پاورپوینت کامل عمر بازیافته ۵۳ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل عمر بازیافته ۵۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل عمر بازیافته ۵۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل عمر بازیافته ۵۳ اسلاید در PowerPoint :
۲۳۱
خاطراتی شنیدنی از سفر روحانی حج
ناظر کاروان
هرگز در این فکر نبودم و شاید تصورش را هم نمی کردم که با وضعیت مالی ضعیفی که دارم روزی، موفق به زیارت خانه خدا، قبر نبی اکرم ـ ص ـ و ائمه بقیع ـ علیهم السلام ـ شوم تا اینکه در سال ۶۲ شنیدم که از نهادهای انقلابی افرادی را به عنوان سهمیه در امور خدماتی کاروان های حج می پذیرند. معرفینامه ای گرفته، به سازمان حج و زیارت ارائه دادم و در آزمون شفاهی نیز شرکت کردم که به لطف خدای بزرگ در شمار زائران بیت اللّه قرار گرفتم. این را خوب می دانم که این نعمت به برکت وجود امام ـ ره ـ و خونهای پاک شهدا و انقلاب اسلامی بود. خداوند ما را قدردان این نعمتها قرار دهد انشاءاللّه ، تا به وصایای آن عزیز، عمل نماییم و حرمت خانواده معظم شهدا راآنگونه که باید نگهداریم.
… مقدمات کار به سرعت فراهم شد طبق معمول حوله ها، همیان، ساک و وسایل دیگر تهیه گردید، آن قسمت از مفاتیح الجنان و رساله نوین حضرت امام ـ رضوان اللّه تعالی علیه ـ را که مربوط به حج است، نیز بریده و در ساک خود جاسازی کرده بودم. روز موعود فرارسید، و من به همراه مدیر و روحانی و سایر حجاج به جدّه رسیدیم، خوشبختانه در فرودگاه جدّه با فعل و انفعالی که انجام گرفت، مأمورین مفتّش متوجه وسایل ساکم نشدند و الاّ آن دو کتاب را ضبط می کردند.
… وقتی سراغ ساکها آمدم، متوجّه شدم که ساک بزرگم نیست، با راهنمایی مدیر کاروان، در بازار فرودگاه جدّه ناگزیر حوله های احرام و لباس زیر و… مجددا با ریال سعودی خریداری کردم. پس از پذیرایی در فرودگاه، مدیر کاروان مرا با کلمن آبی، در اتوبوسی که سقف نداشت نشاند. روحانی محترم کاروان نیز در همین اتوبوس همراه ما بود. چون مدینه بعد بودیم میقات ما جُحفه بود، در جُحفه مُحْرِم شدیم و لبّیک گویان وارد اتوبوس گردیده، همگی در جای خود نشستیم. آقای روحانی کاروان در انتهای اتوبوس و من روی صندلی پشت راننده نشسته بودم و افتخار آن را داشتم تا از حجاج پذیرایی (سقایت) نمایم. روحانی کاروان با صدای بلند این نغمه را سر می داد «لَبّیک الّلهم لَبّیک، لَبّیک لا شَریکَ لَکَ لَبّیک اِنَّ الْحَمْدَ والنِّعْمَه لَکَ وَالْمُلک لا شَریکَ لَکَ لَبَّیْک» و ما همگی تکرار می کردیم وقتی او خسته می شد من این سرود را زمزمه می کردم و دیگران تکرار می کردند. تا اینکه زائرین به خواب رفتند و…
ساعاتی از شب گذشته بود که ناگهان احساس کردم راننده از مسیر جاده خارج شده است، با فریاد روحانی کاروان از جا بلند شدم و میله پشت صندلی راننده را که به قسمتی از سقف جلو وصل بود، گرفتم ، در همین لحظه بود که ماشین به پهلو واژگون شد، چون ماشین بدون سقف بود، همه سرنشینان به بیرون پرت شدند و من دیگر چیزی نفهمیدم. نیمه های شب بود وقتی به خود آمدم، نگاهی به ماشین و افرادی که به بیرون پرت شده بودند، انداختم، یک لحظه احساس کردم که همه مرده اند و من نیز…
از جای خود بلند شدم، حوله احرام به دوش انداختم، اما هنوز هم شک داشتم که زنده ام یا مرده. در عالم ناباوری جلوی چراغ اتوبوس که روشن بود رفتم، خودم را به دقّت ورانداز کردم، دیدم مثل اینکه به شکر خدا زنده ام. راننده نیز روی شنها بی هوش افتاده بود و حرکتی نداشت. افراد کم کم به هوش می آمدند، صدای ناله ها به گوش می رسید. یکی می گفت «مرا رو به قبله بگذار»، دیگری می گفت «به دادم برس»، سوّمی می گفت من دارم میمیرم کمی آب برایم بیاور. روحانی نیز با سر و صورتی خونین روی زمین افتاده بود. حوله بعضی از آنان باز شده و در گوشه ای پرت شده بود. آنها را پیدا کرده و به صاحبانش می دادم تا خودشان را بپوشاند و… با عجله تمام به کنار جاده آمدم تا اتوبوسها را از قضیّه آگاه کنم، جلوی آنها را می گرفتم ولی هیچکدام نگه نمی داشتند. ناگزیر حوله ام را برداشتم، وسط جاده ایستادم و راه را بند آوردم و به این وسیله توانستم تعدادی از ماشینها را وادار به توقف کنم. پنج نفر از زائران را که جراهتهای شدید داشتند به کمک آن عدّه از زائران که جراحات سطحی برداشته بودند، در راهروی اتوبوسی که سرنشینان آن، خانم و عرب زبان بودند، سوار کرده و راهی نمودیم، تا اینکه پلیس اتوبوسی تهیه کرد و
من تمام زائران مجروح را سوار نمودم و در لحظه آخر که خودم خواستم سوار شوم درب اتوبوس که برقی بود، بسته شد و من به دنبال اتوبوس هرچه دویدم راننده توجّه و اعتنایی نکرد. نزد پلیس آمدم و با زبان بی زبانی او را متوجه ساختم که من جا مانده ام، اما او هیچ اهمیتی نداد. نزد راننده پلیس رفتم، دیدم او هم…
آنها مشغول به هوش آوردن یکی از مجروحین حادثه بودند، هر چه التماس می کردم کسی توجّهی نمی کرد و من در دل شب، یکه و تنها مانده بودم. ناگهان اتومبیل مدل بالایی ترمز کرد، پلیسی داخل آن بود، مرا در صندلی عقب ماشین نشاند و راه افتاد.
خیلی ترسیده بودم و نمی دانستم مرا به کجا می برد. زبان بلد نبودم. گاهی با لال بازی، مطالبی می گفتم امّا راننده حرفی نمی زد. یک بطری کوچک آب معدنی به من داد نوشیدم. برایم نوار موسیقی گذاشت، هرچه به او می گفتم «خاموش کن» اعتنا نمی کرد. پیش خود می گفتم: «خدایا! من زائر تو هستم، چه گناهی کرده ام که گیر چنین انسانهایی افتاده ام؟!»
چند کیلومتری راه رفته بودیم که ناگهان صدای آژیر بلند شد، تازه اینجا بود که فهمیدم داخل ماشین پلیس سعودی نشسته ام. او اتوبوس حامل زائران مجروح ایرانی را متوقف کرد، و به من فهماند که پیاده شده و به زائران مجروح در اتوبوس بپیوندم. از راننده تشکر کردم و…
رو به زائران اتوبوس کرده و با ناراحتی به آنان گفتم: چرا ماشین را متوقف نکردید تا من هم سوار شوم و… دیدم بیچاره ها رمق حرف زدن ندارند و همچنان ناله می کنند.
به مستشفای (بیمارستان) عبدالعزیز رسیدیم، اتوبوس می خواست داخل بیمارستان شود ولی نگهبان جلوی بیمارستان مانع از ورود آن می شد و می گفت: باید در بیرون از بیمارستان، مسافران راپیاده کنی که من پیاده شدم، زنجیر را انداخته و آنان را به داخل بیمارستان هدایت کردم. پرستاران بیمارستان با سرعت تمام مجروحین را به وسیله برانکارد به داخل حمل کردند و اکیپی با عجله آمدند و کلیه زائرین مجروح را پانسمان و بستری نمودند. فرد سالم در بین آنها فقط من بودم که هیچگونه آثاری از زخم نداشتم، فقط قوزک زانویم کمی کوبیده شده بود.
اذان صبح شد، خیالم از سوی مجروحین راحت بود. تیمم کردم و نمازم را خواندم. لحظاتی بعد در نهایت تعجب متوجه شدم ۵ نفر مجروحی که سوار راهروی اتوبوس شده بودند در حالی که روی زخمهایشان را به وسیله پنبه پوشانده بودند وارد بیمارستان شدند. بعد از دقایقی معلوم شد که راننده بی انصاف! آنها را در بین راه، در یک آبادی، به اسم بیمارستان، پیاده کرده و رفته است، و آنها به یکی از خانه های آن آبادی پناه برده و به کمک صاحبخانه پس از پانسمان موقّت و پذیرایی مختصر، به بیمارستان منتقل شده بودند.
ساعاتی بعد از ماجرا، از هلال احمر ایران، برادرانی آمدند و پس از ویزیت مجروحین و سرکشی به آنها مرا به اتفاق چند نفر دیگر، به محل کاروان، که در شارع الحج، نزدیک جبل النور (غار حراء) بود، بردند. زائران، در کاروان که بسیار نگران بودند با دیدن ما به طرفمان آمدند که: چه شد؟، چه اتفاقی روی داد؟ چرا دیر کردید؟، بقیه همراهان چه شدند؟ و… ماجرا و آنچه که بر سرمان آمده بود را تعریف کردم. بیچاره مدیر کاروان که به شدت نگران و وحشت زده بود، با سرعت تمام به طرف بیمارستان راه افتاد و… من حوله هایم را که خون آلود بود شستم، غسل زیارت کردم، آشپز کاروان برایم صبحانه آورد، از او پرسیدم: همه زائران اعمالشان را انجام داده اند؟ گفت: خیر، فقط تعدادی از مردها موفق به انجام اعمال شده اند. شما بمانید، غروب با روحانی کاروان و آن تعداد که تا کنون نرفته اند مشرف شوید. ولی من طاقت ماندن نداشتم، از او پرسیدم: الآن ما کجا هستیم و چگونه می شود به حرم رفت؟ مسیرهایی را به من نشان داد، بلافاصله بریده رساله نوین رابرداشتم و پای پیاده حرکت کردم. از آنجا که به زبان عربی آشنا نبودم و نمی توانستم با راننده حرف بزنم، ترجیح دادم که پیاده به راهم ادامه دهم و
ماشین ها را فقط تماشا کنم و هر جا زائری را می دیدم، جلو می
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 