پاورپوینت کامل گفت و گو با همسر شهید آیهالله قدوسی۱ ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل گفت و گو با همسر شهید آیهالله قدوسی۱ ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل گفت و گو با همسر شهید آیهالله قدوسی۱ ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل گفت و گو با همسر شهید آیهالله قدوسی۱ ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :

۲۱

سرکار خانم نجمه­السادات طباطبایی بانوی بزرگی است که شرافت و اصالت خانوادگی،
فضیلت همسری و حمایت از یک استاد و مربی بی­نظیر و افتخار مادری شهید را در خود جمع
کرده است. او دختر نابغه­ی معاصر علا­مه­ی طباطبایی همسر شهید آیهالله علی قدوسی و
مادر شهید محمدحسن قدوسی است. صبر و استقامت، شهامت و شجاعت و ایثار و فداکاری این
بانو، مثال زدنی است. با هم گفت و شنود زیر را که در ارتباط با ۱۴ شهریور )سالگرد
شهادت آیه­الله قدوسی۱ ( با ایشان صورت گرفته است، از نظر می­گذرانیم، با این امید
که چراغی فرا راه ما و درسی برای زندگی ما باشد. ان­شاءالله.

m با تشکر فراوان از جنابعالی که وقت خود را در اختیار ما گذاشتید تا در رابطه با
استاد بزرگوار حضرت آیهالله قدوسی۱ گفت و گو داشته باشیم، به عنوان اولین سؤال
بفرمایید آیهالله قدوسی۱ چه صفات و خصوصیاتی داشتند که پدر بزرگوارتان ایشان را به
عنوان همسر جنابعالی انتخاب کردند؟

بسم الله الرحمن الرحیم. مادرم می­فرمودند که حاج­آقا خیلی این پسر را دوست
داشتند چون فوق­العاده مؤدب، درس­خوان و خیلی حساس روی مسایل دینی بودند. سال­ها
شاگرد پدرم مرحوم علاّمه بودند. پدرم گذشته از آن، در نجف با پدر آقای قدوسی آشنایی
داشتند. پدر ایشان آخوند ملاّاحمد از مجتهدین بزرگ بودند و پدرم به ایشان خیلی
علاقه داشتند. موقعی که من هنوز منزل آقای قدوسی نرفته بودم و در عقد بودم، مرحوم
حاج ملاّ احمد مریض شدند و پدرم از بابت مریضی ایشان خیلی ناراحت بودند. گذشته از
این­ها، خانواده­ی آن­ها متشخص و آقازاده بودند. سعی داشتند که به هیچ عنوان از سهم
امام استفاده نکنند و شهریه نمی­گرفتند. آقای قدوسی از حیث امتیازات انگشت­نما
بودند، فوق­العاده مؤدب بودند به طوری که هرگز مقابل پدرم چهارزانو نمی­نشستند و تا
آخر عمر ادب را رعایت کردند.

m آیهالله شهید قدوسی۱ در زندگی بیشتر روی چه مسایلی تأکید می­کردند؟

مادرم خیلی تأکید داشتند که ما با ادب بار بیاییم، البته معلوم نیست که ما آن­طور
که ایشان می­خواستند شده باشیم، ولی به هر حال مادرم ادب و اخلاق را در منزل به ما
نشان می­دادند و ما می­دیدیم که چه طور با پدرم رفتار می­کردند. خوب، این­ها در
زندگی ما نقش داشت. بعد از این­که ازدواج کردیم برنامه­ی تربیتی برای ما دوباره از
نو شروع شد، چون آقای قدوسی خیلی دقیق بودند، خیلی منظم بودند. روز دوم یا سوم بعد
از ازدواج بود که به من گفتند: بیا بنشین. نشستم، گفتند: تو خانم این خانه هستی و
هیچ وظیفه نداری که در خانه­ی من کارکنی، حتی اگر دیدی خانه من آتش گرفته وظیفه
نداری فوت کنی. من موظفم به عنوان شوهر تو، به عنوان مردخانه همه چیز را مرتب و
منظم کنم و تو هیچ وظیفه­ای نداری، اما آن­طرفش را هم ­گفتند که اگر زنی آب دست
شوهرش بدهد چه­قدر ثواب دارد، اگر خدمت کند چه­قدر ثواب دارد، اگر بچه­داری کند
چه… تمام این­ها را برایم گفتند و گفتند حالا شما خودت یک راه را انتخاب کن. گفتم
مگر من مجسمه­ام؟ دومی را انتخاب می­کنم. از اول برنامه را براساس خواست خودم و
رضایت خدا و پیغمبر گذاشتند. من دیدم این­جا یک وضع دیگری است. خانه­های قدیم هم
مشکلاتی داشت، آشپزخانه یک­طرف منزل بود و اطاق زندگی یک طرف و در کل امکاناتش کم
بود. سن من هم اوایل ازدواج خیلی کم بود. یادم هست هر وقت مشکلی پیدا می­کردم،
می­گفتم عوضش آن­جا )در قیامت( می­روم می­گیرم. به من گفته­اند اگر آب بدهی دست
شوهرت این­قدر ثواب دارد. سعی می­کردم حتی ایشان قندان را جلوی خودش نکشد، بلکه
خودم جلو دست ایشان می­گذاشتم و می­گفتم ثواب این هم مال من. شهید قدوسی۱ پایه را
روی اسلام گذاشتند. یادم هست یک روز که با هم به حرم می­رفتیم، درِ خانه همسایه­ی
ما باز بود، همان­طور که رد می­شدیم، من یک نگاه کردم، ایشان فرمودند: هرکس به خانه
مردم نگاه کند، حتی اگر تشت نجاست هم به سرش پرت کنند، حق اعتراض ندارد. ریز، ریز
مسایل را می­گفتند آن هم نه با تحکم، بلکه با محبت و طوری که به دل آدم می­نشست. من
واقعاً مدیون ایشان هستم. بعضی خوبی­ها را نمی­شود بازگو کرد باید کسی باشد و
ببیند. گاهی اوقات که حساب می­کنم، می­بینم ایشان آدمی یگانه بود، افسوس که تمام
شد، به او دسترسی نیست. الآن بیست و چند سال از شهادت ایشان گذشته، ولی هنوز خیال
می­کنم که ایشان زنده است و ما را هدایت می­کند.

m وقار، متانت، تدبیر، نظم، ثبات رأی، قاطعیت و شجاعت شهید قدوسی۱ زبان­زد است، این
ویژگی­ها تا چه حد در محیط خانه اعمال می­شد؟ و چه مقدار بر روی افراد خانواده
تأثیر می­گذاشت؟

مگر می­شود کسی شجاعت داشته باشد و در منزل پیدا نباشد. ثبات قدم داشته باشد و
توی خانه پیدا نباشد؟! غیر ممکن است. این می­شود آدم دو رو. ایشان اتفاقاً از خانه
شروع می­کردند تا به بیرون برسند. همان اثرها بود که روی محمدحسن هم اثر کرده بود.
یکی از خصوصیات آن­ها این بود که به هیچ عنوان ترس برای این­ها معنا نداشت. آقای
قدوسی می­گفتند: زمانی که توده­ای­ها ریختند توی قم ـ گویا زمان مصدق بوده است ـ من
رفتم بالای تیرچراغ برق و از آن­جا مردم را هدایت می­کردم و فریاد می­زدم و
گلوله­ها مثل مگس از کنارم رد می­شد ولی هیچ کدام به من نمی­خورد، با این که مدتی
بالای تیر بودم. این مسایل روی بچه­ها خیلی مؤثر بود. سعی داشتند که بچه­ها لوس بار
نیایند، خودخواه نباشند. ریز، ریز مسایل را به من و به بچه­ها می­گفتند و خودشان هم
عمل می­کردند.

m معروف است که پشت سر مردان بزرگ، همیشه زنان فداکاری بوده­اند که با حمایت و
هم­اندیشی خود با همسر، او را در رسیدن به هدف یار و یاور بوده­­اند، نقش شما در
این جهت چه بوده است؟

من واقعش این است که هیچ خاطره­ای ندارم که بگویم این کار را می­کردم. ایشان لایق
بود و کارهایشان روی روال بود، من هم به قول معروف توی خانه به ایشان خدمت می­کردم
و به هر حال آسایش ایشان را فراهم می­کردم و ایشان مشغول کارشان بودند. فقط این را
می­توانم بگویم که محیط خانه محیطی عاطفی و آرام بود. به خاطر مشکلاتی که بیرون
داشتند؛ وقتی می­آمدند، من می­فهمیدم که گرفته­اند. ساعتی می­گذشت و مقداری استراحت
می­کردند، معلوم می­شد که حالشان جا می­آید و بهتر می­شوند، ولی من نمی­توانم بگویم
نقش عمده­ای روی ایشان داشتم. خودشان لایق بودند و واقعاً مقید به کار و نظم بودند.
من هیچ کار به خصوصی نمی­کردم، فقط این را می­توانم بگویم که بعد از ازدواج هر وقت
خدمت پدر و مادرم می­رفتم آن­ها جداً سفارش ایشان را به من می­کردند و سفارش
مادرشان را هم می­کردند و می­گفتند: نکند ایشان ناراحت بشود، نکند آسایش نداشته
باشد. من واقعاً مدیون ایشان هستم و هیچ­کاری برایشان نکردم.

m برای حل مشکلات و مسایلی که در زندگی خانوادگی پیش می­آمد به چه شیوه­ای عمل
می­کردید؟ آیا سراغ پدرتان مرحوم علامه یا دیگر افراد فامیل می­رفتید و یا خودتان و
آیهالله قدوسی مسایل را حل می­کردید؟

ما معمولاً همه­ی مشکلات را در این مدت بیست و چند سال خودمان حل می­کردیم و هیچ
وقت حرف و حدیثمان از منزل خارج نمی­شد. به هر حال هر خانه­ای کم و زیاد دارد. هر
مشکلی که داشتیم با هم حل می­کردیم. واقعاً با هم رفیق بودیم. منتها ایشان رفیق
بزرگ، متدین، مؤدب و من کوچک. ولی وابستگی میان ما شدید و فوق­العاده بود. ایشان از
نظر عاطفی به خانه وصل بود، من هم به ایشان واقعاً علاقه­مند بودم و تمام این­ها در
اثر تربیت مادرم بود که به ما یاد می­دادند که باید با هم یکی باشیم. این­ مسایل
باعث شده بود که مشکلات را خودمان حل کنیم. شاید اصلاً خیلی چیزها را دیگران خبر
نداشتند، حتی پدر و مادرم.

m در رابطه با نحوه شکل­گیری و اداره­ی مکتب توحید به عنوان اولین حوزه سازمان
یافته برای خواهران توسط شهید بزرگوار توضیح بفرمایید. ایشان در این زمینه چه
اهدافی را دنبال می­کردند؟

ایشان همیشه ناراحت بودند که آقایان چیزفهم باشند و خانم­ها فکرشان کوتاه بماند.
پدرم نیز چنین بودند و دوست داشتند که خانم­ها خودشان تشخیص بدهند. یک روز که ایشان
به خانه آمدند، چون معمولاً مسایل را مطرح می­کردند و گاهی اوقات با هم مشورت
می­کردیم، به من گفتند: قرار شده که چنین چیزی باشد، این شاه بی­دین که نمی­گذارد
جوان­ها درست بشوند، اقلاً بگذار زن­ها یک چیزی بشوند که از توی گهواره به بچه­ها
یاد بدهند که چه باید کرد. دلم می­خواهد یک روزی بشود که زن­ها بتوانند خودشان قرآن
و نهج البلاغه و روایات را بفهمند و احتیاجی نباشد که از مردها بپرسند. هدف و مقصود
ایشان این بود و به مشکلات زیاد و واقعاً عجیبی گرفتار شدند. گاهی اوقات عرصه بر
ایشان تنگ می­شد، چون خیلی از آقایان مخالف بودند. همه­ی حرف­ها را می­شنیدند و
گاهی در منزل گله می­کردند. واقعاً دلم برای آقای قدوسی می­سوخت.

آقای قدوسی به معنای واقعی معلم بود، آدم عجیبی بود، قدم به قدم، نَفَس به نَفَس
آدم را می­ساخت و چون خودش اهل عمل بود، اثر می­کرد. خیلی عجیب بود. گاهی اوقات به
ایشان می­گفتم به بچه­های مکتب خیلی فشار می­آید. یک کسی برای کار نظافت و این امور
باشد که کمک بکند. می­گفتند: من دلم می­خواهد این بچه­ها خانم حقیقی بار بیایند.
دلم می­خواهد همین­طور که از نظر درسی بالا می­آیند، از نظر خانه­داری منظم باشند.
سعی داشتند که ریخت و پاش نباشد و می­گفتند: این­طوری که بار بیایند، با شوهر هم
می­سازند. عجیب آدم با فکری بود. یادم هست آن زمان که ایشان مدرسه حقانی را اداره
می­کردند، توپ می­خریدند تا طلبه­ها بازی کنند. بعضی از آقایان می­گفتند: یعنی چه؟
مگر طلبه باید بازی کند؟ ایشان می­گفتند: طلبه­ها باید سالم باشند. این­ها جوان
هستند باید بدنشان سالم باشد. طلبه­ها یک ساعت­های خاصی در مدرسه فوتبال می­کردند و
چه حرف­ها که از این برنامه­ها بیرون آمد. ایشان همچنین می­گفتند: طلبه­ها باید
انگلیسی یاد بگیرند، زبان خیلی مهم است. می­گفتند: نمی­دانم چرا بعضی آدم­های خوب،
فکرشان بسته است. اصلاً فکر نمی­کنند که این جامعه دارد پیش می­رود، فردا این­ها
پشت در هستند. ایشان انصافاً فکرشان باز بود و کارهایشان برجسته بود. عجیب این که
یک وقت­هایی پدرم از این طرف و آن­طرف برنامه­های آقای قدوسی را می­شنیدند ـ چون
خود آقای قدوسی تعریف نمی­کردند ـ از ته دل می­خندیدند و خوششان می­آمد و کارهای
آقای قدوسی را دوست داشتند.

m چه کسی در رابطه با تأسیس مکتب توحید مشوق ایشان بود؟

خود ایشان اصل بودند و شهید بهشتی۱ رفیق خوبی برای ایشان بود. اخلاق و فکرشان به
هم نزدیک بود. فکر می­کنم ایشان اولین دوست ایشان بود. خیلی با هم جور بودند، گاهی
مثل دو برادر می­نشستند و با هم مشورت و صحبت می­کردند. خیلی شباهت اخلاقی با
یکدیگر داشتند. بسته بودن فکر خانم­ها ایشان را خیلی زجر می­داد. می­گفتند: باید
زن­ها طوری بار بیایند که بتوانند حقیقت را پیدا کنند. بچه­ای که مادرش تحصیل­کرده
باشد، با بچه­ای که مادرش بی­سواد است، خیلی فرق می­کند. وقتی ما می­خواستیم ازدواج
کنیم، من از میان دخترهای آقایان، شاید تنها دختری بودم که مدرسه می­رفتم،
می­گفتند: وقتی شنیدم شما مدرسه می­روید، خیلی خوشحال شدم و با خودم گفتم: حاج آقا
)علامه( فکرشان باز است. راجع به دخترهای خودمان هم به من می­گفتند که باید درس
بخوانند.

یک روز قبل از تأسیس مکتب توحید خدمت مرحوم علامه رفتیم، آقای قدوسی به ایشان
گفتند: می­خواهیم چنین کاری بکنیم. پدرم خندیدند و گفتند: برای خودتان اسباب زحمت
درست می­کنید، ان­شاءالله که موفق باشید. بعد از این­که آقای قدوسی دادستان شده
بودند، یک­بار که به قم رفتیم، پدرم گفتند: نجمه سادات بیا ببین نامه نوشته­اند که
جلوی ایشان )آقای قدوسی( را بگیرید، برای این­که آدم می­کشد و بی­گدار به آب می­زند
و … پدرم فرمودند: من به نویسنده نامه پیغام داده­ام که هرچه را بپذیرم، این یکی
را می­دانم که این­طور نیست. آقای قدوسی بیش از اندازه احتیاط کار است، اشتباه
کرده­اید. پدرم واقعاً به آقای قدوسی معتقد بودند، هم به کارهایشان و هم به اخلاق و
رفتارشان و خیلی ایشان را می­پسندیدند و ایشان را تأیید می­کردند.

m در کدام یک از کارهایشان با شما مشورت می­کردند؟

در مسایل بچه­ها. اصلاً برایم مهم نبود که راجع به کارهای دیگرشان مشورت بکنند یا
نکنند. خانه که می­آمدند و صحبت می­کردیم، گاهی اوقات حرف من قبول می­شد، گاهی
اوقات هم نه. سعی داشتم بچه­ها را ایشان تربیت کنند و هرچه ایشان می­گفتند، پیاده
می­کردم و خیلی مقید بودم که حتماً حرف ایشان باشد. چون خانم­ها عاطفی­اند و پدر
خیلی بهتر از مادر می­تواند تربیت کند. روی این جهت ایشان هرچه می­گفتند؛ عمل
می­کردم.

m از نحوه­ی برخورد و رابطه ایشان با فرزندان )دختر و پسر( بفرمایید.

آقای قدوسی با این­که فوق­العاده بچه­ها را دوست ­داشتند، مقید بودند که بچه­ها
لوس بار نیایند. شیوه پدرم هم همین­طور بود و هیچ وقت دوست نداشتند که تمام آسایش
بچه­ها را آماده کنند. مثلاً اگر بچه می­خواست جایی برود، این­طور نبود که پول
ماشین به او بدهند. می­گفتند بگذار پیاده برود، عادت کند. می­گفتند: این بچه­ها
باید سختی بکشند، چون آدم با سختی ساخته می­شود. برای همین محمدحسن ما واقعاً
این­طور بار آمده بود. وقتی که بیرون می­رفت، هیچ احساس نمی­کرد که پدر پشتش است.
او بچه­ی خود ساخته­ای بود. آقای قدوسی بچه­ها را به مطالعه عادت می­دادند.
کتاب­های مختلف می­آوردند که بچه­ها بخوانند. البته به بچه­ها نمی­گفتند که مطالعه
کنید، جایی می­گذاشتند که در دسترسشان باشد، بچه­ها هم بر می­داشتند و مطالعه
می­کردند. من هیچ وقت یاد ندارم که عید برای بچه­های خودمان لباس گرفته باشیم.
ایشان یک گروه بچه بی­بضاعت در نظر داشتند؛ بچه­های فراش مدرسه، کارگر و … ، ایام
عید به من می­گفتند: سن این­ها را به من بگو. برای همه­ی پسرها و دخترها لباس
می­خریدند و در حضور بچه­های خودمان این­ها را جا به جا می­کردیم و برایشان
می­فرستادیم. بچه­ها هم هیچ وقت نمی­گفتند که ما لباس می­خواهیم. آقای قدوسی
می­گفتند: می­دانید عید چیه؟ عید آن زمانی است که یک زندانی نباشد، روزی که یک فقیر
نباشد. این مسأله شعار خانه­ی ما بود. هیچ وقت بچه­ها نمی­پرسیدند پس لباس ما کو؟
به همین خاطر وقتی محمدحسن که خیلی قدش هم بلند بود، می­خواست به جبهه برود، هرچه
لباس فروشی­های دست دوم را گشت که شلوار بلند پیدا کند، چیزی پیدا نکرد. به خانه
آمد و یک شلوار کهنه­ای داشت از پایینش چهار انگشت درآورد و پایین شلوارش دوخت.
آقای قدوسی گفتند: محمدحسن این خیلی زشت است. گفت: آقاجان غصه نخورید، یکی از
عراقی­ها را می­کشم و شلوارش را بر می­دارم و می­پوشم. البته بچه­ها هیچ وقت هم
احساس کمبود نمی­کردند.

m اگر یک وقت بچه­ها نسبت به انجام واجبات سستی می­کردند، یا نسبت به یک منکری
تمایل نشان می­دادند، شهید قدوسی۱ چه عکس­العملی داشتند؟

اگر احیاناً چنین چیزی اتفاق می­افتاد، ایشان از حالت عادی خارج می­شد. حتی نسبت
به دیگران هم اگر چنین چیزی می­دیدند، خیلی ناراحت می­شدند. زندگی ما به تعبیر
فامیل­های آقای قدوسی یک زندگی بهشتی بود. بچه­ها هرکدام وظایف خودشان را
می­دانستند و عمل هم می­کردند. مثلاً زمانی که محمدحسین دانشجو بود، از دانشگاه که
می­آمد می­دانست وظیفه­اش خریدن نان است. آقای قدوسی مقید بودند که دخترها هم باید
توی خانه کار کنند و می­گفتند: دختر باید توی خانه کارکشته بشود.

m از دعاهای مخصوص شهید قدوسی که ممکن است جنابعالی به نحوی متوجه شده باشید چه
بود؟

من خیلی متوجه نمی­شدم، چون ایشان ظاهر نمی­کردند. فقط وقتی مکه مشرف شدند،
سفرشان خیلی طول کشید، عراق و بیت المقدس هم رفته بودند. سال ۳۶ بود که برگشتند. در
عراق امتحان داده بودند و تخصصشان را گرفته بودند. از آن سفر تعریف می­کردند و
می­گفتند: کنار بقیع که می­ایستادم و یا در نجف و … ، دعا می­کردم که خدایا این
بچه­ی ما را از شهدا قرار بده. من آن زمان محمدحسن را باردار بودم. می­گفتند: مرتب
دعا می­کردم؛ در قنوت­ نمازها، مناجات­ها که خدایا این بچه­ی­ ما را از مخلصین و
شهدا قرار بده.

من این موضوع را فراموش کرده بودم، تا این که بعد از شهادت محمدحسن یادم افتاد که
ایشان آن وقت­ها چنین چیزی می­گفتند. محمدحسن در سن ۱۵، ۱۶ سالگی کمی شیطنت می­کرد،
ایشان اشک می­ریختند و می­گفتند: ببین من چه­قدر شقی هستم، این همه دعا کردم و
این­بچه این طوری شده است. من می­گفتم: بچه بدی که نشده است. می­گفتند: نه، آن­طوری
که من می­خواستم نشده است. محمدحسن یک دفعه در عرض یک­سال از این رو به آن­رو شد.
۱۷ شهریور که تیر خورد، دانشگاه مشهد قبول شده بود، و آن­جا منزل پسر عمویشان بود،
خانم پسر عموی ایشان می­گفت: تو را خدا شماها چه کرده­اید؟ این بچه مثل این­که
اصلاً جوان نیست، از خانه بیرون نمی­رود و مرتب مطالعه می­کند و می­نویسد. دانشگاه
که می­رفت، گیوه می­پوشید. دختر و پسرهای جلف که او را می­دیدند، هرکدام یک سوراخ
موش پیدا می­کردند و پنهان می­شدند، چرا که از او می­ترسیدند. او واقعاً همان شد که
شهید قدوسی می­خواست.

m جنابعالی زهد شهید قدوسی را با تلاش و جدیت و پشتکار ایشان در عرصه­های
اجتماعی که باعث تحول در جامعه و حوزه­های فعالیتشان می­باشد، چگونه قابل جمع
می­بینید؟

آقای قدوسی یک انسان معتدل و در عین حال، خیلی دقیق بودند. یک­روز که تازه مدرسه
حقانی را تأسیس کرده بودند، گفتند: می­خواهم تمام فرش­های منزل را به مدرسه ببرم.
گفتم: ببرید. فقط یک فرش زیر پای من باشد و بقیه را ببرید. می­خواستند امتحانم
کنند. اواخری که دادستان بودند و خیلی از مشکلات پیش آمده بود، خدمت حضرت امام۱
رفته بودند که استعفا بدهند. امام۱ اجازه نداده بودند. آقای قدوسی به من می­گفتند:
آیا می­شود یک­بار دیگر خودم را پشت میز اتاقم ببینم که نشسته­ام و هیچ مسؤولیتی
ندارم و می­توانم ساعت­ها مطالعه کنم؟ بعد خودشان می­گفتند: هیهات دیگر تمام شد.
یاد آن روزها به خیر؛ دادستان کل انقلاب که بودند، به خاطر فشارها و مشکلاتی که
بود، از من معذرت خواهی می­کردند، این مطلب در وصیت­نامه­ی ایشان هم هست.

ببینید این مرد خداست. در عین حالی که مسؤولیت داشتند، ولی حد را رعایت می­کردند.
به هر حال هرکس وظیفه­ای دارد. همیشه می­گفتند امان از این میز. اگر کسی بتواند از
میز ریاست بگذرد، راه بهشت برایش باز است. یک­روز برای سرکشی به اوین رفته بودند.
هنگام ورود چون دربان ایشان را نمی­شناخته، اجازه­ی ورود نمی­دهد. هرچه راننده گفته
بود، حاج آقا … گفته بود، نمی­شود. راننده خیلی عصبانی شده بود. آقای قدوسی گفته
بودند خوب، نباید راه بدهند، اگر راه بدهند، اشتباه است. چرا ناراحت می­شوی؟ بارها
به ایشان می­گفتیم یک کسی همراه شما باشد. می­گفتند آخر من چی هستم که دو تا
تفنگ­دار هم کنارم باشد.

m شخصیت ایشان واقعاً ناشناخته مانده و حتی در بین شهدای بزرگ از همه کم­تر شناخته
شده­اند. شاید یک جهت این ناشناخته ماندن این باشد که خودشان دوست نداشتند مطرح
بشوند، آیا همین­طور است؟

بله، پدر ایشان مقبره­ای در قبرستان نو دارند که در آن­جا دفن هستند. یک­بار به
ایشان ­گفتم: کنار پدرتان یک جایی را برای خودتان در نظر بگیرید. گفتند: برای خودم
مقبره بگذارم که پا روی قبرم نگذارند؟ نه! من می­خواهم یک جایی باشد که روی قبرم پا
بگذارند. جایی باشد که له بشوم و نشانی از من نباشد. زمانی که اجازه نمی­دادند داخل
شهر قم جنازه دفن بشود و به همین منظور بهشت معصومه را درست کردند، من خیلی ناراحت
شدم. محمدحسن گفت: چرا اوقاتتان تلخ است؟ گفتم: ما غربت را چشیدیم و به این­جا
آمدیم تا در پناه حضرت معصومه۳ باشیم، وقت مردن می­خواهند ما را توی بیابان­ها
بیندازند؟! دلم می­خواهد داخل قم که درِ بهشت به روی آن باز می­شود مرا دفن کنند.
خندید و گفت: چه حرف­هایی می­زنید؟ من که می­خواهم وصیت کنم جنازه­ام را پای کوه
بگذارند تا سگ­ها مرا بخورند. عمل آدم مهم است. همین­طور هم شد. نمی­دانم جنازه­اش
چه شد؟ این­ها چیزهایی بود که این­ها داشتند و رفتند.

m از مبارزات سیاسی شهید قدوسی با رژیم طاغوت چیزی یادتان هست؟

ایشان خیلی نقل نمی­کردند. قبل از ازدواج هم خیلی گرفتار زندان بودند، اما نقل
نمی­کردند و دوست نداشتند از خودشان چیزی بگویند. حتی به من نگفته بودند که زندان
کمیته بوده­اند. چند وقت پیش که دعوت شدیم و به کمیته رفتیم وسایل ایشان را در
آن­جا دیدم و یک عکس از زمان زندان ایشان در آن­جا به من دادند. امّا خودشان چیزی
نقل نمی­کردند. یک­بار که برای دیدار با ایشان به زندان رفتیم، رنگشان از ناراحتی و
مشکلات زندان قهوه­ای شده بود، در هوای گرم در سلول انفرادی بودند، هرچه پرسیدیم که

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.