پاورپوینت کامل بغض تازه، خون کهنه ۵۱ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل بغض تازه، خون کهنه ۵۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل بغض تازه، خون کهنه ۵۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل بغض تازه، خون کهنه ۵۱ اسلاید در PowerPoint :

۹۸

اوایل انقلاب بود، اگر یادتان باشد، آن وقت­ها برای روشن شدن قضایا در نزد مردم
محاکمه­­ی بعضی عوامل رژیم طاغوت را از تلویزیون پخش می­کردند. از اول برنامه در
جریان نبودم، ولی از همان­جا که تلویزیون را روشن کردم، قاضی به متهم می­گفت: یادت
هست یک آقای روحانی به نام حقانی بود که تو با بی­شرمی لُختش کرده بودی و شکنجه­اش
می­دادی؟!… یادت هست؟!….

قضیه مربوط می­شد به ده پانزده سال قبل، ولی آقا هیچ وقت به من نگفته بود. نشد توی
زندگی مشترکمان یک بار بگوید چه طور شکنجه­اش می­کردند.

من و بچه­هایم از زندان رفتن پدرشان خیلی زجر کشیدیم. البته من این چیزها را به جان
خریده بودم. چون خودش روز اول شرط کرده بود که یک طلبه است، شاید شکنجه بشود، زندان
برود، گرسنگی بخوریم و … و من باید خوب فکرهایم را بکنم. با این وجود قبول کردم.
از همان اوایل ازدواج قضایا شروع شد. چیزی نگذشت که دست و پایمان را جمع کردیم تا
به تهران برویم. دم در خانه، کیفی را به دستم داد و گفت بگذار زیر چادرت. می­دانستم
سؤال فایده ندارد. بین راه گفت: فقط مواظب باش کسی کیف را نبیند!.

با سواری رفتیم تهران. یک درجه­دار ارتش هم­سفر ما شد. سر حرف درباره­ی اوضاع مملکت
و شاه و این جور چیزها باز شد. تا تهران برای این درجه­دار، هزار و یک دلیل آورد که
شاه به فکر خدمت به مملکت نیست. یکی دو بار با آرنج به پهلویش زدم که ادامه ندهد.
سری ­جنباند و باز حرف خودش را ­زد. به نترسی­اش ایمان داشتم، وقتی به تهران
رسیدیم، گفت: اول برویم این کیف را تحویل بدهیم و بعد برویم خدمت مادر، این­جا بود
که ایمانم بیشتر شد.

کیف را که تحویل دادیم، پرسیدم:

ـ راستش را بگو اعلامیه داخلش بود؟!

ـ گفت: بله! ولی حق نداری به مادر چیزی بگویی؛ فهمیدم که به هیچ کس نباید چیزی
بگویم!

در جریان کشتار طلبه­ها در فیضیه از دست اویسی سیلی خورده بود. اویسی، خوب از
پرونده­اش خبر داشت. وقتی زندگی­مان را بردیم تهران، گفت: کوچه، پس کوچه­ها و
خیابان­ها را خوب یاد بگیر که شاید مجبور شوی بیایی، ملاقاتم. بی­ربط نمی­گفت، همان
اوایل، یک شب انگار در انتظار چیزی بود، گفتم: مگر نمی­خوابید؟ گفت: نه، منتظرم
بیایند… همین مأمورا دیگه… نمی­دونم همین جوری حس می­کنم.

چیزی نگذشت که ریختند توی خانه. خانه را زیر و رو کردند. آقا قبلاً برگه­های جُرم
را جمع کرده بود. هیچ چیز دستگیرشان نشد. مأمورین ساواک حتی قنداق بچه را هم گشتند.
بعد هم رییس­شان اشاره کرد که آقا را ببرند.

شش ماه اگر شب از خورشید خبر داشت، من هم از او خبر داشتم. هرجا می­رفتم، جوابم
می­کردند؛ تا این­که معلوم شد زندان است. وقت ملاقات گرفتم. مادرش هم مثل من بال
بال می­زد. او در این شش ماه، تنها ندیم تنهایی­ام بود. می­نشست از کودکی آقا برایم
تعریف می­کرد. می­گفت: نمی­گذاشتم برود طلبگی، ولی او آن­قدر گریه و زاری کرد که
حوصله­­ام را سر ­برد و عاقبت رضایت دادم که برود مدرسه­ی رضویه.

می­گفت: بعضی شب­ها نفت نداشتیم که چراغ روشن کنیم، غلامحسین زیر نور مهتاب درس­های
اول طلبگی را می­خواند. بعضی روزها از صبح که می­رفت تا فردا برنمی­گشت، یک قِران
نان و یک قران ماست برای ناهار می­خرید و شب­ها در حرم می­ماند تا درس بخواند.

بعد از پر کردن چند تا برگه و جواب دادن چهل پنجاه تا سؤال و یکی دو ساعت انتظار،
بالاخره وقت ملاقات رسید. آقای لاغری با موهای تراشیده از پشت شیشه آمد و گوشی
کابینِ ما را برداشت. لبخند می­زد و سرش را تکان می­داد. به مادرش گفتم: … معلوم
نیست خانواده­اش کجا است… اشک توی چشمان مادرش حلقه زد. گوشی را برداشتم که
بگویم برادر! ما منتظر زندانی­مان هستیم و شما اشتباهی وارد این کابین شده­ای.

ـ سلام … یعنی دیگه مارو نمی­شناسی؟!

تا آمدم جواب سلام را بدهم، لب­هایم شور شد. دانه­های اشک غلتیده بود. اگر صدایش
نبود، هیچ وقت نمی­شناختمش، خیلی عوض شده بود.

تا همین اواخر، جای شکنجه­ها روی بدنش بود. بعد از قضیه­ی ملاقات حضوری که با آن
وضع فجیع دیدمش، متوسل شدم به آقا امام رضا(ع)، تا این­که آزاد شد. بعد از آزادی، فقط
سرش را نینداخت توی درس و بحث­های حوزه. البته خیلی می­خواند و می­نوشت. همان
وقت­ها کتاب­هایی نوشت که بعدها چاپ شد. دیپلمش را گرفت که برود دانشگاه و از آن­جا
بتواند با جوان­ها رابطه برقرار کند. ولی مبارزه­اش را ادامه داد. می­توانست بماند
تهران و مثل خیلی­ها همان جا فعالیت کند، منبر برود و توی مسجدهای تهران ارشاد کند؛
اما نقاط محروم و دور افتاده را انتخاب کرد. در شیراز، قدیمی­ترها او را خوب
می­شناسند. سه چهار ماه آن­جا بود و این طرف و آن طرف سخنرانی می­کرد. در هرمزگان
یک جاهایی می­رفت که سخت­ترین مسیرها بود؛ یک جاهایی که فقط با الاغ می­شد آن­جا
رفت. نه جاده­ای بود و نه امکاناتی.

زندگی­ ما با همین شرایط پیش رفت تا نزدیکی­های انقلاب. من که آن وقت­ها خیلی دقیق
این آقایان را نمی­شناختم. ولی می­دیدم یک عده­ای می­آیند با آقا ساعت­ها داخل اتاق
می­نشینند و صحبت می­کنند. بعدها که انقلاب شد، فهمیدم آقا چه تأثیری بر روند
انقلاب داشت، بدون این­که خیلی هم سر و صدا کند. این آقایان از شهید مطهری گرفته تا
شهید مفتح و شهید باهنر و شهید بهشتی و… بودند. همه­ی این­ها را من بعد از انقلاب
شناختم. برای همین، وقتی آن روز یکی از عوامل رژیم سابق را در تلویزیون محاکمه
می­کردند و ازش پرسیدند: یادت هست یک آقا حقانی، روحانی بود، تو با بی­شرمی
لخت… صبر کردم تا آقا خانه آمد و قضیه را بهش گفتم. سری تکان داد؛ مثل این­که
خوشش نیامده باشد از این اتفاق.

ـ کی بوده که رفته ما را لو داده؟

به اصرار من بعضی از خاطرات آن روزها را برایم تعریف کرد.

می­گفت: یک بار از شست پا آویزانم کردند پایین. وقتی به هوش آمدم، جلوی چشمم یک
پرده­ی سیاهی بود. چشم­هایم را با پارچه بسته بودند. ولی از سر و صداها و بوی تند
الکل و دارو فهمیدم روی تخت بیمارستانم.

پس از پیروزی انقلاب از زندان قصر تماس گرفتند که بیایید لباس­هایتان را تحویل
بگیرید. به خانواده خیلی اهمیت می­داد، با هم رفتیم. کیف لباس­ها را آوردم خانه و
بازش کردم. لباس­ها مچاله شده بود و معلوم بود که مال ده پانزده سال پیش است. روی
لباس­ها، پیراهن سفیدی بود که خودم برایش دوخته بودم، یکی دو روز بیشتر نپوشیده بود
که رفت زندان. لکه­های خون پس از این­همه سال با همان غلیظی، روی­ آن مانده بود.
دنیایی بود برایمان این پیراهن. نماد آن همه شکنجه و زندان و زجر.

از لحاظ روحی و معنوی خیلی رشد کرده بود. حالت­هایی داشت که نمی­دانم چه طور بگویم.
ازش پرسیدم مقلّد کدام مرجع هستی؟ گفت: برای چه؟

ـ خوب، می­خواهم بدانم. اشکالی داره؟

ـ اگه بین خودمون باشه، من دیگه از کسی تقلید نمی­کنم.

ـ خودش به اجتهاد رسیده بود. شاید یکی از دلایلی که حضرت امام۱، او را به عنوان
امام جمعه­ی بندرعباس و نماینده­ی خودشان در آن­جا معرفی کردند، همین بود.

نایب رییس کمیسیون تحقیق مجلس هم بود. از طرف حضرت امام با پنج نفر دیگر، به عنوان
بالاترین مقام تصمیم گیرنده­ی تبلیغات کشور منسوب شد. دبیر شورای هماهنگی تبلیغات
بود که همین اواخر سرپرستی سازمان تبلیغات اسلامی را هم بهش واگذار کردند. خلاصه،
جایی نبود که فعالیت نکند.

وقتی نماینده­ی مردم بندرعباس در مجلس بود. حقوق نمایندگی را یک بار هم نگرفت.
انگار برای خدمت به این منطقه­ی محروم جان می­داد. به دور افتاده­ترین روستاها
می­رفت و با مردم می­گفت و می­خندید؛ با آن­ها می­نشست سر یک سفره و از مشکلاتشان
می­پرسید. عکس­هایی در آن مناطق از او گرفته­اند، هنوز هست…

او شاگردی امام را کرده بود. شاگرد اساتید بزرگی مثل آیهالله داماد و آیهالله حاج
شیخ عباسعلی شاهر

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.