پاورپوینت کامل طواف در حریم عشق ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل طواف در حریم عشق ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل طواف در حریم عشق ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل طواف در حریم عشق ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :
۷۳
مقدمه:
باز با زمزمه شیرین «لَبَّیْکَ اللَّهُمَّ لَبَّیْکَ»، به
استقبال نور و برکت و فیض و معنویت؛ «عمره» می رویم.
باز با زمزمه شیرین «لَبَّیْکَ اللَّهُمَّ لَبَّیْکَ»، مرغ
دل ها از سینه های مشتاق عاشقان به آسمان بی انتهای
معنویت، سرزمین نور و صفا پر می کشد تا در لحظه ای بر گِرد
مدینهالنبی و گنبد خضرای نبوی۹ گردش عشق کند و در
بقیع، خاک غم بر سر ریزد و در سرگردانی و ناپیدایی تربت
گمگشته ای اشک جاری سازد و از آنجا به احرام درآید و ندای
«لَبَّیْکَ اللَّهُمَّ لَبَّیْکَ…» سر دهد. این همان
ندایی است که دل ها را شیفته آسمان ها می سازد و وجود را
مملوّ از شوق حضور می کند. اینجا معجزه ای برپا است؛
بهگونهایکه تو، خود را یکباره در حلقه طواف گزاران حس
می کنی و غرق در جاذبه ربوبی خانه محبوب، در راز و نیاز با
معبود «صفا» و «مروه» و «زمزم» و «حِجر»، همه و همه مائده
آسمانی اند تا کام تو را شیرین کنند.
آری این همه، ماجرای «سفر عشق» است؛ سفری کوتاه ولی
پرماجرا، که باید پیک دل را به عمق آسمان برساند؛ جاییکه
نور است ونور، آنجا منتظرِ پیکِ دل های عاشق و بی قرار
شمایند، «اللَّهُمَّ إِنَّا نَرْغَبُ إِلَیْکَ فِی
دَوْلَهٍ کَرِیمَهٍ…»
به نام او که مرا به خویش می خواند و پس از مدت ها انتظار،
سفره میزبانی اش را در برابرم میگسترد و نمی دانم تا چه
حد لایق میهمانی اش هستم. اما هرچه هست، خوش است و نیکو،
چرا که در وادی عشق، هم انتظار زیباست، هم وصال.
سال گذشته، در روز سیزده شهریور، بههمراه پدر و مادرم، به
سرزمین وحی مشرّف شدیم و در همان مکان مقدس، خبر قبولیِ
دانشگاه را به من دادند و در برابر کعبه نماز شکر گزاردم و
از پرودرگار خواستم که توفیق دهد سال دیگر به همراه
دانشجویان به این سفر پر برکت معنوی نایل شوم و از همان
زمان که از حج برگشته بودم، چنان شیفته و عاشق این سرزمین
شده بودم که شبانه روز دعا می کردم؛ «اللَّهُمَّ
ارْزُقْنِی حَجَّ بَیْتِکَ الْحَرَامِ فِی عَامِی هَذَا وَ
فِی کُلِّ عَامٍ» دیگر طاقت فراق نداشتم و همیشه می گفتم:
خدایا! آیا می شود بارِ دیگر چشمان گناهکارم به جمال
مسجدالنبی، آن گنبد خضرای نبوی روشن شود؟
وتا امروز نمی دانستمکه خداوند دعایم را مستجابکرده است.
امروز بیست ونُه خرداد است. یکی از زیباترین روزهای زندگی
من؛ روزی که نامم جزو منتظران بیت الله الحرام در دانشگاه
پیام نور درآمد.
باورم نمیشد که بار دیگر این عطیه الهی نصیبم گردیده است.
از سویی دلم لبریز از شور و شعف است ، از سوی دیگر نگرانی
و اضطراب بر وجودم سنگینی میکند؛ چرا که با تمام وجود این
سفر را دوست دارم، اما لیاقتش را ندارم.
از این زمان به بعد، منتظرم تا تاریخ حرکت به سوی سرزمین
وحی اعلامشود.
چهارم شهریور است، سرانجام، پس از مدت ها انتظار، خبر
یافتم که تاریخ حرکت سیزده شهریور است. برایم بسیار جالب
بود، درست همان تاریخی که سال گذشته مشرّف شده بودم، امسال
هم در همان تاریخ راهی می شوم، دوازده شهریور…
اکنون هنگام خداحافظی است. در این سفر رسم بر این است که
از این و آن، حلالیت بخواهی و خداحافظی کنی. اما چقدر
خداحافظی برایم دشوار است! اقوام و دوستان، بدون استثنا
التماس دعا دارند و با هر التماس دعایی، شرمنده می شوم؛
زیرا خوب می دانم که چقدر عاصی و روسیاهم! با هرکه
خداحافظی می کنی، خوشحال تر از توست. چشم هایش ابری
می شود، آهی می کشد که انگار به آخر نمی رسد و التماس دعا:
یکی اولین نگاه بر «کعبه» را…
یکی زیر «ناودان طلا» را…
یکی «بقیع» را…
خدایا!
تو که خود می دانی من فرومانده در مرداب خویشم و هنوز
قطره ای را به شفافیت دل عشق نورزیده ام. مرا چه، لیاقت
رساندن این بار سنگین؟ با کدام توان و طاقت؟! پیکیکه من
باشم پاکی تمنایشان را آلوده نمی کند؟ دست های معصیت من
کدام سوغات متبرّکی را امانت دار باشد؟ و چقدر این حرف
محبت آمیز عذابم می دهد؛ «لیاقت داشتی که خدیت طلبید». هر
بار شنیدنش قلبم را می لرزاند و می گریاند. به همان خدایی
که مرا از کرم طلبید، قسمت نبوده است. رازی نبوده، بلکه
نیاز بوده است.
اکنون ساعت هشت صبح، در هواپیما نشسته، عازم جده هستیم.
دلم می خواهد از این به بعد؛ یعنی از این لحظه تا پایان
سفر، توفیق داشته باشم و بتوانم از راه دور، همه آنچه که
با چشم های تو می بینم و با قلب تو در می یابم، بر روی
کاغذ بنویسم و از خدا می خواهم که به من اجازه دهد تا بر
میزان اخلاص و صداقت بنگارم.
اکنون در هواپیما، پس از دو ساعت و اندی حرکت، حس می کنم
که روی دریا هستیم و با تکان های دلهره آورِ این مرغ آهنین
بال، دست و پنجه نرم می کنیم. دلم می خواهد خود را در
آسمان بیکران رها کنم تا شاید مزه استغراق را حس کنم و
ببینم آیا می توان معنای خلاء و بی وزنی را چشید؟ حال
غریبی دارم!
پروردگارا! باور نمی کنم که به سوی تو می آیم. دلم شور
می زند. پس از مدت ها فراق، به دیدار معشوق میروم. دست و
پایم را گم کرده ام و لرزه بر اندانمم افتاده است.
به مقصد نزدیک گشتهایم. هواپیما سرعتش را کم می کند.
گوشهایم سنگین می شود، قطره های عرق روی صورتم می نشیند.
بوی شرجی بودن هوا را به خوبی حس می کنم. هواپیما در این
زاویه مایل، بندر را دور می زند و می نشیند. میهماندار،
هوای جده را ۳۱ درجه سانتیگراد اعلام می کند. هوا گرم است.
کاش می توانستم من هم تبخیر شوم و در یک عروج باشکوه به
قطره ای مبدّل گردم تا بر روی گلبرگ نگاه محبوب جای گیرم.
آیا می توانم؟ نمی دانم.
اکنون در سالن فرودگاه جده نشسته ایم و در انتظار ورود به
داخل سالن. تعداد زیادی از مأموران امنیتی به چشم
می خورند. لباس سفیدی بر تن دارند و چفیهای قرمز بر سر.
بی سیم به دست، جمعیت را کنترل کرده، ویزاها را بازدید و
برگ معرفی را پر می کنند. در گوشه و کنار سالن، مغازه هایی
به چشم می خورد؛ از کفتریا گرفته تا الاستعمالات و…
ساعت یازده ظهر است. ۳ ساعت از زمان در سالن انتظار سپری
شد. منتظر ماندیم تا سرانجام اجازه ورود گرفتیم. بسیار
خسته ایم. بدن ها خیس عرق و گوش ها درگیر صداهای بلند و
غریبی است. معلوم نیست که صدای موتور هواپیما است یا صدای
چیز دیگر. در زیر چادرهای بزرگ شیری رنگ فرودگاه نشسته ،
منتظریم اتوبوس ها از راه برسند و راهی دیار محبوب شویم.
آری، قاعده عشق است که باید انتظار کشید. اگر قرار بود
باآسانی به دیدار معشوق راهت دهند که دیگر نه قدر عشق را
می دانستی و نه قدر معشوق را.
در نیمه راه جده ـ مدینه، کنار رستورانی توقف کردیم برای
نماز و صرف نهار. هوا بسیار گرم و آفتاب به شدّت سوزان.
صدای اذان در فضا می پیچد. عجب سرایش زیبا و زلالی! چشم ها
را می بندم و غرق در نوای اذان، سعی می کنم سرایش آن را در
درون جانم جاری سازم تا آرام گیرم. اما ناگهان احساس
مرموز، دلهره و اندوهی تلخ را به جانم می ریزد. «أَشْهَدُ
أَنَّ عَلِیّاً وَلِیُّ الله» بیان نمی شود. دلم می گیرد،
مگر نه اینکه او محور ولایت اوست، پس برای چه این همه
مظلومیت؟!
مدیر کاروان می گوید نمازها را بخوانید تا برای خوردن نهار
آماده شویم.
پس از نماز و صرف نهار، بار دیگر به حرکت خود ادامه دادیم.
به جغرافیای جاده می نگرم و بیابان های اطراف و ساختار
زمین، که سخت و سنگی است و نرده های فلزی ممتد، که جاده و
بیابان را تفکیک کرده و تابلوهایی که در هرچند کیلومتر
نصبکرده اند؛ «سُبحان الله»، «الله اکبر»، «لا إله إلاَّ
الله» همه اینها نظم خاصی را به وجود آورده است.
نمیدانم چرا راه طولانی شده، ای کاش می شد بعضی مسیرها را
پرواز کرد، اما گویی بالی برای پرواز نیست و باید به
گام های آرام و آهسته تن داد. کاش در زندگی سکون وجود
نداشت؛ چرا که انسان در حرکت معنا پیدا می کند. توکَّلتُ
عَلَی الله. پیش به سوی مدینه، شهر الهام و وحی. یاد و نام
مدینه چه ها که بر سر و دلمان نمی آورد. حالا به راستی تو
را به آغوش یار خوانده اند. رها هستی و آزاد، پس هرچه
خواهی کن، این تو و این مدینه! انگار صدایی به من گفت:
لحظه های بزرگ در زندگی زیاد نیست، «زمان را دریاب».
ساعت ۷ بعد از ظهر به وقت عربستان است. نزدیک مدینه ایم،
چشمانم به تابلوهای کنار جاده است… ۴۰ کیلومتر، ۲۰
کیلومتر، ۵ کیلومتر… دیگر طاقتم طاق می شود.
به دروازه مدینه رسیده ایم، از دور چشمانم به مناره های
مسجدالنبی روشن می شود. لرزه ای بر اندامم می نشیند و اشک
از دیدگانم جاری می شود. آیا در عالم رؤیایم؟ آیا آنچه
می بینم واقعیت دارد؟ زهرا۳ منتظر است. بقیع به اطراف چشم
می گرداند و محمد۹ با آن عظمت و جذبه نگاهش در انتظار
میهمانان.
اکنون وارد شهر شدیم. هتل ما قصرالدخیل در حدود ۶۰۰ متری
مسجدالنبی است. از اتوبوس پیاده می شویم و با راهنمایی
مدیر هتل و خدمتکاران، اتاق هایمان را تحویل میگیریم و
بعد از استراحت وصرف شام، آماده رفتن بهحرم پیغمبر و بقیع
میشویم.
روز چهارشنبه، ساعت ۱۰ صبح به همراه روحانی کاروان، راهیِ
بقیع و مسجدالنبی شدیم. گام هایم با شتاب برداشته می شد.
برای من دوّمین دیدار بود و زمانِ به وقوع پیوستنِ لحظه
انتظار. در دلم آشوب بود. هرچه به حرم نزدیک تر می شدم، بر
دلشوره ام میافزود. در حال خودم بودم؛ همان عالم خلوت که
حس ذوب شدن را در انسان تقویت می کند…
به بقیع رسیدیم، غوغایی بود، انبوهی از زن و مرد در پشت
میله ها! بیشتر زائران ایرانی بودند. از حاجیان کشورهای
دیگر خبری نبود. جمعیتی انبوه روبهروی نرده ها ایستاده
بودند. جلو رفتم، مدّاحی با لباسِ سراپا سفید، ذکر مصیبت
حضرت زهرا۳ را می خواند و جمعیت بی اختیار می گریستند.
گریه نه، زار می زدند. چشم ها به مانند آسمان پربغضی بود
که بی محابا می بارید و مجال یک لحظه را به آدم نمی داد.
فضای غریبی بود. هم مظلومیت بی بی و هم مظلومیت شیعه.
گویا مدینه یک قبرستان بیشتر ندارد، آنهم بقیع است. بقیع
برای یک شهر، بسیار کوچک است! کوچک و کافی! اهالی مدینه
مرده هایشان را با آداب و احکام ما خاک نمی کنند و در آن
هیچ سنگ مزاری به چشم نمی خورد! هیچ کدام از بستگان و
آشنایان و یا دست کم نماینده مذهبی شان، با جنازه متوفی به
قبرستان نمی آید. تنها مأموران دفن، مانند تحویل گیرهای
گمرک! با یک چشم به هم زدن و طرفه العینی کار را تمام
می کنند و فاتحه! و سرانجام مقداری پودر اسید بر کفن
می پاشند، همین! در نتیجه پس از مدت نسبتاً کوتاهی اگر
چیزی باقی بماند، تنها چند استخوان است و بس، که آنها را
کنار می زنند و مرده ای دیگر را در جای آن به خاک
می سپارند.
بقیع مدفن چهار امام شیعه (امام حسن مجتبی، امام سجاد،
امام باقر و امام صادق:) و بسیاری از صحابه، تابعین و
مسلمانان صدر اسلام است؛ مانند عبداللهبن جعفر همسر حضرت
زینب، عباس عموی پیامبر و…
اطراف قبرستان، دور تا دور میدان، پر است از ساختمان های
مدرن و تبلیغات جدید اروپایی. در اطراف بقیع دیواری بلند
کشیده اند و ورود بانوان به بقیع ممنوع است (به واقع،
مظلومیتی مضاعف، می گویند رفتن زن به قبرستان، حرام است!)
در قبرستان بقیع، هم اکنون هیچ چراغ و یا بارگاهی وجود
ندارد و حتی قبر چهار امام معصوم: شب ها در تاریکی و روزها
در زیر آفتاب و باد و باران قرار دارد. این به آن خاطر است
که علمای وهابی هرگونه بنا ساختن بر روی قبور و توسل و
زیارت به بزرگان، حتی پیامبر۹ را حرام و شرک می دانند. اما
در اینجا به حقیقت هر ذره از ذرّات خاک، با تار و پود
قلب های شیعه پیوند دارد و با دود و اشک و آهشان به آسمان
بالا می رود تا بی خبران از سرّ کار شیعه، پی ببرند و
بفهمند که شیعه اگر با ازدحامی عجیب و ولعی غریب، بر سر
مرقد مولایشان امیرالمؤمنین علی و امام حسین و دیگر
امامان: در مشهد و کاظمین و سامرا می افتد و بوسه بر در و
دیوارشان می زند و همچون پروانه ای بر گِرد شمعشان دور
ضریحشان می چرخد و مانند بلبل بر شاخه گل نغمه های جگرسوز
سر می دهد، نه از آن رو است که مرعوب گنبد و بارگاه است و
مجذوب نقره و طلا و قندیل و صحن و رواق! نه، چنین نیست،
بلکه شیعه بر اساس معرفتی که دارد، در هر گوشه دنیا که اثر
و نشانی از چهارده معصوم سراغ بگیرد، با شوق و ولعی تمام
به سوی آن می شتابد و تا حد تقرب و نزدیک شدن، پیش می رود.
آری، اگر شیعه ممانعتی نبیند، خود را بی تابانه بر سر
مراقد طیبه می افکند و با مژگان چشمش خاک ها و غبارهای آن
قبور مطهّر را می روبد و آنگاه به جای آن «طلای ناب»
می ریزد و در اندک مدّتی شکوه و جلالی عظیم بر فراز
مزارهای مشرفه بر پا می کند.
بعد از زیارت ائمه بقیع می خواستیم وارد مسجدالنبی شویم،
اما وهابی ها ورود به حرم را در شب حرام می دانند، روشن
کردن چراغ را نیز، به همین دلیل شب ها درهای حرم را
می بندند. بنابراین، به همراه کاروان به طرف هتل راه
افتادیم.
وقت سحر به همراه دوستان به قصد زیارت حرم پیامبر۹ از هتل
بیرون رفتیم و چه زیباست گلدسته های باریک و نیزه ای شکل
مرقد پیامبر خدا، با نور مهتاب زده نقره ای، گویی زیبایی
زلالی را می نمایاند که توان تجلّی عظمت پنهانی را تنها
سوسو می زند. هرچه نزدیک تر می شدم، درونم را حقیرتر
می یافتم. به دیدار رسول الله می رفتم، کسیکه مهربان تر
از همه عالمیان است، لحظه های شگفتی بود، جای همه مشتاقان
و عاشقان خالی است.
خدایا! باورم نمی شد که بار دیگر گام در این مکان مقدس
بگذارم. در حالی که ذکر بسم الله و صلوات را زمزمه
می کردم، وارد مسجد شدم، گویی آب بدنم را کشیدهاند. همچون
کاغذ، مچاله شده بودم. چشم هایم احساس گرما می کرد و
بی اختیار می گریستم. دو رکعت نماز خواندم. چقدر باصفاست،
انگار روحت در آستان الهی به پرواز در می آید و ناگهان همه
توصیه ها و التماس دعاها در ذهنت خطور می کند.
وقتی برای نخستین بار به زیارت حضرت مفتخر می شوی،
ناباورانه فقط نگاه می کنی! بلکه در نگاه هم می مانی.
مسجدالنبی تاریخ نیست، خاطره نیست، معماری نیست، زیبایی
نیست. احساس می کنی جایی است که خداوند با انسان اتمام حجت
می کند. محل نزول وحی است. مقرّ خودساخته پیامبری است که
آخرین حرف های خدا را برای انسان بازگو کرد.
بیرون که آمدم، احساس می کردم آدم ترم، وسط حیاط؛ یعنی
محوطه تقریباً بزرگ بیرون مسجد ایستاده ام. مات و سبک. از
زمین تا آسمانش را غرق شدم، چقدر مغزمان ضعیف، قلبمان کوچک
و جسممان ناتوان است!…
مسجدالنبی امروز بسیار بزرگ است. مساحت کنونی آن، همراه با
محیط پیرامونیاش حدود۴۰۰۵۰۰ مترمربع است؛ برابر با
شهریثرب یا مدینه عصر پیامبر۹ ! در این توسعه ها، بسیاری
از نقاط تاریخی مدینه؛ مانند خانه ابو ایّوب انصاری، خانه
امام صادق۷، کوچه بنی هاشم، مقبره عبد الله پدر پیامبر
خدا، مسجد بلال واماکن بسیار دیگر، که هریک از نظرتاریخی
اهمیت زیادی داشته اند، به کلّی ویران شده است! مساحت مسجد
النبی، بدون احتساب فضای پیرامونی آن، ۹۸۵۰۰ متر مربع است
و پشت بام مسجد ۶۸۰۰۰ متر مربع مساحت دارد و دارای ۲۷ سقف
متحرک است که ابعاد آنها ۱۸*۱۸ متر میباشد و بهطور
خودکار، در گرما و سرما، دمای مسجد را کنترل می کند. ۲۱۰۴
ستون از مرمر سفید دارد، به قطر ۶۴ سانتی متر و ارتفاع ۱۳
متر. پایین ستون ها به شکل مکعب است که منافذی در آن ایجاد
شده تا هوای خنک وارد مسجد شود و دمای آن را متعادل
نگهدارد. مسجدالنبی دارای ۱۰ مناره است، که ارتفاع هرکدام
از آنها به ۱۰۴ متر می رسد.
در قسمت مرکزی مسجد و در سمت شمال روضه مبارکه محیطی روباز
وجود دارد که با ۶ چادر تاشو (چتر) پوشانده میشود.
اسامی دوازده امام: بر بالای دیوارهای این حیاط وجود دارد
و نام حضرت مهدی[ در یکی از دایره ها به صورت محمدالمهدی
نوشته شده که «ح» محمد به طرز زیبایی به «ی» مهدی چسبانده
شده، به طوری که از ترکیب دو حرف، واژه «حی» به معنای زنده
به چشم می خورد.
مسجدالنبی گنجایش ۷۰۰۰۰۰ نمازگزار و در مواقع ازدحام تا یک
میلیون نفر را دارد.
مسجدالنبی۹ از اطراف دارای در های بسیاری است که از
مهم ترین آنها میتوان باب جبرئیل، باب البقیع،
باب النساء و… را نام برد که اندازه آنها ۶*۳ متر و وزن
هر لنگه آنها ۵/۱ تن است.
حیاط خارجی مسجدالنبی، که شامل محوطه صاف با سنگ های مرمر
سفید رنگ است، در شب، به وسیله ستون هایی که روی آن
نورافکن های قوی نصب شده، به زیبایی روشن می شود. بعد از
شکر خداوند منان و به جا آوردن اولین نماز صبح مدینه،
زمانیکه می خواست آسمان لاجوردی تند و خوش رنگ مدینهالنبی
دریایی شود، به طرف بین الحرمین به راه افتادیم؛ جایی که
تمام حاجت ها برآورده می شود. این مکان میان حرم پیامبر و
بقیع واقع است. در آنجا به همراه روحانی کاروان زیارت
ائمه بقیع را خواندیم.
امروز احساس غریبی داشتم. حس می کردم بی بی دو عالم، در
اطراف مدینه ایستاده است. نمی دانستم در کجا به دنبالش
بگردم. خانه اش را خراب کرده اند. قبری هم که نیست. کاش
می شد ورای حجاب های بینایی و زمان و مکان محدودِ به ماده،
او را با حقیقت وجودش درک کرد. گرچه حقیقت وجود آن بانو بر
هیچ کس آشکار نمی شود، اما ای کاش می شد قدری از زلال
معرفتش را نوشید! مگر پذیرایی چگونه است؟! من نیامده ام که
تجارت کنم. مرد مؤمنیکه دقایقی روضه می خواند، دائم از
حاجت ها می گفت ولی من دلم نمی خواهد در این لحظات، دعا
کنم. مگر وقتی آدم به خانه کسی برای میهمانی می رود، با
کاسه نیاز می رود! اگر هم برود کاسه اش را نشان نمی دهد.
این از کرم میزبان است که نیاز و حاجت میهمان را دریابد و
او را از نیازهایش مستغنی سازد و اکنون که میزبان ما،
اقتدار جهان در دست اوست و چرخ عالم به نگاهش میچرخد، پس
دستش پر است و بی شک جام های نیاز میهمانان را پر خواهد
کرد.
بعد از زیارت ائمه بقیع، در ساعت ۵/۷ از باب النساء وارد
حرم اصلی پیامبر شدم. خانم ها در ساعت های خاصی اجازه ورود
به این قسمت حرم را دارند. فشار جمعیت و کثرت آن، همچنین
حضور متواضعانه و تکریم وار زنان، مکان مقدس ضریح و خانه
بی بی را نشان می داد. ضریحی وجود نداشت و به شکل حرم های
ایرانی نبود، بلکه مسیری بود پوشیده از قفسه های کتابخانه
که با قرآنِ یکدست و یک شکل سعودی پر شده بود. در اطراف و
جلو این حرم، زن های سیاهپوش با روبندهای سیاه، رو به
جمعیت ایستاده بودند. کمی جلوتر، میله های آهنی با طناب
مانع حضور جمعیت در آن قسمت بود.
در میان جمعیت و در عین شلوغی و ازدحام، خودم را به جلوی
در خانه حضرت زهرا، که دری سبزرنگ و دارای کلون و قفل های
قدیمی است، رساندم. زمانی که چشمت به این در می افتد، به
۱۴۰۰ سال پیش بر میگردی و مصائب بانوی دو عالم در ذهنت
تداعی می شود. به بی بی گفتم میهمانت پشت در خانه نشسته،
براستی خانه ات اینجاست؟ ناگهان حضورش در دلم جلوه گر و
انقلابی برپا شد. جرقه ای که خرمن وجودم را بار دیگر
سوزاند و خاکسترش را به جای گذاشت. بی بی آمد با گام های
مظلومش و آن نگاه شیفته و تب دارش. بی بی آمد با کوله بار
رنج و مصبتش. بی بی آمد با دست های نوازشگر پر مهرش. اما
بی بی مرا به داخل خانه اش نبرد. او بیرون خانه، از
میهمانش پذیرایی کرد. خانه حضرت زهرا۳ توسط زنان سیاهپوش
روبنددار و شرطه ها محاصره شده است. گفتم: خانم! چطور
اجازه می دهید با دلشکستگان عاشقت اینگونه رفتار کنند!؟
زائران از راه دور و با دنیایی از عشق و نیاز آمده اند.
اشک هایشان، زاری دل هایشان و خم زانوهایشان، خبر از عشقی
عظیم می دهد. پس چرا اینگونه؟!
پس از لحظاتی سکوت، قطره اشکی را در چشمانش یافتم و فهمیدم
که می گویند: اینان همان کساناند که آزارم دادند. همسرم
علی را در اوج مظلومیت کشان کشان به مسجد بردند. بی بی
می گوید، اما در سکوت، انگار من صدای بی بی را از درون
سینه ام می شنوم. بعضی وقت ها برای سخن گفتن و شنیدن، هیچ
لازم نیست مگر دل شکسته. من سرم را در آغوش بی بی گذاشتم و
از تهِ دل گریستم. آنقدر که احساس کردم می خواهد جان از
تنم مفارقت کند.
خدایا! مگر می شود خورشید را از سر برید یا قیر بر چهره
ماه و ستارگان پاشید؟ قربان نامت ای زهرا!… و تازه
فهمیدم مظلومیت شیعه ریشه در کجا دارد. خداوند به همه
مهجوران و مظلومان عالم صبر دهد! این قسمت از مسجد شامل
ضریح پیامبر، روضه نبوی، منبر پیامبر و حجره و قبر شریف
پیامبر و خانه زهرا محراب ها و صفّه و ستون های حرم؛ شامل
ستون مخلّقه، عایشه، توبه، سریر، محرّس، ستون تهجّد و ستون
حنّانه است.
در داخل ضریح، قبر حضرت رسول۹، ابوبکر و عمر و خانه حضرت
زهرا و محراب تهجد و مقام جبرئیل و اگر قبر حضرت زهرا را
نیز در خانه آن حضرت فرض کنیم شامل قبر ایشان نیز می شود.
ضریح، بسیار قدیمی به نظر می رسد. جنس آن از آهن و به رنگ
سبز است که دست زدن به آن ممنوع میباشد، چه رسد نگاه کردن
به داخل یا بوسیدن آن! ارتفاع ضریح حدود ۱۳ متر و درون آن
تاریک است. مأموران در کنار آن ایستاده و از نزدیک شدن
جلوگیری می کنند، اگر در قسمت روضه، رو به قبله بنشینیم،
ضریح مبارک در سمت چپ قرار میگیرد.
اکنون که مینویسم، عصر جمعه است. شب گذشته دعای کمیل
باشکوهی در محل بعثه رهبری برگزار شد. بعد از دعا، به
همراه دوستان راهیِ بقیع شدیم. نمی دانم چه حقیقت و چه
رازی در بقیع نهفته است که یکباره انسان را این همه زیر و
رو می کند. به آسمان مینگرم که شاهد این همه غربت است.
زائران ایرانی و ضجه زدن آنها جگر آدم را آتش می زند. همه
به یتیمانی می مانیم که به تازگی مادر از دست دادهایم.
آری این داغ آنقدر تازه است که دل را به ویرانه ای مبدّل
می سازد.
دیشب را تا سحر به همراه دانشجویان در کنار بقیع و
بین الحرمین به شب زنده داری گذراندم و خدا را شکر کردم که
توفیق داد بار دیگر شب جمعه مدینه و دعای با عظمت کمیل را
درک کنم.
وبعد ازآن، چشم بهگنبد خضرا دوختم و سعی کردم همه کسانی
را که التماس دعا گفته بودند به خاطر بیاورم و از خداوند
منّان خواستم که حاجاتشان را برآورده سازد.
صبح جمعه، بار دیگر در محلّ بعثه رهبری دعای ندبه را
خواندیم. امروز به سرور عالم بشریت، آقا امام زمان[
می اندیشم، به بزرگی و عظمتش، به لطف و کرمش و در این لحظه
احساس می کنم که دیدگانم نغمه غمی غریب را می سراید و عشقی
غریبانه تر در پستوی دلم خانه کرده و در می یابم گوهری پاک
در گنجینه جانم گم گشته و جای خالی کسی در صحنکوچه و شهر
به چشم می خورد. کسی که آوای عشقش مرا مشتاقانه به سوی
خویش می خواند.
آری با عنایتِ او به این سفر رهسپار شده ام و از روزی که
در مدینه هستم دلم بهانهاش را می گیرد؛ زیرا شنیده بودم
داستان کسانی را که در سفر حج با آقا ملاقات داشته اند و
این اندیشه آزارم می دهد که چقدر سیاهم و آلوده، که مولایم
مهدی فاطمه با ماست و از برکت وجود اوست که این دنیا پا
برجاست، ولی تا کنون چشمان گنهکارم لیاقت دیدنش را
نداشتهاند.
بغض بیش از پیش گلویم را می فشارد و باقیمانده وجودم را
ذوب می کند. خودم را به مانند خاکستری می بینم که تندباد
آن را به این سو و آن سو می پراکند. اما هنوز یک هفته دیگر
فرصت دارم، می توانم در بیتالله الحرام، در کنار کعبه
دنبال آقا بگردم. خدایا! به امید تو…
امروز شنبه است، همگی برای زیارت دوره آمادهایم و
میخواهیم به همراه کاروان از مساجد قدیمی مدینه دیدن
کنیم. چه دلنشین است با همسفران و همدلان پاک و مخلص به
جاهای خوب رفتن.
ابتدا رهسپار اُحد شدیم. در ۵ کیلومتری شمال مدینه،
رشته کوهی است به طول ۶ کیلومتر. یکی از جنگ های مهم صدر
اسلام (جنگ اُحد) در این منطقه رخ داده است. نام «اُحد»
مزه تلخ نخستین شکست لشکر اسلام را در کاممان باز
می نشاند.
صبح زود است و آفتاب تازه سر بر آورده، آسمان زلال و هوا
تمیز و مطبوع. کاروان های بسیاری به احد آمده اند و
گروه گروه به تماشا و خواندن زیارتنامه مشغول اند.
جغرافیای منطقه اُحد ساده است. تپه ای در یک سمت، محوطه ای
باز در وسط و چند تپه و رشتهکوه مانند در سمت دیگر. عجب
عظمتی دارد این کوه ها!
اینجا هم باید از لای نرده های آهنین به قبرستان احد
بنگری؛ البته اگر جمعیتِِ طالب رخصت دهد. حمزه تنهاست،
تنها و غریب و ممنوع الزیاره. یک قبر چهارگوش مسطّحِ خاکی،
که بخشی از آن، با چند سنگ سیمانی محدود و مشخص شده است.
دلم می گیرد. حمزه چرا؟! او که شیعه و سنی ندارد.
فرصت کم است و مجال تأمل نیست و تحمّل باید. هنوز گرمای
هوا شدت نگرفته که به سوی مساجد سبعه می رویم. مساجد سبعه
یا هفتگانه، در کمال سادگی است و سخت تعجب برانگیز! زیر
سایه درختی نشسته ایم. روحانی کاروان برای جمعیت سخن
میگوید. درباره جنگ خندق و فلسفه وجودیِ مساجد سبعه…
منتظریم تا کاروان راه بیفتد و من بتوانم تمام این مدت را
در این مکان های مقدس میهمان باشم. تصوّر جنگ سه ماهه و
حضور حضرت علی و فاطمه۸ در بالای مکان استقرار، زیبا و
تمام ناشدنی است. تصوّر این که آن روزها زنان با مردان در
جبهه جنگ حضور داشته اند، قابل تأملاست.
مساجد سبعه، اتاقهای کوچکی است چسبیده به کوه یا تپه و در
پستی و بلندی سینه کش کوه.
برای دیدن مسجد فتح یا مسجد حضرت رسول، باید چهل پله را
بالا رفت. این مشتاقان که می بینیم، تا نوک قلّه قاف هم
باشد می دوند. همه تنگ مسیر را پیمی گیرند و بالا
می روند. شناسنامه این مکان نیز شیرین و دوست داشتنی است.
زمانی که مدینه در محاصره کفار قریش قرار میگیرد و جنگ
خندق میان مسلمانان و مشرکان جریان مییابد، پیامبر در این
مکان برای پیروزی مسلمانان دعا میکند که مستجاب میشود و
کفار قریش شکست میخورند.
مسجد سلمان فارسی پایین تر است؛ حدود ۶۰ متر مساحت دارد.
وقتی نام «فارسی» را از زبان غیر ایرانیان می شنوم، به
خودم می بالم بی آنکه نسبتی با مقام بلند دنیوی و
معنوی اش داشته باشم. به سمت تپه مقابل می روم. پای
پلّه هایی می رسم که تا مسجد حضرت علی۷ پیش می روند. این
مکان مملوّ از جمعیت است و باید به نوبت و سریع نماز
خواند.
مسجد علی۷ به اندازه یک اتاق ۵*۳ است و محرابی کوتاه
دارد. فقط قسمت جلوی آن مسقّف است. دیوارهای گچی و کاملاً
ساده و بی نقش آن، اشک هر بینندهای را در می آورد. حتی
اگر نخواهی! عجیب است! گویی این فضا برایم آشنا و صمیمی
است که سال ها از آن دور بوده ام. سر بر سجده می گذارم و
از مولا می خواهم که سر مرا هم بر بالین حضورش بگذارد.
شرم بر ظالمانی باد که علی را بر جاه طلبان پست فروختند؛
این فریاد از دل بر میآید. تاریخ گواه آن است. کوچه ها و
خانه های قدیمی شهادت می دهند…
به قصد «مسجد فاطمه»، از بلندی پایین می آیم، یک پیچ
نیم دایره می زنم تا از کنار پیاده رو به آنجا برسم. میان
این دو خانه، باغ با صفایی است. فواره ها و گل های زرد و
قرمزش را به تماشا ایستادم؛ مسیر پیاده روی هفت ـ هشت
متری، از زنان پر شده است. فاطمه هویّت تشخیص زنان است و
معنای متکامل سرفرازی «مادر». پای مسجد که برسی گریه امانت
نمی دهد؛ زیرا در اینجا سادگی بر زیبایی غالب است و آسمان
بر زمین قرار می گیرد. مسجد زهرا سقف ندارد! اتاقی کوچک
است! اما مانند خودِ زهرا بی انتها…
به راستیکه بعضی بزرگ اند، بزرگتر از آنکه در زمین جای
گیرند و بر ما زمینی ها امتحان بزرگی است پا گذاشتن در این
مکان ها. گویی احساس دل شوره دارم. باز هم میل دیدار است و
کمیِ ظرفیت. راستی چگونه روحی که پرواز را می شناسد تحمّل
ظرفیت تنگ جسم را دارد؟! باز همان احساس آمده است. نوعی
گریز و یک نوع انفجار. نمی دانم. گویی بی بی با گوشه نگاهش
ذوبم می کند. متحیّر می شوم. سر بلند می کنم و به آسمان
می نگرم، به درخت پر برگی که با تنه بلندش بر فراز این
مأوا سایه افکنده است. به آن چشم می دوزم تا شاید اندکی از
جذبه این مکان رهایی یابم. اما نمی شود. بغض گلویم را
می فشارد. احساس خفگی دارم. حس می کنم ما یتیمان واقعی این
خاندانیم و شرافت عشق ورزیدن به ساحت قدسی شان را دارم. با
اینکه از نظر مکان با اینجا و محبط وحی فاصله داریم، اما
به راستی از پرچمداران این امانت بزرگ هستیم. صفا و خلوصِ
ایرانی ها ستودنی است. اکنون در محوطه بازِ کنار مسجد
ذوقبلتین نشسته ایم. روحانی کاوران با بلندگوی دستی از
تاریخ مسجد ذوقبلتین و تغییر قبله سخن می گوید؛ اینجا
مکانی است که حضرت رسول۹ در حال نماز و به فرمان خداوند،
جهت قبله را از بیت المقدس به سمت کعبه تغییر داد…
ذوقبلتین، مسجدی است بزرگ که به تازگی بازسازی و با معماری
زیبایی آراسته شده است. بیشتر به یک مسجد مجلّل می ماند.
دیوارهای گچ بری و کنگره های زیباییکه در عین سادگی نوعی
معماری اسلامی را جلوه گر میسازد. طبقه دوم قسمت زنانه
است. جلوی این طبقه، دیواره ای از چوب و شیشه بهکار
برده اند که بالای آن را با چوب کنگره های زیبایی درست
کرده اند که جالب و دیدنی است.
میان مسجد ذوقبلتین تا مسجدالنبی فاصله زیادی نیست و مساحت
آن ۳۹۲۰ متر مربع می باشد. درهای این مسجد در طول روز باز
است.
داخل مسجد نشسته ام. جمعیت زیادی از زائران در آن جمعاند؛
از چهره های گوناگون و ملّیت های مختلف و جمعی از سیاهان
زجر کشیده، که دوست داشتنی هستند. از صمیم دل دوستشان دارم
و یک دنیا صفا و معنویت را در چهره آنان می بینم. در خطوط
چهرهشان مظلومیت هزار ساله را میتوان دید و شاید برق
همین مظلومیت است که در چشم هایشان میدرخشد و آنان را
اینگونه معصوم نشان می دهد.
حجاب زنان ترکیه خوب و عالی است. بسیار تمیز و مرتّباند.
لباس هایشان یکدست و روسری هایشان یکسان، که همه را لباس
واحد متجلّی می کند. مانتوهای بلند، آزاد و سفید رنگ،
همراه با شلوارهای گشاد و روسری های بلندِ سفیدِ نخی، که
آن را دور گردنشان پیچیده اند.
در کنار آنان، زنان اندونزیایی نیز نگاهها را به خود جلب
میکنند. لباس های شیک بر تن دارند. گرچه حجابشان چندان
کامل نیست، اما در حد و نوع خود خوب است. در این چند روز
به هر جا رفته ام، حضور اینان را که بیشترشان نیز جوان
هستند، پررنگ دیدهام. شلوار سفید همراه با تونیک کوتاهِ
سفید رنگی که با مقنعهای بلند ـ نه از نوع ایرانیِ آن ـ
پوشیده شده است. در پایین هر یک از اینها گلدوزی با چرخ
یا کارِ دست دیده می شود.
متأسفانه زنان ایرانی از این جهت محروماند. بزرگ ترین
مشکل این است که لباس واحد ندارند. با اینکه چادر بر
سرشان است اما حتی در نحوه سر کردن آن نیز متفاوتاند و
بنا به نوع آدم ها، شهرستان ها و سن ایشان تغییر می کند.
زنان عربستان، اگرچه چادر مشکی بر سر دارند، اما نوع
سرکردن چادرها یکی است. همگی چادر به شکل عبا سر میکنند
که دستهایشان بیرون است. در کنار چادر، که تمام حجم
بدنشان را پوشانده، روبندی سیاه بقیّه صورتشان را، به غیر
از چشم ها، می پوشاند. اینگونه حجاب در همه زنان عربستان،
که البته در این مکان ها حضور دارند و حتی در میان
ماشین های شخصی، که قابل رؤیت است، یکسان می باشد.
اکنون به سوی مسجد قبا می رویم. مسجد قبا نخستین مسجد در
تاریخ اسلام است که به فرمان پیامبر و در محلّی که استقبال
کنندگان آن حضرت در مدینه گرد آمده بودند، ساخته شد. دو
رکعت نماز در این مسجد، ثواب یک عمره دارد. در این مکان
مقدس نیز کوشیدم از تمام ملتمسین دعا یاد کنم و به نیّتشان
چند رکعت نماز بخوانم… اکنون زمان رفتن است و با بی
میلی تمام، قُبا را ترک میکنیم…
امروز شنبه مصادف است با ولادت خاتون دو عالم، فاطمه زهرا۳
. بسیار خوشحال و سعادتمندم که در این روز گرامی، در خانه
مادرم زهرا، در مدینه منوره حضور دارم. راستش فکر نمی کردم
که روزی، چنین توفیق وسعادتی به من دست دهد که در عید
بزرگی چون امروز، در این مکان مقدس حضور یابم.
در شب تولد حضرت، جشن بزرگی از سوی ایرانیان برگزار شد. در
همه جا مداحی بود و نقل و شکوفه و شیرینی. احساس میکردم،
آسمان و زمین را به هم دوختهاند و در یک دایره وحدت گونه
هر دو تبادل نور می کنند. نورهایی که از آسمان به زمین
می بارید و نورهایی که زمین وآسمان را منوّر می کرد، چه
زیبا و با شکوه است این نورها!
عصر روز سه شنبه، آخرین روز اقامت ما در مدینه است. عقربه
ساعت ۵ بعد از ظهر را نشان میدهد و من درکنار بقیع
نشسته ام و آخرین غروب مدینه را نظاره میکنم. صدای آواز
پرندگانی را، که در آسمان بقیع پرواز می کنند، می شنوم.
پرندگانی که از مبدأ بقیع پرواز می کنند و به زائران
می رسند و باز می گردند و یک تبادل روحی شگفت انگیز را
برقرار می کنند. گویی نقطه اتصال این ارواح قدسی هستند، یا
شاید سلام بزرگان بقیع را به گوش زائران می رسانند.
امروز به فاطمه بنت اسد می اندیشم؛ به آن بانوی بزرگ که
خانه کعبه مَحرم او شد و در لحظه زایمان به درون راهش داد،
مادرِِ امام، آنهم اولین امام، بزرگ ترین انسان روی زمین
پس از پیامبر۹، مقتدا و ولایت مطلقه در جهان ملک و ملکوت،
به روح مقدسش توسّل می جویم.
ساعت ۸ شب، آخرین نماز عشا در مدینه را می خوانم و راهیِ
قبرستان بقیع میشوم. آخرین شبِ حضور در بقیع. دلم گرفته
است، نه تنها دل من، که دل همه همراهان. هرکس بسته به
نیرویش دامن زمان را چسبیده تا بی نصیب فرو نماند، از
لحظه های غنیمت.
در روبه روی بقیع نشسته و از بیان احساس درونیام عاجزم.
باورم نمی شود که باید وداع کنم. اینجا تنها تعدادی از
عاشقان که شب و روز نمی شناسند و بر گِرد حرم طواف
می کنند، می آیند و آینه دل را در چشمه اشک شستشو می دهند
و بقیه همه در استراحتاند و خواب ناز.
به گلدسته های مسجدالنبی می نگرم و با ناباوری می پرسم:
آیا این آخرین شب است؟! در پاسخِ خود حیران می مانم. آری،
بار دیگر فراق مدینه و مادرم زهرا آغاز می شود و از سال
گذشته یاد میکنم، آنگاه که از مدینه برگشته بودم، چه
شب ها که با یاد مدینه و با چشمان
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 