پاورپوینت کامل جواب سلام های زیارت عاشورایش را می شنیدم ۴۲ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل جواب سلام های زیارت عاشورایش را می شنیدم ۴۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل جواب سلام های زیارت عاشورایش را می شنیدم ۴۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل جواب سلام های زیارت عاشورایش را می شنیدم ۴۲ اسلاید در PowerPoint :

۳۵

یادکردی از علامه طباطبایی( قدس سره)

مرحوم علامه طباطبایی، ۱۰۷ سال پیش در سال ۱۲۸۱ شمسی در شهر تبریز در خیابان مسجد کبود، در منزل شخصی پدرشان حاج سید محمد آقا طباطبایی متولد شدند. مادر ایشان نیز ربابه خانم از فامیل یحیوی تبریز، دختر غلامعلی یحیوی و از اشراف تبریز بودند. بیشتر اجداد ایشان علامه روحانی، قاضی و از محترمین شهر تبریز بودند. چهار یا پنج سال پس از تولد ایشان، خداوند برادری به ایشان عطا می‏کند که او را محمد حسن نام می‏نهند و کمی پس از تولد محمد حسن، مادر ایشان فوت می‏کند. تقریباً پنج سال بعد، پدر ایشان هم فوت می‏کند. در این زمان دو برادر یکی ۹ سال و دیگری پنج ساله بودند.

پس از فوت مادر و پدر یکی از محترمان فامیل، یعنی پدر شهید قاضی طباطبایی (شهید محراب) که حاج میرزا باقر قاضی نام داشت، کفالت اوضاع مالی و زندگی این دو بچه را به عهده می‏گیرد. این دو بچه زیر نظر مرحوم حاج میرزا باقر قاضی رشد می‏کنند و نخست به سبک آن زمان، کتابهایی چون گلستان، قرآن، نصاب و… را می‏خوانند و سپس بلافاصله آن ها را به مدارس کلاسیک می‏فرستند که شاید نخستین مدرسه در ایران در تبریز دایر شده بود.

این کلاس‏ها به سبک کلاس‏های فرانسه بود و زبان فرانسه در آن تدریس می‏شد. این دو برادر با هم مشغول تحصیل می‏شوند و پس از کلاس ششم، همزمان با حضور در کلاس هفتم، برای تحصیل صرف، تصریف و جامع المقدمات به مدرسه طالبیه می‏روند. این قضیه تا سال ۱۳۰۴ طول می‏کشد. در این مدت آن ها کتاب‏های سطح را خیلی سریع به پایان می‏رسانند، چون در آن زمان بیش از این در تبریز تدریس نمی‏شد، برای ادامه تحصیل به نجف اشرف هجرت می‏کنند.

مرحوم علامه طباطبایی در سال ۱۳۰۴ در سن بیست و سه سالگی، با یکی از خویشان خودشان، دختر آقای حاج میرزا مهدی مهدوی طباطبایی ازدواج کردند و سپس دو برادر عازم نجف شدند، قرار شد که از درآمد ملک مورثی که از پدرشان مانده بود، مخارج تحصیل در نجف تأمین شود؛ چون آن ها قصد نداشتند، به هیچ وجه از بیت المال استفاده کنند.

مرحوم علامه طباطبایی می‏فرمود: وقتی ما وارد نجف شدیم، من نمی‏دانستم که چه درسی باید بخوانم و از چه کسی باید درس بگیرم. روزی آقایی دست به شانه من زد، برگشتم و دیدم سیدی است که تا آن تاریخ ایشان را ندیده بودم. سید از من پرسید: شما محمد حسین هستید؟ من هم خود را معرفی کردم آن آقا گفت: شما آمده‏اید که درس بخوایند؛ اما احتمال می‏دهم که نمی‏دانید چه درسی باید بخوانید و از چه کسی باید درس بگیرید؟

آن سید بزرگوار سپس به منزل علامه طباطبایی می‏رود و آن ها را راهنمایی می‏کند. از این پس ارتباط علامه طباطبایی با آن سید که مرحوم سید علی آقای قاضی بوده، شروع می‏شود. مرحوم آیت الله سید علی آقا قاضی، استاد اخلاق، عرفان و سیر و سلوک که در تمام مدت ده سال و اندی ای که علامه در نجف بودند، با ایشان ارتباط اخلاقی و تربیتی داشتند.

البته دیگر اساتید علامه طباطبایی را می‏توان در کتاب های ایشان شناسایی کرد که چه درسی را از چه کسی گرفته است.

در سال ۱۳۱۴ شمسی رضا شاه دستور می‏دهد که از خروج ارز از ایران جلوگیری شود. به این ترتیب حاج میرزا باقر قاضی برای ارسال پول برای این دو برادر با مشکل مواجه می‏شود. این دو نیز به هیچ وجه از بیت المال استفاده نمی‏کردند. به این ترتیب، این دو بی خرجی می‏مانند و ناچار می‏شوند که از دوست و آشنا قرض بگیرند یا از این دکان و آن دکان نسیه کنند و امورات خود را بگذرانند. نامه نگاری به تبریز هم مشکلی را حل نمی‏کند و آن ها هم نمی‏توانستند، پولی بفرستند. این موضوع موجب استیصال آن ها می‏شود. مرحوم علامه طباطبایی تعریف می‏کردند که این قضیه کار را به آنجا رساند که ما ناچار شدیم اثاثیه منزل را یک یک بفروشیم و خرج کنیم. کم کم هر چه بود و نبود، از ظرف و ظروف و لباس تا کتابها هر چه را داشتیم، فروختیم. فشار و مشکل زندگی ما را مستأصل کرد. از این رو به حرم حضرت علی (ع) رفتم و پس از عرض سلام عرض کردم: یا جدا همین طوری طلبه داری می‏کنید؛ اما بلافاصله متوجه شدم که اشتباه بسیار بدی کردم و این خلاف توکل است . اما به هر حال این اشتباه را مرتکب شده بودم و به شدت ناراحت و منفعل، سر بزیر و خجل از حرم حضرت امیرمؤمنان (ع) بیرون آمدم و به منزل بازگشتم. وارد خانه شدم و متوجه شدم که در خانه هیچ کس نیست. از فرط ناراحتی در گوشه‏ای از حیات نشستم و برای اشتباهی که کرده بودم، خیلی ناراحت بودم. در همین هنگام مشاهده کردم که درب کوچه باز شد و مردی با لباس بلند وارد شد. گویا به دلایل طی مراحل سیر و سلوک چنین شهوداتی برای ایشان بسیار عادی بود، زیرا هیچ اهمیتی به این مسئله نداده بودند. این شخص وارد شد و به ایشان گفت: من شاه حسین ولی هستم. خدا سلام می‏رساند و می‏فرماید: در این هفده سال من کی شما را تنها گذاشتم .

مرحوم شاه حسین ولی ۱۸۰ سال پیش فوت کرده بود. به گفته علامه طباطبایی( قدس سره) او درویشی عارف مسلک در تبریز بود که هنوز هم قبرش زیارتگاه مردم است. شاه حسین ولی این جمله را گفت و رفت و من به فکر افتادم که این هفده سال از کی و چه زمانی آغاز شده است. کمی که فکر کردم، متوجه شدم، از تاریخی که من لباس روحانیت پوشیده‏ام، هفده سال می‏گذرد یعنی هفت سال در تبریز و ده سال هم در نجف .

بعدها پولی رسید و من بدهی‏هایم را دادم. همان روز هم به همسرم گفتم: روزیِ ما در نجف تمام شده است، حاضر باش که باید به تبریز برگردیم . چیزی هم برای اثاث کشی نداشتیم.

این قضایا و تشرف علامه( قدس سره) به حرم مطهر امیرمؤمنان (ع) را کسی نمی‏دانست. همسر ایشان نقل می‏کرد که آن شب خوابیده بودیم که نزدیک سحر درب خانه به صدا در آمد من بیدار شدم و به مرحوم علامه گفتم که درب خانه را می‏زنند. ایشان گفت: ببینید چه کسی است؟ هوا تاریک بود. پشت در رفتم و گفتم: کی هستید؟ گفت این امانتی را به آقا بدهید. من در حالی که شخص پشت در را نمی‏دیدم از لای درب دستمال گره خورده‏ای را تحویل گرفتم.

فردای آن شب، هنگام خداحافظی از زن‏های همسایه شنیدم که در همسایگی ما شیخ عربی زندگی می‏کند که پسر بچه سیزده ساله بیماری، مشرف به موت، در خانه داشته است. این شیخ نذر می‏کند که اگر این بچه سلامتی خود را باز یابد، سیصد دینار عراقی به یک سید طلبه هدیه کند و از قضا آن بچه شب پیش شفا یافته بود و شیخ هم نذرش را ادا کرده بود اما کسی نمی‏دانست که این پول به خانه ما آمده است. مرحوم علامه نیز نقل می‏کردند که پولی رسید و بدهی‏ها را دادم.

مرحوم علامه بار علمی خود را در نجف بسته بودند و از محضر اساتید بزرگی در آن شهر بهره جسته بودند. البته اگر مضیقه مالی به وجود نمی‏آمد، در نجف بیشتر می‏ماندند.

در آ

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.