدوزم ومنتظر بنشینم.
ساعتی گذشت که ناگهان، صدای پای کسی به گوش رسید. لب ها از حرکت ایستاد
و چشم ها به سوی او خیره ماند. همه آرزو می کردند که با او خویشاوند و آشنا باشند. من
نیز همین آرزو را داشتم.
لحظه ای بعد، مردی که مردم در انتظارش بودند، از راه رسید. با دیدن او گروهی
فریاد شادی سردادند و به سویش دویدند. او کسی جز محمّد صلی الله علیه و آله نبود؛ کسی که همه او را
به عنوان «امین» و «درست کار» می شناختند.
من از دیدن او بسیار خوشحال شدم. افسوس که نمی توانستم به سوی او بدوم و در
آغوشش بگیرم. او، همان آشنایی بود که من انتظارش را داشتم. محمّد صلی الله علیه و آله داستان سنگ
سیاه را از زبان این و آن شنید. آنگاه گفت تا سنگ را در میان پارچه ای
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 