پاورپوینت کامل سفر عشق ; ویژه نامه بازگشت آزادگان ;جلوه هایی از سفر عشق ۴۲ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل سفر عشق ; ویژه نامه بازگشت آزادگان ;جلوه هایی از سفر عشق ۴۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل سفر عشق ; ویژه نامه بازگشت آزادگان ;جلوه هایی از سفر عشق ۴۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل سفر عشق ; ویژه نامه بازگشت آزادگان ;جلوه هایی از سفر عشق ۴۲ اسلاید در PowerPoint :

۳۸

آزاده؛ فاطمه ناهیدی

در لحظه ی اسارت استغفار می کردم، شهادتین را هم گفتم، اما یادم افتاد چند روز
قبل نماز امام زمان را نذرکردم. کف گودال نشستم و نذرم را ادا کردم. بعد از نماز،
آرام تر شدم.

با خود گفتم: این، من نیستم که اسیر شده ام، بلکه من یک زن ایرانی مسلمان هستم و
باید چهره ی واقعی او را نشان دهم. خودم را دست خدا سپردم و از او خواستم تا کمکم
کند. نزدیک ظهر بود. سربازی را فرستاده بودند تا مراقبم باشد. با اشاره به او گفتم:
«می خواهم نماز بخوانم»، رفت و از فرمانده اجازه گرفت. دست و پا و چشمانم را باز
کرد و از آن گودال من را جای دیگر برد. با خاک سرزمین تصرف شده ام تیمم کردم و نماز
خواندم. سرباز زل زده بود و نگاه می کرد؛ انگار چیز عجیبی دیده بود.

صبح که صدای گاری صبحانه را در راه رو می شنیدیم، با خواهرها که چهارنفر بودیم،
بسم الله می گفتیم و شعار درود بر خمینی سر می دادیم. یکی، دو بار در روز قرآن را
با صدای بلند می خواندیم. هر سوره ای را که بلد بودیم، با هم می خواندیم؛ دسته
جمعی. تعقیب هر نماز دست هایمان را به هم می دادیم و دعای وحدت می خواندیم. با این
کارها عراقی ها را ذلّه کرده بودیم. سر این مسأله خیلی اذیت شدیم.

دهه ی اول محرم عزاداری کردیم، فردای عاشورا از صبحانه خبری نشد.

آزاده؛ خدیجه میرشکار:

تأکید بعثی ها در بازجویی، تفتیش عقاید و محکوم کردن اعتقادات من نسبت به انقلاب
و رهبری بود. از همه بیشتر از چادرم و نمازی که می خواندم، عصبانی بودند و می
گفتند: حمله عراق به ایران برای نجات ما عرب های خوزستان از دست فارس هاست.

یک روز ظهر مشغول خواندن سوره مریم بودم، رسیدم به آن جا که خداوند برای حضرت
مریم۳ مائده آسمانی فرستاد. ناخودآگاه خنده ام گرفت و با خود گفتم: «ایشان حضرت
مریم۳ بود. من که هستم؟!» موقع افطار پنجره را باز کردند. بسیار تعجب کردم، چون جز
در مواقع بازرسی و سرکشی، کسی به سراغ زندانیان نمی آمد. چهره ی یکی از سربازها در
قاب پنجره ظاهر شد. با دستپاچگی پاکتی را به من داد و گفت: «مادربزرگم این را برای
شما فرستاده است». پاکت گرم بود. آن را باز کردم، داخل آن غذای خانگی بود.

رو به سوی کاظمین کردم و از حضرت موسی بن جعفر(ع) طلب شفاعت کردم تا از خداوند
برای من صبر و پایداری بخواهند. به نماز و دعا نشستم، اشک ریختم و ائمه معصومین: را
صدا زدم، سپس بی هوش شدم و چیزی نفهمیدم. در عالم خواب پاسداری وارد سالن شد و گفت:
«مولا حضرت علی(ع) به دیدنت آمده اند». از خواب که پریدم، ترس و وحشت من به کلی از
بین رفته بود. با خود عهد کردم تاب بیاورم و نگذارم بازجوها اراده ام را سست کنند.
سرم را روی زمین خالی و سرد سالن گذاشتم و آسوده خوابیدم.

آزاده؛ مهدی طحانیان (کوچک ترین اسیر ایرانی در عراق):

* با توجه به سن و سال کمی که داشتم، در کانون توجه عراقی ها قرار گرفتم. تمام
نیروهای عراقی دور ما حلقه زده بودند. ۲۰ تن بودیم که تعدادی از اسیرها مجروح بودند
که به خاطر رسیدگی نکردن بعثی ها، همان شب اول شهید شدند. اسیرهای کم و سن و سال را
به خط مقدم می بردند تا استفاده تبلیغاتی کنند. ما را پشت ماشین تویوتا نشان
نیروهایشان می دادند و می گفتند: همه ی نیروهای ایرانی مثل این ها کوچک و کم سن و
سال هستند، البته ما هم ساکت نمی نشستیم و کوتاه نمی آمدیم. ما را به یک کاتیوشا
بستند و بدون این که اجازه داشته باشیم گوشمان را بگیریم، ۴۰ تیر کاتیوشا شلیک
کردند.

* اولین خبرنگاری که به آسایشگاه ما آمد، یک زن هندی به نام ناصره بود. اول سراغ من
آمد، ولی من با او صحبت نکردم و گفتم: تا حجاب را رعایت نکنی، با تو صحبت نمی کنم.
او گفت: من به جای خواهر تو هستم، ولی من قبول نکردم. یک روسری از توی کیفش درآورد
و گفت: من این روسری را گذاشته بودم برای وقتی که می خواهم ایران بروم و با مقامات
ایرانی مصاحبه کنم، ولی حالا از آن استفاده می کنم. اولین سؤالش خیلی سیاسی بود. او
گفت: آقای صدام بسیار بشر دوست است و خیلی دلش به حال شما اطفال ایرانی می سوزد. او
سعی کرده شما را به ایران تحویل بدهد، اما کشور شما قبول نکرده است، حتی رهبر شما
گفته است که این بچه ها ایرانی نیستند. رهبر ایران منکر شما شده است. آیا این درست
است که مقامات ایران چنین رفتاری با شما بکنند؟ من با توکّل به خدا گفتم: اوّلاً
این سؤال شما سیاسی است و دوماً من نمی دانم که رهبر ما چنین حرفی زده باشد، ولی
اگر هم گفته باشد، اشکال ندارد و ایشان رهبر ما هستند و هر چه بگویند، درست است. با
جواب من، سرگرد عراقی سخت عصبانی شد و گفت: مهدی پدر تو را می سوزانم، تو را فلج می
کنم. آن قدر این جا نگهت می دارم تا موهای سرت سفید بشود و پیرمرد بشوی. تو را به
بغداد می فرستم و آن جا بیچاره ات می کنند.

آن زن خبرنگار گفت: من این فیلم را می برم و به آقای خمینی نشان می دهم که بداند
چه بسیجی هایی دارد! ما می دانستیم که این فیلم ها از در اردوگاه بیرون نخواهد رفت،
ولی نمی دانم که این خبرنگار، فیلم را چگونه از اردوگاه بیرون برد!!

این فیلم از تلویزیون فرانسه پخش شده بود و دانشجوهای ایرانی مقیم فرانسه آن را به
ایران منتقل کردند که شما آن را از تلویزیون جمهوری اسلامی ایران دیدید.([۱])

آزاده؛ دکتر سید امیر رضویان اردهالی:

* ماه رمضان دو نفر از بچه های فرهنگی تا سحر بیدار می نشستند که غذا را گرم کنند و
بعد بچه ها را بیدار کنند. یک روز عراقی ها آمدند و همه را کتک زدند و بچه های
فرهنگی را از آسایشگاه بردند.

* من از لباس زرد اسارت یک جانماز درست کردم و یکی از بچه ها رویش خطاطی کرد و خودم
آن را گلدوزی کردم و هنوز هم آن را دارم. هسته های خرما را خیس می کردم، وقتی نرم
می شد، می تراشیدم و سوراخ می کردم و از آن ها تسبیح می ساختم. آن را نیز با خود
آوردم.

آزاده؛ سیداسدالله میرمحمدی:

* دست و پای شکسته ام را طناب پیچ کردند و مرا بالای سر جنازه شهید لطفی نشاندند.
نگاهی به چهره او کردم و دیدم شادمان است. همان جا در دل گفتم: «خدایا! چه می شد که
من هم شهید می شدم؟ پروردگارا! ذلت را بر من مپسند»، و انصافاً هم تا روز آخر
اسارت، احساس ذلت نکردم. من تا روز آزادی، مبارزه علیه دشمن را ادامه دادم.

* بعضی از نگهبان ها تمایلی به جنگ نداشتند. شب اول نگهبان رفتار بدی با من داشت.
وقت غروب بود که به هوش آمدم و متوجه شدم که نماز ظهر و عصر را نخوانده ام. از
نگهبان پرسیدم:

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.