پاورپوینت کامل به یاد دوست ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل به یاد دوست ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل به یاد دوست ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل به یاد دوست ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :
۱۳۷
آنچه پیش روست، مجموعه ای است از برگزیده بهترین و
شیرین ترین خاطرات یک سفر بیاد ماندنی؛ خاطراتی که به یاد
دوست و از دیار دوست است و من همواره این ابیات را در خطاب
به حضرت دوست، دوست داشته ام که گفته اند:
اگر مراد تو ای دوست بی مرادیِ ماست
مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست
اگر قبول کنی ور برانی از برِ خویش
خلاف رأی تو کردن، خلاف مذهب ماست
(سعدی)
آغاز یک تحوّل
از لحظه سوار شدن به هواپیما، که ساعت ۵۰ : ۶ روز سه شنبه
است، زمان کمی می گذرد. این آغاز یک سفر به یاد ماندنی
است که کمترین لذّت آن، یک سجده شکر است با قلبی پر از
احساسِ افتخار. کم کم باورم می شود با مکه ای که در
انتظارش روزها و شب ها را سپری می کردم و گاهی با یادش اشک
میریختم تا شاید خوابش را ببینم، بیش از چند ساعت فاصله
ندارم.
شادی آمیخته با ترس مبهمی وجودم را فرا گرفت. ترس از
اینکه نکند از این سفر باز گردم و همه آنچه را که به
عنوان توشه برگرفته ام به باد آرزوها و هوس ها دهم؛
آرزوهاییکه وقتیکمی بهخودم سخت می گرفتم، گاه آنقدر
بی رنگ می شدند که لابه لای هوای مه آلودشان به یک رؤیای
پاک و دست نیافتنی فکر می کردم و آن سفر به مکه بود. سفری
که در عالم خواب و روز تولد امام رض از مدینه آغاز
می شد. با کفش هایی زیر بغل گذاشته و گام هایی آرام به سمت
باب جبرئیل۷ در مسجدالنبی و تعبیر شیرینش امروز است که در
راه این سفرم.
گفتم شادی، شادی ام قابل وصف نیست. شده ام مثل همان گُنگ
خواب دیده ای که از گفتن عاجز است.
چقدر خوب! پارسال، شب میلاد حضرت زهرا۳ در حرم مطهّر امام
رضا۷ بودم و امسال اگر خدا بخواهد چنین شبی را پشت قبرستان
بقیع خواهم بود. به نظر من لطف خدا زمان و مکان نمیشناسد
و هرچه بیشتر در معرض این لطف قرار بگیری، بیشتر اقرار
می کنی که:
چگونه سوز خجالت برآورم بر دوست
که خدمتی به سزا برنیامد از دستم
نمی دانم چگونه خدا را به خاطر لطف های بی نهایتشکه در حق
من کرد شکر کنم. در حالی که شایستگی هیچکدامشان را
نداشتم. بی خود نبود که مولانا هم در معرض ریزش تندترین
باران رحمت الهی بر دلش، به این بیت زیبا توسل جُست تا
خودش را خالی کند:
هر دم از این باغ بری می رسد
تازه تر از تازه تری می رسد
و حکایت من هم نقل همین بیت است؛ هرچند اصلاً خود را لایق
آن نمی بینم که در میان چنین جمعی بینشینم و خودم را زائر
خانه خدبدانم.
همه اینها به کنار، بهتر است خدا را کنار خانه خودش، کعبه،
یا در مسجد پیامبرش صدا بزنم و حرف هایی که به قدر تمام
عمرم در سینه ام جمع شده، برایش بگویم. حداقل جای این
امیدواری هست که اگر به خاطر بار سنگین گناه، که سال هاست
بر دوشم سنگینی می کند، لایق این لطف نباشم، به خاطر حضور
در سرزمین نور و خوبی ها دست رد به سینه ام نخواهد زد و
این پاسخ چه دعا باشد و چه نفرین، می تواند برایم سرآغاز
یک تحوّل باشد.
لحظه ها چه دیر می گذرند. هرکس خودش را سرگرم کاری کرده
است. یکی قرآن می خواند. دیگری ذکر می گوید، سومی برای
بغل دستی اش از شهر و خانواده اش می گوید و باز آن طرف تر
دیگری درِِ مزاح و شوخی را با میهماندار هواپیما باز کرده
و در میان این جمع، کسی که ترجیح می دهد تصویر رؤیای
شیرینش را به هم نریزد منم، که ساکت می مانم و همچنان ذهنم
را آماده ثبت لحظات بیادماندنی این سفر می کنم. این سکوت
تا به آنجا می رسد که خیلی دیر متوجه تاریکی هوا می شوم.
از شیشه کوچک هواپیما می شود خیابان های شهر و اتومبیل های
متوقّف پشت چراغ قرمز را دید. به جدّه رسیده ایم. هیاهوی
بچه ها کم شده، وسایلشان را جمع و جور می کنند و هر از
گاهی با چشم های پراضطرابشان به منظره بیرون مینگرند.
صدای لرزان پیرزنی که چند ردیف عقب تر از ما نشسته، تلنگری
است به همه افکارم. اصفهانی است، با صدای بلند به طوریکه
همه مسافران ردیف های عقب و جلو صدایش را بشنوند، می گوید:
برای سلامتی آقای راننده صلوات! به دنبال این مزاحِ به
موقع اوست که انفجار خنده همراه با صدای صلوات همه جا
می پیچد. تازه می فهمم که اهالی اصفهان، هرجا که باشند تا
لب به سخن بگشایند، همه متوجه میشوند که اصفهانی است. به
هر حال این هم حُسن این سفر است، یک جمع صمیمی و آشنا،
بدون اینکه کسی با دیگری احساس غریبی کند، مطمئن هستم که
همه برای هم دعا خواهند کرد…
لذت دیدار
در فرودگاه جدّه ایم. تا به خود میجنبیم و دور و برمان را
ورانداز میکنیم، هوای گرم جده به استقبالمان می آید و تا
چشم برهم می زنیم، لایه ای از رطوبت سنگین بر صورتمان
می نشیند. با اینکه هوای گرم و چسبناکی است، اما به دلم
می نشیند. تنها راه نجات از این گرما، پناه بردن به داخل
اتوبوس هاست. هوای خنک داخل اتوبوس و گرمای بیرون، درست
همان بلایی را سر شیشه های اتوبوس آورده که گرمای بخاری و
سرمای زمستان بر سر شیشه های اتاق می آورد. شیشه ها عرق
کرده از بیرون، نمی شود آنها را پاک کرد تا حداقل بین راه
منظره بیرون را بتوان دید. این همه حساسیت برای آن است که
بتوانم حرم مطهر پیامبر۹ را از بیرون مدینه ببینم. برای
همین جایی کنار شیشه پیدا می کنم و می نشینم. به هوای داخل
اتوبوس عادت می کنم. بغل دستی ام خانمی است که با همسر
جانبازش آمده و او در ردیف جلویی ما نشسته است. سر حرف را
باز می کنم، از تشنگی ام می گویم و از گرمیِ هوا. از
دانشگاه و رشته تحصیلی و از این سفر و ناباوری ام از
اینکه الآن در راه مدینه ام. او هم لابه لای حرف هایش
می گوید: این مرتبه سوم است که به این سفر می آید. خوش به
حالش! روی پرسیدن ندارم که چگونه از خدا خواستی که این همه
دعوتت کرده! صدای آرام و دلنشین قرآن که از رادیو پخش
می شود وادار به سکوتم می کند و اینکه به صندلی تکیه بدهم
و آرام انتظار لحظات دیدار را بکشم.
راه افتاده ایم به سمت مدینه. صدای قرآن قطع می شود و به
جایش صوت نواری به گوش میرسدکه مصیبت زهرا و علی را
می خواند و چه دلنشین و گواراست! در آن وقت شب و در آن
سکوت شبانه:
ای گل یاس علی
نخل احساس علی…
راننده هر چه هست، شیعه یا سنّی، مهم این است که می داند
مسافرانش به هوای چه چیزی این همه راه را آمده اند. هیچکس
حرف نمی زند. صدای این نوار همه را به دنیای خودشان فرو
برده، نمی دانم خوابند یا بیدار. فقط از خودم خبر دارم و
البته تنها چیزی که در مورد خودم می دانم این است که یک
بغض سنگین و بی سابقه از سر صبح امروز بهسراغم آمده وهر
بار بهبهانه ای اجازه نداده امکه وقت و بی وقت جلو
دیگران بترکد. حالا هم بر گلویم سنگینی می کند. چقدر سخت
شده نگهداشتنش! دیگر نمی توانم. به خودم می گویم: چه جایی
بهتر از اینجا و چه زمانی بهتر از حالا؟! کجای دنیا
شنیده ای که دیگران به گریه اشتیاقِ کسی بخندند؟ از که
خجالت می کشی؟ جای گریه کردن همین جاست. به دنبال همه این
بهانه ها می زنم زیر گریه… دیگر برایم مهم نیست که کسی
صدای گریه ام را می شنود یا نه! برایم مهم نیست کسی
چشم های خیسم را می بیند یا نه. هق هق گریه ام در نوحه
شبانه اتوبوس گم می شود و این اولین گریه ای است که رها و
آزادانه و به اندازه تمام عمرم اشک ها را بیرون می ریزم.
صورت خیسم را به شیشه می گذارم. ماه بالای سر مان است. او
هم به خوبی می داند که خدای یتیم نواز، دختری را که فکر
می کرد استطاعت رفتن به مکه را ندارد، با لطف و رحمت روز
افزونش به اوج آرزویش رساند. چه ساکت و صبور است! او هم
همراه من لحظه به لحظه به مدینه نزدیک تر می شود.
نمی گذارم خواب به چشم هایم بیاید، مرتب سرک می کشم تا از
لابه لای صندلی های جلو، منظره مقابل را ببینم. اما نه،
باز هم باید منتظر باشم، هرچه باشد شیرینی لحظه های انتظار
بر سنگینی و دیر گذشتنش می چربد و من می مانم و انتظار و
انتظار…
نوار خاموش می شود. مدیر کاروان می ایستد و با انگشت طرفی
را نشان می دهد و می گوید: «ببینید، آنها مناره های
مسجدالنبی است». نیم خیز می شوم، چشم های خیسم را با گوشه
چادرم پاک می کنم تا شفاف تر ببینم. نگاهم مسیر انگشتش را
دنبال می کند، می رسم به یک نقطه. هاله ای از نور سفیدِ
آمیخته با عظمت، مسجد و مناره هایش را در بر گرفته. چیزی
مانند بال فرشته ها. از نگاه کردن سیر نمی شوم اما کم کم
دورنمای مسجد پیامبر۹ در پشت پرده ای از اشک مات می شود.
گریه امانم نمی دهد. راحت تر از همیشه میگریم، بی آنکه
حتّی از کسی خجالت بکشم. به یاد مادرم می افتم. چقدر لحظه
خداحافظی گریه کرد! خدایا! نکند بی انصافی کرده ام و تنها
آمده ام؟ بغل دستی ام هر از گاهی نگاهم می کند و با نگاه
اوست که کمی آرام تر می شوم و در خود فرو می ریزم. به خودم
می گویم: «آرام تر، دارد نگاهت می کند، حالا پیش خودش
می گوید این دیگر از کجا آمده!» اما دوباره بی اهمیت به
همه این افکار، گریه و گریه… .
سرم را بر صندلی جلو می گذارم و صبورانه و سپاسگزارانه،
تمام مدت را تا مدینه می گریم. خدایا! چقدر خوب و مهربانی!
همیشه لطف، همیشه احسان و همیشه توجه. فکر می کنم یکی از
گره هایی که به پایم بسته شده باز می شود. گرهی از جنس
تعلّقات و رنگ و بوها، از جنس وابستگی های پوچ که
نمی گذاشت یک گام از آنچه هستم فراتر روم؛ بالاتر، به سمت
خلوص و تواضع. باید باز شدن این گره را به فال نیک
بگیرم… سرم را بلند از صندلی بر میدارم. به داخل مدینه
رسیده ایم. باید آماده یک دیدار و حضوری سنگین تر باشم.
شوق بندگی
حضور در مسجدالنبی سراسر خاطره است، اما آنچه که جالب تر
از همیشه به نظر می رسد، این است که وقتی در صحن های وسیع
مسجد در حال حرکت باشی و مسیرت ناخودآگاه با مسیر گروهی از
رجال متقاطع شود. باید مطمئن باشی که چون جزو اناث هستی حق
عبور با توست. بی درنگ از سرعتشان کم می کنند تا تو اول
بگذری و همین مطلب، که فواصل و حریم ها رعایت می شود، مایه
آسودگی خاطر است و احترامی این چنین به خانم ها نشان
می دهد که آخرین مایه های تفکّر جاهلی رو به کمرنگ شدن
گذاشته است. به یاد ندارم در این مدت در مسیرم مکثی کرده
باشم که اول رجال بگذرند. چراغ عبور برای خانم ها همیشه
سبز است. اما همه اینها به کنار. این همه حرف زدم تا برسم
به جایی که زیباترین نمود از جلوه های هزارگانه و به یاد
ماندنی مسجدالنبی به بهترین و واضح ترین شکل قابل مشاهده
است. شوق بندگی هنگام اذان و شوق غیرقابل وصف جماعت در
بندگی حضرت حق.
به محض شنیده شدن صدای اذان، کاسبیها تعطیل می شود. فوج
عظیمی از زن و مرد و کودک به سمت مسجد در حرکت اند و چنان
مشتاقانه و بی صبرانه می آیند که گویی می دانند برای انجام
مهم ترین و اساسی ترین وظیفه عبودیت دعوت شده اند. همه
جهت ها به یک سو است و چه بد جلوه میکند وقتی کسی هنگام
نماز، به خلاف جهت از مسجد بیرون میرود! و چه زیبا است
وقتی می بینی این همه وفادار به آیین و شریعت محمد۹
مشتاقانه روی از دنیای پرهیاهویشان برمی گردانند. چه زیبا
است که انسان از کودکی در چارچوب آیین محمد۹ بار آید.
فضیلت بزرگی است؛ آن هم زمانی که آغازین تمرین های
عبادی شان گزاردن نماز در مسجدالنبی باشد. با اشتیاق، دست
در دست پدر، به سمت مسجد می دوند. نفس نفس می زنند و خسته
نمی شوند. بیآنکه چشم هایشان از انعکاس نور آفتاب روی
سنگ های سفید مسجد اذیت شود. پوست هایشان با آفتاب سوزان
عربستان مأنوس است و دیگر نگران آفتاب سوختگی نیستند. در
ظهر شرعی عربستان و در آن گرما، همراه با پدر گام بر
می دارند و به سمت درهای مسجد می روند.
همراه سیل خروشان مردم وارد مسجد النبی میشوم. کنار درهای
ورودی مأمورانی گماشته اند. به یکی از آنها سلام می کنم.
زنی مشکی پوش است با روبندی سیاه، که تنها می توان
چشم هایش را دید. پاسخ سلامم را چنین میدهد: «سلام، خسته
نباشی». باورم نمیشود که زبان فارسی را به این خوبی
بداند.
داخل مسجد می شوم. خنکای هوای داخل، تمام کلافگی ام از
گرمای بیرون را جبران می کند. با یک نگاه گذرا، سیری به
سقف و ستون های مسجد میاندازم. خدایا! چه عظمتی. میان دو
ردیف ستون که بایستی و سقف های روبه رویت را بنگری، چشمانت
توان دیدن آخرین ستونها را ندارد و ستون های سفیدِ برّاق
که هر درخشش آن تو را بر آن می دارد که به سمتش بروی و
دستی بر آن بکشی، اما باید مراقب همه چیز بود. نکند فکر
کنند که به ستون متوسّل شده ای! بی اختیار به یاد یکی از
ملتمسین دعا می افتم که خودش زمانی به این مکان مقدس آمده
بود و از روی سادگی در اجابت خواسته یکی از دوستان، برای
خودش و همسرش برنامه ریزی کرده بود که در آن چند روز که
مدینه اند، ستون های مسجد را بشمارند، اما ناموفق و
دست خالی دور خودشان چرخیده بودند… مسجد در حال پرشدن
است. باید جایی بنشینم و خودم را آماده لذّت بردن از ادای
یک نماز دیگر در مسجدالنبی کنم.
عربی و فارسی، مخلوط!
با دوستان قرار گذاشتهایم از نزدیک ترین دری که به روضه
مقدسه می رسد وارد شویم، ضمن آنکه می دانیم این امکان فقط
بین ساعات ۸ تا ۱۱ صبح فراهم است. پس نباید وقت را تلف
کنیم. از جاییکه ما هستیم، تقریباً نیم دوری باید زد تا
نزدیک روضه منوّره شد و اتفاقاً هیچ یک از ما سه نفر هم
بلد نیستیم که از کدام در باید وارد شویم. آنقدر وسیع است
که به محض ورود به شبستان مسجد و گشت زدن در داخل آن، با
اطمینان کامل از اینکه راه جدیدی یافتهایم، از همان در
خارج می شویم و وقتی روبهروی در می ایستیم، تازه می فهمیم
از همان دری که داخل شده ایم، به بیرون آمده ایم. این جور
گشتن فایده ای ندارد. قرار می گذاریم از انتظاماتیکه کنار
درهای مسجد ایستاده اند بپرسیم. ناسلامتی دانشجوییم و
حداقل چندکلمه سواد عربی داریم! می رویم جلو و سلام
می کنیم:
ـ السلام علیک، أین روضه النبی؟
و او به راحتی جوابمان را می دهد؛ در حالی که نگاه نافذش
را به ما دوخته:
ـ السلام علیک، سمت راست، مستقیم.
پس عربی خواندن و مبتدا و خبر را سرجایش گذاشتن، کجا به
دردمان میخورد؟! این که فارسی هم حرف می زند؟!
اما بدون اینکه به رویمان بیاوریم، می پرسیم: باب چند؟
ولی این بار به عربی پاسخ می دهد: «خمس وعشرون».
و بالأخره تکلیف ما را معلوم نکرد که فارسی حرف بزنیم یا
عربی؟ نمی دانم.
وارد روضهالنبی که می شوم حظّ می کنم از آن همه
احترامیکه به ظاهر قرآن می گذارند. چه زیبا و دل نشین
تلاوت می کنند. اینجا را چند ساعتی برای زنان آزاد
گذاشته اند اما با این وجود حریم ها و طناب کشی هایی در دو
طرف مسیرمان کشیدهاند که کسی آگاهانه یا ناآگاهانه وارد
محدوه رجال نشود و البته تعدادی مأمور هم برای مواظبت از
این حریم ها گذاشته اند. اگر ذرّه ای قدم هایت به این
مرزها نزدیک شود، با صداهای مبهمی مثل صدای «پِش پِش» به
دورتر رانده می شوی. این را از آنجا می گویم که در میان
راه، یکی از ما سه نفر جا ماند و تا آمدیم پیدایش کنیم،
صدای پِش پِش از سویی بلند شد و چند ثانیه بعد سر و کله
دوست گم شده مان پیدا شد. از قرار معلوم مسیرش را به داخل
محدوده ممنوعه کج کرده بود و راهش را آنقدر ادامه داد تا
اینکه خودش را میان مردان یا نزدیک آنان دید و تا آمد
برگردد، با همان صوت و آوای یاد شده، بازش گرداندند.
به هر جهت، این هم برای خودش زبانی است، یک راه نجات از سر
و کلّه زدن های بی مورد با حجاج و زائران. باز صد رحمت به
آن مأمور کنار در؛ همان خانم با حجابیکه عربی را با فارسی
مخلوط کرد و تحویلمان داد. این یکی به گمانم زبان
جدیدالتأسیسی است، خاصّ زائران و بهویژه خانم ها؛ عربی
آمیخته با «شبه جمله» یا «صوت »های مختلف که البته فقط
زمانی می توانی معنایش را بفهمی که گوینده اش حضور داشته
باشد!
نسیم رحمت
به روضه مقدسه وارد می شوم. اکنون در جایی ایستادهام که
قرن ها پیش پیامبر گرامی اسلام۹ گام نهادند و جای جایش از
برکت قدوم آن بزرگوار و صحابی گرامشان متبرّک شده است.
نگاهم به گنبد سبز می افتد. دلم می ریزد، چقدر نزدیک به
این گنبدم! خدایا! کمکم کن باور کنم که دیگر فرسنگ ها با
این گنبد و مسجدش فاصله ندارم؛ همان طور که یاریام کردی و
خواستی تا آرزوی دیرینهام، که در حدّ تصویر تلویزیون بود،
به واقعیت تبدیل شود. اینجا می شود نمازهای دلچسبی خواند،
بدون دل مشغولی های روزمره. احساس لذّت خوشایندی که قابل
وصف نیست، سر تا پایم را می گیرد. تصوّر اینکه بتوانم
خودم را جای کسانی احساس کنم که زمانی اینجا بوده اند،
برایم خوشبختی می آورد. خدایا! شکرت، بابت همه چیز.
می نشینم تا قدری آرامش و لذّت را که یک مرتبه غافلگیرم
کرده، هضم کنم. اینجاکه من نشسته ام، سقف ندارد. به گمانم
همان چادرهایی که باز و بسته شدنشان را شنیده بودم، از
جمله تدابیری است که برای آفتاب و گرمای این قسمت
اندیشیده اند. چیزی مانند همان سقف های متحرک که شب ها و
سحرها برای نماز کنار می روند و البته من هیچ وقت موفق
نشدم کنار رفتنشان را ببینم. چیزی که هیچ وقت فراموشم
نمی شود این است که یکی از همین شب های به یاد ماندنی برای
ادای نماز مغرب و عشا به مسجدالنبی آمده بودیم. سه نفری
نشستیم و تا هنگام نماز جماعت، به انجام اعمال مستحبی
پرداختیم. هر از گاهی نگاهی به سقف ها و ستون ها
می انداختیم. چند دقیقه ای گذشت، رفته رفته احساس کردم
نسیم خنکی به صورتم می خورد، اما از کجا؟ معلوم نبود. باد
ملایمی هوای یکنواخت اطرافمان را به هم می زد. دور و برم
را نگاه کردم، شاید بفهمم این نسیم ملایم از کجا می آید.
نگاهم رسید به سقف، دیگر سقفی در کار نبود! بی اختیار
گفتم: بچه ها! نگاه کنید، سقف نیست. سقف کو؟ تا چند دقیقه
پیش سر جایش بود! از خودم خنده ام گرفت، یک دفعه به یادم
آمد که سقف های متحرک و کنار رفتنشان را از تصویر تلویزیون
دیده بودم اما اینجا موفق نشدم. خدا قسمتِ همه بکند،
بیایند و زیر این سقف ها نماز بخوانند و مرا هم آرزو به دل
نگذارد. چه خیالاتی! از کجا معلوم دیگر قسمتم شود؟ تا خدا
چه بخواهد و چه اراده کند.
به هر حال، دیدن یا ندیدن سقف مهم نیست، مهم نسیم رحمت است
که آن شب بر من وزید و تمام وجودم را نوازش داد.
عطر بال جبرئیل علیه السلام
امروز تصمیم گرفته ام که از باب جبرئیل وارد روضهالنبی
شوم، از قرار معلوم تمام برنامه هایم به هم می ریزد.
پیرمردی کنار در نشسته و از ورود به داخل جلوگیری می کند،
اما منعی برای خارج شدن از این در نیست. مقابل در می ایستم
و از بالا تا پایین آن را مینگرم. اینجا همان راهی است که
جبرئیل امین۷ از آنجا بر پیامبر۹ نازل می شد و چقدر
به جاست نامیدن آن به چنین اسمی. جبرئیل فرشته ای که قدر و
منزلت محمد۹ را بر آسمانیان اعلام می کند و با گذشتنش از
این باب و نزولش بر قلب مبارک پیامبر۹ پایه های یک دین
کامل را استوارتر و محکم تر می سازد. اینجا اگر گوش دل را
باز کنی، صدای پرِ جبرئیل را می شنوی. احساس خوشبختی
می کنم از اینکه از دری می گذرم که روزی فرشته امین خدا
بالهایش را در آن گشود و همه جا را از عطر بال های انبوهش
پر کرد، احساس زمینی بودن نمی کنم. فکر می کنم اکنون
جبرئیل از بالاترین جای، سدرهالمنتهی، در حال مشاهده ماست.
از عمق جان سلام می دهم . خدایا! عجیب است که این سفر درست
زمانی باید نصیب من شود که موضوع پایان نامه ام را در مورد
جبرئیل انتخاب می کنم. دلم می خواهد همین جا بنشینم،
روبهروی همین در و چند صفحه ای از آن را برآمده از جان و
دل بنویسم. حداقل جبرئیل در پایان نامه ای که موضوعش مربوط
به خود اوست، دستی میبرد و دعایی می کند و دعای مقرّبان
هم که مستجاب می شود، این ها همه فکر و خیال است… .
صدای آزارنده پیرمردی که جلو در نشسته، فکرم را به هم
می ریزد. اجازه ایستادن نمی دهد. باید بروم سمت راست.
نزدیک ترین راه برای وارد شدن است. باب بلال. از کنارش
می گذرم و دستم را به در می کشم. چه غبار سنگینی روی در
نشسته! فکر می کنم این خوشبوترین غباری است که می شود در
همه دنیا پیدا کرد. یک غبار متبرک آمیخته با عطر بال
جبرئیل، هرچه باشد، این در هم مجاور گذرگاه جبرئیل است و
به هر حال نصیبی هم از آن نرمه باد ملایم بال های جبرئیل و
بوی خوش آنها برده است.
به قدر یک فاصله، گمنامی
نیرویی مرا به سمت ضریح مقدس پیامبر۹ می کشاند؛ عظمتی که
ابّهتش را در نمایه گنبد خضرای پیامبر۹ نمایان کرده، اینجا
صدچندان است. پشت به باب جبرئیل که بایستی، روبه رویت ضریح
سبز پیامبر۹ است که همه را به نوعی، به خود می خواند.
نمی گذارند کسی نزدیک شود. با فاصله ای از ضریح نرده
گذاشته اند، برای اینکه مانع نزدیک شدن زائران به ضریح
شوند. همه پشت نرده ها جمع شده اند و برای خود دنیایی
دارند. صدای گریه و زاری که فقط و فقط از نای و گلوی یک
ایرانی سوخته دل بر می خیزد، فضا را پر کرده است.
آرام آرام جلو می روم. نمی دانم نزدیک شدن به آرامگاه
بزرگ ترین و کامل ترین انسان، چه آدابی دارد. متواضع تر از
همیشه، در حالی که قادر نیستم فکری برای لرزش زانوهایم
بکنم، جلو می روم. همه دست ها را بهسمت ضریح درازکرده اند
اما نرسیده بهآن. منهم بهجمعآنها میپیوندم اما دیگر
فرصتی برای تردید و اینکه چه دعایی بخوانم برایم
نمی ماند. تا می آیم دهان باز کنم و حرف هایم را بزنم
صورتم غرق اشک می شود؛ اشکی از جنس همان اشک هاکه گرهی
دیگر از تعلّقات را از پایم باز می کند.
به همان گریه راضی می شوم، بدون اینکه بدانم اسمش را چه
بگذارم؛ گریه شوق، گریه شکر، گریه درد و غصه… اما آخرِِ
همه این گریه ها می رسد به گریه بر غربت زهرا۳ که این سو
پدرش را این گونه… و سوی دیگر کسی آن طرف تر و شاید همین
نزدیکی ، خود فاطمه و فرزندانش را… هرچند کوچه های
بنی هاشم خود به خود غربت زهرا را فریاد می زند و معدلتی
می طلبد که قضاوت کنیم زهرا آن همه مصیبت چشید و خم به
ابرو نیاورد که امروز این چنین او را در محضر پدر بزگوارش
گمنام ببینم؟!
من هم مثل خیلی های دیگر آرزو می کنم ای کاش من هم زمان
پیامبر۹ بودم! اما نه، معلوم نیست مایی که امروز این آرزو
را می کنیم آن زمان ها در ردیف کدام گروه بودیم، موافق یا
مخالف آن هم میان جمعیکه این چنین پدر و دخترش را تفاوت
منزلت قائلاند. سخن یکی را به جان می خرند و قلب دیگری را
با شکستن پهلویش می خراشند. پس بهتر همان که امروز به همان
اسلام تثبیت شده مان معتقد باشیم و با خلوص اعتقاد زحمات
به بار نشسته پیامبر خدا۹ و خاندانشان را قدر بدانیم.
دلم می خواهد جلوتر بروم. شاید دیگران هم همین فکر را
می کنند؛ چون هرچند دقیقه یک بار هجوم می آورند و نرده های
حائل میان شان و ضریح را چند سانتی متر به جلو میبرند. زن
عرب که مأمور حفاظت از این فاصله است، با قیافه ای جدّی و
خشن در مقابل این فشار، یک تنه، مقاومت می کند و با قدرت
نرده را به همراه جمعیت به سمت عقب فشار می دهد و فقط وقتی
قیافه جدی اش کمی خندان می شود که برای رفع خستگی اش به
گریه های جمعیت پوزخند می زند! چه فکری پیش خودش می کند،
نمی دانم!
دخیل بستن ممنوع
بیرون آمدن از باب جبرئیل حال و هوای خاص خودش را دارد؛
مانند همان احساسیکه لحظه مکث کردن مقابلآن دست می دهد.
احساس اینکه شگون پرهای جبرئیل می گیردَت و انگار که از
آن بالا یا شاید در همین نزدیکی ها نظاره گر توست و تو
تنها کاری که باید بکنی این است که با تمام وجود عطری را
که در آن حوالی پیچیده، به خوردِ روحت بدهی. به دنبال راهی
می گردم تا خارج شوم. نگذاشتند از دری که آمدم بیرون روم.
به زحمت از راه باریکی که میان جمعیت نشسته جلو در باز
شده، می گذرم و خودم را به کنار در می رسانم، چهارچوب در
را آرام لمس می کنم و باز حضورم را زیر سایه بان سبز پرهای
انبوه جبرئیل حس می کنم.
خارج شدن از این در هم صبر و حوصله می طلبد. شلوغ است و
نمی شود بی ملاحظه نسبت به این و آن گذشت. خانم مسنی چند
قدم جلوتر از من، در حال بیرون رفتن است. او هم ایرانی است
و از قرار معلوم از عواقب بوسیدن در و دیوار و دخیل شدن به
این طرف و آن طرف بی خبر است. لحظهای مکث کوتاه می کند و
بعد با سرعت خودش را به در میچسباند و چند بوسه پیدر پی
و صدادار نثار در می کند. با این کارش مرا راهی مشهد
می کند و درهای حرم که برای بوسیدنش باید به صف ایستاد.
بگذریم. او همچنان صورتش را با آرامش به در چسبانده بود که
مأموری از تیره همان مأموران خشن و جدّی و حتی قاطع تر از
همه آنها، متوجه این صحنه شد. جلو آ
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 